گزارشگر:پرتو نادری/ یک شنبه 18 میزان 1395 - ۱۷ میزان ۱۳۹۵
در این اندیشه بودم که اینجا در پیوند به شعرهای سیاسی و انتقادیِ محب بارش هم چیزی بنویسم یا نه. او در همان دهۀ شصتِ خورشیدی قد بلند کرد، هرچند با «زمزمههای قاغوش»؛ اما در این زمزمهها اندوه و فریادِ سربازانی را هم میشنویم که از خانهها و بازارها گرفته شده و به دورها فرستاده شدهاند تا بجنگند. با این حال، در همان دهۀ شصت، بارش راهش را از شاعرانِ دولتی جدا کرد و با سرودههای سالهای پایانیِ این دهه نشان داد که او دیگر در هوای نظام نیست؛ بل با شعر و سرودِ خود در برابرِ آن قرار دارد. نوشتهیی را که در پیوند به او میخوانید، اساساً نوشتۀ جداگانهییست که بنا بر دلایلی که برشمردم، اینجا آوردم.
***
آن شنبۀ دردناک که پیکر آرامِ استاد محب بارش را در آغوشِ خاک میگذاشتند و زمینِ داغ بازوانِ خاکیاش را گشود تا او را همیشهگی در آغوش گیرد، چهرهاش را گشودند تا دوستان آخرینبار نگاهی داشته باشند و بدرودی با او. مانندِ آن بود که آرام خوابیده است، فارغ از همۀ دغدغههای هستی و رها از پیچوتابِ قافیههای دلگیرِ زندهگی و روزگار.
جایی خوانده بودم: هر کسی که از این جهان میرود، مانندِ آن است که پارههای هستیِ ما را نیز با خود میبرد. چنین حسِ دردناکی در تمامِ هستیام پیچید. سیسال خاطرههای شیرین و تلخِ دوستی با بارش، چنان صداهای دردناکی در کاسۀ سرم پیچید و پیچید؛ گزیری نبود، گوشه کردم و با خود گریستم برای او، برای خودم و برای روزگارِ سیاهِ فرهنگ و فرهنگیانِ سرزمینـم.
او را بسیار غریبانه به خاک سپردیم؛ نه پیامی بود از سوی وزارت اطلاعات و فرهنگ، و نهادهایی که گویا خود را نهادهای نویسندهگان و شاعران جا میزنند، نه هم تسلیتی از دانشگاههایی که او سالیانِ درازی آنجا جوانانِ این سرزمین را با فرهنگ و ادبیات پارسیِ دری آشنا ساخته بود. یادم آمد وقتی که بیرنگ کوهدامنی را در دامنۀ کوههای شکردره به خاک سپردیم نیز این وزارت پیامی نفرستاده بود. یادم آمد وقتی لیلای صراحت را به خاک سپردیم نیز پیامی و درودی از سوی این وزارت نبود.
یاد سخنِ استاد بارش افتادم که بارها با لحنِ طنزآمیزی میگفت: این وزارت «فر»اش رفته و تنها «هنگ»اش برجای مانده است!
در مراسم خاکسپاری او؛ از بلندپایهگان، از بهجایرسیدهگانِ فصلی و از مافیاهای قومی هیچ کسی اشتراک نداشت. گفتم این خود شکوهی است مراسمِ خاکسپاریِ او را؛ ما را با قلدران نه در زندهگی راهِ مشترک است و نه هم در مرگ. معلوم میشود که این تازهبهدورانرسیدهها از او دلِ خوشی نداشتند. زبانش از همان زبانهایی بود که میگویند: زبانِ سرخ سرِ سبز میدهد بر باد!
چند سال پیش، چون خبر خاموشیِ رازق فانی را شنیدم، این واژهها بیدرنگ روی کاغذ جاری شدند: «وقتی شاعری خاموش میشود، واژگان یتیم میشوند، زمزمۀ زیبایی در گلوی عشق میخشکد و بامدادانِ آفرینش غبارآلود میگردد. وقتی شاعری میمیرد، الهۀ شعر به ماتم مینشیند و خاوران میلاد خورشید را از یاد میبرد.»
با خاموشی بارش، حس کردم که واژگان نه، بل من خود نیز بارِ دیگر یتیم شدهام. روزی که در شبکههای اجتماعی خبر خاموشیِ ناگهانی استاد بارش را خواندم، دلم میخواست کسی بگوید این یک خبر دروغ است؛ اما واقعیتِ مرگ سرسختتر از آن است که بتوان آن را با چنین پندارهای شاعرانه تغییر داد. رفتم و نوشتم:
«آه خدای من، چگونه میتوان باور کرد که دیگر استاد محب بارش با ما نیست. این خبر چنان ضربۀ سنگینِ پتگی بر فرقِ من فرود آمده است! چگونه میتوان باور کرد که او از همۀ ما روی برگشتانده و اسبِ آن سوی دیوار زندهگی تازانده است.
