گزارشگر:شنبه 3 میزان 1395 - ۰۲ میزان ۱۳۹۵
بخش سوم /
عبدالبشیر فکرت بخشی، استاد دانشگاه کابل
اهل حدیث و ظاهرگرایانِ راستکیش معتقد بودند که طرح مباحثی چون حرکت، جوهرِ فرد، عینیت یا غیریّت صفات و …، بدعت است و بر آن بودند که اگر چنین مباحثی درست باشند، به یقین که پیامبر و صحابۀ کرام آن را بیان میکردند. آنان از عدم بیانِ مباحثی که در عصر پیامبر و صحابه مطرح نبودند، به بدعت بودنِ آنها استدلال میکردند و با نفی دخالت عقل در این گونه مسایل، به ایمان تقلیدی تن در داده بودند.
کتاب «استحسان الخوض فی علم الکلام» پاسخیست که شیخ اشعری به راستکیشان افراطی داده است. او به این اعتراضها به سه طریق زیر پاسخ میداد:
۱٫ شیخ اشعری در ابتدا اعتراضات راستکیشان افراطی را به خود آنان برمیگرداند. او با بیان اینکه، پیامبر و صحابۀ کرام بحث روی چنین مسایلی را بدعت نخواندهاند، نشان میدهد که بدعت دانستنِ آنچه که پیامبر آن را بدعت ندانسته است، خود بدعت است. آنها عملی را که پیامبر محکوم نکرده است، محکوم میکنند و این خود بدعتی است که روا میدارند.
۲٫ در قدم دوم، اشعری بیان میدارد که پیامبر اسلام از مباحثی چون؛ جسم، جوهر، عرض، سکون و… بیخبر نبود، بلکه به آنها آگاهی داشت. پیامبر اسلام علیرغم آنکه چنین مسایلی را به صورتِ جداگانه موردِ بحث قرار نداده است، اما اصول و مبادی آن را بیان داشته و کلیات آن در کتاب و سنت وضاحت دارد.
۳٫ گام سوم اشعری استوار بر قضیهی شرطیۀ خلافِ واقع است. اشعری در این مرحله نشان میدهد که دلیل نپرداختنِ پیامبر اسلام به اینگونه مسایل، مطرح نبودنِ چنین مسایلی در عصر او بود. اشعری در باب خلق قرآن بیان میدارد که اگر مخلوق بودن قرآن بدعت باشد، درست به همین دلیل، غیر مخلوق بودن قرآن نیز بدعت است. او نهایتاً نتیجه میگیرد که اسلام نه تنها مخالف بهکاربردن عقل نیست، بلکه استدلال و تعقّل را در مسایل دینی از ضروریات میداند .
پاسخ اول اشعری دایر بر نفی اعتراضیست که راستکیشان افراطی بر طرح مسایل کلامی وارد میآوردند. برگرداندن اعتراض به خود آنها مهارتیست که شیخ اشعری از آن استمداد میجوید و با آن، زمینههای طرح بدیل را مساعدتر میکند. اشعری در توجیه طرح چنین مباحثی، به محضِ بدعتنبودنِ آنها بسنده نمیکند، بلکه افزون بر آن، از قضایای شرطیۀ خلافِ واقع، و نیز بیان اصول و مبادیِ چنین بحثهایی در کتاب و سنت بهره میگیرد.
چراییِ اعتراضِ اشعری
ابوالحسن اشعری که چهل سال در دامان معتزله پرورش یافته بود و از ضعفهای آن بهخوبی آگاه بود، از علیجبائی – که از بزرگان معتزله در بصره بود – در رابطه با عاقبتِ سه برادری میپرسد که یکی در طفولیت مرده است و دو برادرِ دیگر به سن بلوغ رسیدهاند که یکی مسلمان و دیگری کافر از دنیا رفته است. جبائی جواب میدهد؛ آنکه در طفولیت مرده است اهل نجات است، اما درجاتی ندارد. دومی که بعد از بلوغ و مسلمان از دنیا رفته است، به بهشت میرود و درجاتی نیز دارد؛ اما برادر سومی که کافر از دنیا رفته است، به جهنم میرود و دارای درکاتی نیز میباشد. اشعری چنین به گفتوگو ادامه میدهد:
اشعری گفت: آیا ممکن نیست آن طفل که در بهشت است مانند برادر بزرگِ مؤمنش دارای درجاتی باشد؟ جبائی گفت: خیر چون خدا به او میفرماید برادر بزرگ و مؤمن تو در نتیجۀ انجام دادن طاعتها و عبادتها به درجاتی رسید و تو طاعت و عبادتی را انجام ندادهای. اشعری گفت: اگر آن طفل بگوید من تقصیری ندارم، چرا که اگر مرا زنده نگه میداشتی، من هم مانند برادر بزرگ مؤمنم طاعتها وعبادتهایی را انجام میدادم. جبائی گفت: خدا به او میفرماید: من میدانستم اگر تو زنده میماندی مرتکب گناهان کبیرهیی میشدی و وارد جهنّم میگشتی. پس مصلحت ترا در این دیدم که تو را در طفولیت بمیرانم تا واردِ جهنّم نشوی. اشعری گفت: بسیار خوب و اگر برادر بزرگ و کافرش بگوید: خداوندا! تو همانگونه که حال آیندۀ برادر طفلم را میدانستی، قطعاً حال و آیندۀ مرا نیز می-دانستی. پس چرا مصلحت مرا رعایت نفرمودی و مرا نیز در طفولیت نمیراندی تا از عذاب و شکنجههای دوزخ مصون میماندم؟ جبائی لحظهیی غرق در سکوت و خاموشی گردید […] بر سر اشعری فریاد کشید و گفت: «مگر تو دیوانه شدهای؟». اشعری […] با لحن مؤدبانه و آرامی گفت: «نه من به هیچوجه دیوانه نشدهام، اما مثل اینکه خرِ شیخ ما در گل مانده است!! »
آنچه گفته آمدیم، اعتراضی بود که شیخ اشعری بر اصل وجوب اصلح بر خداوند وارد آورد و جبائی از پاسخ به آن عاجز آمد. مسألۀ وجوب اصلح که فعل خداوند را تابعِ ضرورت عقلی کرده بود، بعداً در دیدگاههای ماتریدی به شکل قاعدۀ حکمت درآمد و آنان معتقد شدند که افعال خداوند معلّل به علت نیست، بلکه دارای حکمتیست که همواره برای ما درکپذیر میباشد.
گفته شده که اشعری خوابی نیز دیده بود که او را به اعتزال از معتزله واداشت. اشعری که چهل سال مدافع اندیشههای معتزله بود، پانزدهروز را در خانۀ خویش معتکف میشود و پس از پانزده روز به مردم چنین بانگ برمیدارد:
هرکه مرا میشناسد و هرکه مرا نمیشناسد، اکنون خود را به او میشناسانم. من، علی بن اسماعیل الاشعری هستم. پیش از این، من اصول عقاید معتزله را تدریس میکردم و به حدوثِ قرآن و انکار رؤیت خداوند در آخرت و سلب هرگونه اسناد، و هر صفتِ ثبوتهیی از خداوند عقیدهمند بودم. اینک همه گواه باشید که اکنون من از این اصول عقاید روگرداندهام و به طور قطع یکدله آن را رها کردهام.
اشعری به این صورت، بیزاریاش را از مکتب معتزله اعلام داشت و پایههای یکی از فراگیرترین فرقههای اسلامی را بنا نهاد.
Comments are closed.