گزارشگر:عبدالبشیر فکرت، استاد دانشگاه کابل/ سه شنبه 27 میزان 1395 - ۲۶ میزان ۱۳۹۵
بخش دوم/
سومین اختلاف نظریۀ جوهر فردِ اشاعره را با لایبنیتس میتوان در توضیح زمان و مکان دانست. لایبنیتس با تکیه بر توصیف ابداعگرانۀ خویش از موناد معتقد است که «زمان و مکان واقعیّتهای تجربی نیست، بلکه نمود است. مکان، ترتیب هستیهایی است که به طور همزمان ممکن است. زمان، ترتیب هستیهای ممکنی است که با یکدیگر در تعارضاند ». این در حالیست که اشاعره معتقدند که جوهر فرد نه ممتد در مکان است، و نه مستمر در زمان. از دیدِ آنان، زمان و مکان امورِ ذهنیاند و مابإزای خارجی ندارند. اشاعره از میان مقولاتِ زمان، مکان، کیفیت، جوهر و عرض، تنها دو مقولۀ جوهر و عرض را نگاه داشتند و مقولههای دیگر را دارای اعتبارات نسبی دانستند که در ذهن مدرِک وجودِ ذهنی دارد و مابازای واقعیتِ عینی ندارد . اشاعره ظاهراً میان کیفیّات اولیه و ثانویه تفاوتی قایل نیستند و از این رهگذر با پیامبر ایدهآلیسم ایرلندی، جرج بارکلی همگوناندیش-ترند.
جان لاک تصوّرات را به بسیط و مرکب تقسیم کرده است. تصوّر یا مفهومِ بسیط آن است که «ذهن در برابرِ آن منفعل و پذیرنده است و مانند رنگ، بو، مزه و جرم که هر کدام از طریق یکی از حواس پنجگانه حاصل میشود ». اما تصوّراتِ مرکب از ترکیب تصوّراتِ بسیط و درآمیختن آنها به میان میآید ؛ چنانکه مفهوم جوهر پس از ترکیب تصوّرات بسیط وجود مییابد. لاک به لحاظ وجودشناختی به جوهر قایل است، اما از دیدِ معرفتشناختی معتقد است که جوهر نمیتواند متعلّقِ علم بشر قرار گیرد. لاک بر آن است که جوهر ناشناختی جز با واسطۀ کیفیّاتی اولیه که ذاتی آن است، قابل شناخت نیست. اشاعره نیز شناختِ جوهر را جز با واسطۀ اعراض میسر نمیبینند، اما اعراض از دیدِ آنها برخلاف لاک که کیفیات اولیه را عینی میدانست – مفاهیم ذهنیاند و جز در ذهنِ مُدرِک وجود ندارند. از طرفی هم، آنها معتقدند که «هیچ جوهری هرگز نمیتواند جدا از عرض باشد و جوهری که از اعراضش تفکیکپذیر نیست، نیز باید فانی باشد و تنها دوامِ آنی داشته باشد همانطور که اعراض چنین-اند.»
نگرش اشاعره به اینکه اعراض مفاهیم ذهنیاند و جواهر نیز جز با واسطۀ اعراض شناخته نمیشوند، با دیدگاه جرج بارکلی قرابتِ تام و تمامی دارد. اسقف بارکلی نیز «جسم» را مجموعهیی از ادراکات و تصوّراتی میدانست که مدرِک آن جوهر روحانی است. بنابر دیدگاه او، آنچه واقعیّت دارد، جوهر روحِ مُدرِک است. بارکلی با تأکید بر اینکه «واقعیّتِ پدیدهها چیزی جز ادراک آنها نیست و این ادراک نیز جز توسط جوهر روحانی صورت نمیگیرد» ظاهراً واقعیّتِ وجودی پدیدهها را به ساحتِ معرفت ذهنی هدایت کرد و تنها به روح به عنوان جوهر مُدرِک اعتراف نمود. اعتقاد اشاعره به اینکه اعراض مفاهیم ذهنیاند و جوهر جز با واسطۀ اعراض قابل ادراک نیست، ظاهراً با ایدهآلیسم بارکلی بسیار نزدیک میشود و سالها پیش از بارکلی حرکتِ آنها را به سمت ایدهآلیسم بر لوح تاریخ مینویسد.