بارش عزیز! رفتنـت را چگونه باور کنم، حس میکنم تمام هستیِ من با تو گام گام راه زده است. یارِ روزهای درد و اندوه من، راهت روشن باد. یار سفر کردۀ من، هیچ کاری نمیتوانم برایت بکنم، هیچ چیزی نمیتوانم بگویم، تنها میگریم، اما این گریههای سوزان برای من بارش نمیشوند!»
دهۀ شصت در شعر افغانستان دهۀ پُرباری است. بگذار سر در خمره کردگانی هر چیزی که میخواهند بگویند. ما در همین سالها شاهد قامتافرازی شماری از شاعرانِ موفق هستیم که امروزه هرکدامشان در شعر معاصر کشور جایگاه بلند و ستایشانگیزی دارند.
بارش با «یک روز بیدروغ» آغاز یافت که گزینهیی است از غزلها و شعرهای آزاد عروضیِ او. با همین گزینه بود که بارش به نامِ یک شاعر نوآور و بالنده در حلقههای ادبی و فرهنگی کابل شناخته شد. البته پیش از این، گزینۀ کوچکی از او زیر نامِ «زمزمههای قاغوش» نیز نشر شده بود، که گزینهیی است از دوبیتیهای شاعر. شماری از این دوبیتیها بهوسیلۀ آوازخوانانِ جوانِ آن روزگار خوانده شدهاند.
با اینهمه نمیدانم چرا احساس میکنم که چرا بارش استعداد و تواناییهای خود در عرصۀ شعر و نویسندهگی را کمتر جدی میگرفت. او برخلاف شاعران دیگر، کمتر از شعر و شاعریِ خود سخن میگفت. انگار گویی میان او، شعر و شاعری هیچ پیوندی نیست. او چنان قلندروار میزیست که گویی خودش را و زندهگی را نیز جدی نمیگیرد.
به قویِ سرگردانی میماند که پیوسته روی امواج ناموافقِ دریای زندهگی شنا میکرد. این موجهای یاغی گاهی او را بهشدت بر صخرههای ساحل میکوبیدند و او چنان پرپر میزد که گویی دیگر توانِ شنا کردن را ندارد، اما باز بر میخاست و بر موجی مینشست و پیش میرفت؛ ولی بازهم روی موج ناموافق و بازهم خوردن بر صخرههای تیرۀ ساحل!
رسانهیی از من پرسید «اندر باب استاد بارش چه گویی؟» گفتم: او یک شهید است. روزگار، او را پیوسته در منجنیق عذاب، شکنجه میکرد. از دانشگاه بیرونش کردند. وقتی استادی را از دانشگاه بیرون کنی، به آن میماند که ماهییی را از آب به دور اندازی روی ریگهای داغ. سخن بر مدار نیتِ زورمندان نمیگفت، سخن برخلافِ آنان میگفت. چنان بود که به زندانش افگندند، کمابیش یک سال را در زندان کاپیسا، روزان و شبانِ تلخی را پشت سر گذاشت. مگر در این روزگار میشود لویسارنوال را گفت که بالای چشمهایت ابروست و بعد تو در امن بمانی؟… هرگز!
وقتی پس از مرگش دانستم که حتا او را از هلال احمرِ افغانستان هم بیرون کردهاند، دلم بیشتر فشرده شد. بیکاری آنهم در چنین روزگاری! این بهترین شیوۀ عذابِ یک شخصیتِ فرهنگی است که خونش را نمیریزند؛ اما نانش را میگیرند. اینهم شیوهیی هست در دستِ زورمندان.
پیوسته کتاب میخرید و کتاب پخش میکرد. روزی رونمایی کتابِ «خاطرات میرمحمد صدیق فرهنگ» بود در صافیلندمارک، دیدم سه جلد از آن کتاب را خریده است. گفتم این سه جلد را چرا خریدهای. گفت باز به یگان آدمی که کارش باشد میدهم. چنین چیزی را بارها و بارها دیده بودم که چند جلد از کتابی را میخرید و تا میپرسیدی، پاسخ همان بود که میگفت.
شعرِ او زمزمههای قاغوش تا آخرین سالهای حاکمیت حزب دموکراتیک از نظر محتوا، زبان و بینش شاعرانه، دگرگونیهای چشمگیری را پشتِ سر گذاشته است. هرچند او را بیشتر نیماییسرا میدانند؛ اما او در غزل، مثنوی، قصیده و دوبیتی تواناییِ قابل توجهی دارد. زبان شعرهایش بسیار ساده، روان و صمیمانه است. از نظر محتوایی، شعرهای او آرامآرام راهش را به جرگۀ شاعرانِ غیردولتی باز کرد و بخشی از سرودههایش در سالهای حاکمیتِ نجیب را میتوان از مقولۀ شعر مقاومت به شمار آورد. هرچند او در جوانی به حزب دموکراتیک خلق پیوست، اما بعداً از این حزب فاصله گرفت و خود به منتقدانِ این حزب و حکومتِ آن بدل شد. تغییر دیدگاههای سیاسیِ او را میتوان در سرودههای پس از «یک روز بیدروغ» پی گرفت؛ سرودههایی که هنوز گردآوری نشدهاند.