اصل علیّت
اشاعره را از فرقههایی گفتهاند که با نفی رابطۀ عینی علیت، یکی از بنیادیترین پایههای متافزیک را نشانه گرفته است و سالها پیش از هیوم به نبودِ چنین رابطهیی در جهان پی بردهاند. انکارِ رابطۀ علّی و معلولی توسط اشاعره بر چند پیشفرض استوار است که حسب آتی است:
۱٫ میان علت و معلول رابطۀ استلزام برقرار است؛
۲٫ علت و معلول، معلول علتِ سومی نیست، بلکه سلسلۀ علل و معلولات نهایتاً به علتالعلل (واجبالوجود) میرسد؛
۳٫ علیّت نوعی جبر بر ارادۀ الهی است؛
۴٫ علیّت با توحید افعالی خداوند سازگاری ندارد.
فلاسفه عمدتاً در کار توضیح جهان از تیوری علیّت بهره جستهاند. در نظریۀ علیّت رابطه میان علت و معلول رابطهیی ضروری است. در چنین نگرشی ضرورتِ علّی میان پدیدهها برقرار است و جز با اعتقاد به چنین ضرورتی نمیتوان به توضیح جهان دست پیدا کرد. چنانکه میانِ «آتش» و «حرارت» نوعی ضرورت برقرار است، میان پدیدههای دیگر جهان نیز چنین ضرورتی به چشم میخورد. شاید بتوان کاملترین توضیح جهان بر مبنای تیوری علیّت را در فلسفه طبیعی ارسطو در نظر آورد. ارسطو با اقامۀ برهان «محرّکِ غیرمتحرک» به وجود خداوند راه میبرد و پس از آن، سلسلۀ عقول عشره را در دو جهتِ ایجابی و سلبی تا عالم دنیا فرود میآرد. او در کار توضیح جهان بر مبنای علیّت، رشتۀ طولانییی از علل و معلولات را فراهم میکند که از علتِ نخستین یا مبدای اول آغاز مییابد.
فیلسوفان عقلگرا عمدتاً علیّت را جزو ساختار جهان به شمار آوردهاند، درحالیکه برخی تجربهگراها و مهمتر از همه هیوم، علیّت را جز عادتِ ذهن تصوّر نکردهاند. هیوم رابطه میان علت و معلول را از نوع رابطۀ دوام میدانست، در حالیکه ایمانوئل کانت و شمار قابل ملاحظهیی از عقلگرایان معتقدند به رابطه میان علت و معلول ضرورت است. از سوی دیگر، هیوم به عینیّت رابطۀ علّی و معلولی میان پدیدهها قایل نبود، در حالیکه ایمانویل کانت چنین رابطهیی را عینی و جزو ساختارِ جهان میدانست. در این میان، رابطۀ ذهنی میان علت و معلول مسألهییست که تقریباً تمامی فیلسوفان به آن قایل بودهاند.
اعتقاد به اینکه «رابطۀ علّی میان پدیدهها عینیّتِ خارجی دارد» ملازم باور به تأثیر اشیا در یکدیگر است. وقتی چیزی بتواند علتِ چیزی دیگری واقع شود، لزوماً به معنای آن است که شیء اولی در شیء دومی اثر گذاشته است و این اثرگذاری دارای عینیّت خارجی است. هیوم که به یک مرحلهیی بودنِ شناخت قایل است و ادراکات بشری را ناشی از «تأثرات یا انطباعات حسی» میداند، معتقد است که هیچ نوع رابطۀ ضروری میان پدیدهها برقرار نیست . هیوم که به شناختی فراتر از تأثراتِ حسی قایل نیست، رابطۀ ضرورت میان علت و معلول را بهدلیل آنکه ناشی از انطباعات حسی نیست، انکار میکند و مفهوم ضرورت علّی را خصلتِ روانشناختی انسانها به شمار میآورد نه عینیّتِ خارجی میان پدیدهها.
Comments are closed.