از بارش شعرهایی برجای مانده که شماری از آن شعرها در حافظۀ جامعه و مردم جای گرفته است که میتواند ادامۀ هستی شاعر را تضمین کند. این یک امرِ قابل توجه است که اگر شاعری در یک دهه شاعری نتواند سرودههایی را به حافظۀ گروهی مردم پرتاب کند، شاعر ماندگاری نخواهد بود.
یکی از سرودههای نیماییِ بارش که در دهۀ شصتِ خورشیدی پیوسته تکرار میشد، همان «پنجشیر دردمند» است. این شعر زمانی سروده شده که ارتش سرخِ شوری و لشکریان دولت، چندین بار حملاتِ بزرگی را از زمین و هوا در پنجشیر بهراه انداخت. آنان کمر بسته بودند تا دیگر هیچ صدایِ تفنگی بر ضد شوروی و حکومتِ دستنشانده از این دره به گوش نرسد. هر بار در ختم هر یورش، با دهل و سرنا از نابودی کاملِ مخالفان سخن میگفتند. در جریان همین جنگها بود که هزاران خانواده از پنچشیر، به کابل و شهرهای دیگرِ افغانستان آواره شدند.
در آن روزگار، خواندن چنین شعرهایی در عرسها و نشستهای ادبی ـ فرهنگی، جرم بود؛ اما بارش باربار این شعرش را در چنین نشستهایی میخواند.
پنجشیر دردمند!
رستم برای انده سهراب گریه کرد
یعقوب کور شد به هوای شکوه مصر
فرهاد با فسانۀ شیرین به خاک رفت
اما تو زندهای
اما تو زندهای
مغرور، استوار، هدفمند، پرشکوه، آزاد، سربلند.
من هیچ نیستم
اما، همیشه ورد زبان بودهام، چرا
زیرا که من توام
زیرا که من توام
من با زبان عشق تو آغاز کردهام
پهنای عشق را
من با خروش رودِ تو فریاد کردهام
آهنگ سوگ را
پنجشیر دردمند!
پنجشیر دردمند!
زخم چریک کوه تو، زخم تنِ من است
من زخم خوردهام
او زخم خورده است
تو زخم خوردهای
ما زخم خوردهایم
اما نمردهایم،
زیرا به قول شاعر رندان روزگار
«هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق
ثبت است بر جریدۀ عالم دوام ما»
پس ما نمردهایم
یعنی نمردهای
پنجشیر دردمند!
پنجشیر دردمند!
سرودن چنین شعری در آن روزگار خود بر افراشتن پرچمِ مخالفت با دولت بود. در این شعر، از ادامۀ زندهگی و پایداری مردم افغانستان در نمادِ یکی از هستههای بزرگِ مقاومت سخن گفته میشود. پنجشیر یکی از پایگاهای بزرگ مقاومت و جهاد در برابر تجاوز شوروی و حکومت دستنشانده بود. در این شعر، پنجشیر دردمند نماد افغانستان است. پنجشیر نمیمیرد، مقاومت سقط نمیکند، یعنی افغانستان ایستاده است و دهها و صدها پایگاه دیگر. اینکه شاعر چرا پنجشیر را مخاطب ساخته است، دو دلیل میتواند داشته باشد. یکی وابستهگی عاطفیِ شاعر به زادگاهش، دویِ دیگر اینکه در آن روزگار ارتش سرخ شوروی فکر میکرد که با درهمکوبی مقاومت در این درۀ تنگ و کوهستانی، میتواند ضربۀ کارا و سنگینی بر مجاهدان و جنبش مقاومت افغانستان وارد کند و دستکم خطر آنان را از نزدیکیهای پایتخت دور سازد. چنین بود که درهمکوبی پنجشیر، یکی از اهداف بزرگِ نظامی ارتش شوروی و حکومت دستنشانده را میساخت. به همینگونه او در شعرهای پس از یک روز بیدروغ، بیشتر یک شاعر مخالف با حکومت است. او در این سالها در شعرهایش بیشتر از مردم، آزادی و مقاومت سخن میگوید.
با دریغ پس از سرنگونی حکومت نجیب، بارش آرامآرام از آفرینشهای ادبی فاصله گرفت. البته این سخن به این مفهوم نمیتواند باشد که او پس از آن زمان، دیگر چیزی نسرود و ننوشت. سخنی یادم میآید که: شاعر آن نیست که شعر میسراید، بلکه شاعر آن کسی هست که نمیتواند نسراید!
بدون تردید از استاد بارش دستنوشتههایی برجای مانده است. تا دیر نشده، دوستان باید در زمینۀ گردآوریِ آن یاری کنند. بانوی سخنور خالده تحسین، همسر بارش که پیوسته چنان سنگِ صبوری همۀ مشکلاتِ زندهگی را با بارش بر دوش کشیده است، باید در زمینه اقدامی کند و این نوشتهها را تنظیم کند؛ ورنه گذشتِ زمان با ویرانگریهایی که دارد، میتواند آخرین یادگارهای معنویِ بارش را از میان بردارد که دریغِ بزرگی خواهد بود.
روانت شاد باد که زندهگی در آیینۀ هستیِ تو کمتر چهرۀ خندانی داشت!ww
Comments are closed.