گزارشگر:حمید فرهادی- ماندگار/ شنبه 8 عقرب 1395 - ۰۷ عقرب ۱۳۹۵
از درب دانشگاه خارج شد و در کنارهای جاده راه افتاده بود. از دور پیدا بود که او با محدودیتِ نابینایی روبهرو است، اما به تنهایی با اعتماد به نفس بالایی قدم برمی داشت. کت و شلوار یکدست سرمهیی برتن داشت و عینکهای دودی به چشم زده بود. با موهای بلند و دستانی که برگههای کتابی را ورق میزد، نزدیکش شدم و دستش را گرفتم. پس از احوالپرسی، به گفتوگو پرداختیم. خودش را علی اکبر معرفی کرد. او دانشجوی سال دوم دانشکدۀ خبرنگاری دانشگاه هرات است. از لابلای حرفهای علی اکبر درک کردم که دید او از زندهگی طوری زیبا است که خیلی از آدمهای بینا چنان دیدی ندارند. درحالی که در راه روان و گرم سخن با او بودم، دستش را به دیواری کشید و گفت: «همینجا! من باید همینجا از شما جدا شوم.» از او خواستم تا قرار گفتوگوی مفصلی بگذارد، بیدرنگ پذیرفت و قرار شد فردای آن روز در ختم کلاس درسیاش به دانشگاه بروم. روز بعد که به قرار حاضر شدم، به محض اینکه برایش دست دادم، من را شناخت و دعوت کرد در گوشۀ بنشنیم. علی اکبر زندهگینامهاش را این چنین تعریف کرد: «در سال ۱۳۷۴ در کابل در جایی بهنام «چهل ستون» به دنیا آمدم. در سال ۱۳۷۷ به دلیل جنگها و شرایط بدِ اجتماعی و سیاسی از افغانستان بیرون شدیم و در تهرانِ ایران مسکن گزیدیم تا اینکه در سال ۱۳۸۵ دوباره به افغانستان برگشتیم و اکنون در هرات زندهگی میکنیم.» از او میخواهم تا چگونهگی محدودیتش را برایم تعریف کند. لبخندی میزند و میگوید: «خیلیها قبل از اینکه این سوال را مطرح کنند، برایم میگویند، اگر این سوال را مطرح کنم بدت نمیآید؟ راستش از همین سوال بدت نمیآید، بدم میآید و خوب است که شما چنین حرفی را نگفتید.»
علی اکبر ادامه میدهد: «ایران بودیم؛ با چهارتن از دوستانم داشتیم جای میرفتیم؛ از «آذری» به سمت «تهران پاس» که با حادثۀ ترافیکی مواجه شدیم؛ متأسفانه در این حادثه دو نفر دوستانم از دنیا رفتند، یک نفر زخمی شد و بینایی من مشکل پیدا کرد.»
او میگوید که از ابتدا به کُلی با نابینایی مواجه نشده بود و اگر به توصیۀ پزشکان که رفتن به پاکستان و یا هندوستان را توصیه کرده بودند عمل میکرد، بینایی خود را دوباره بهدست میآورد. علیاکبر ادامه میدهد: «به دلیل تهیدستی و ناتوانی مالی نتوانستم به هندوستان بروم و با داروهای مسَکن اکتفا میکردم که سرانجام آهستهآهسته بیناییام را از دست دادم.»
از جریان سخنان علی اکبر برداشت میشود که او از این محدودیت، بار هیچ ناامیدی و یأسی را با خود نمیکشد. از او میپرسم، هنوز آیا تلاش کرده که دوباره چشمانش را باز کند و چیزی را بیبیند؟ پاسخم را اینگونه میدهد: «در دل شب وقتی لامپ روشن باشد، به اِلسیدی که خیلی نزدیک شوم، میتوانم تصویر را تشخیص بدهم، اما هرگز به اینکار تلاش نکردهام، چون همین محدودیتی که برای من هست، خیلی زمینهها را برایم باز کرده؛ حالا من با این محدودیت با هیچ مشکلی بر نمیخورم و هرکاری را که بخواهم، میتوانم مثل یک آدم سال انجام بدهم.»
از علیاکبر در مورد آموزشهایش میپرسم و اینکه چگونه توانست مکتب را به پایان برساند و به دانشگاه راه بیابد. او میگوید: «در طول سالهای که در ایران بودم، در مجتمعهای زیادی رفتم تا اینکه موفق شدم خط «بریل» (خط مخصوص نابینایان) را آموزش بیبینم. هنگامی که به افغانستان آمدم، ابتدا زمینۀ خواندن درس به من فراهم نبود. سرانجام با تلاش فراوان موفق شدم خودم را با این روش درسی در افغانستان واقف سازم.» او خودش را به صنف چهارم مکتب «سلطان غیاثالدین غوری» شامل میسازد و درس مضمونهای مکتب را به همکاری دوستانش به صورت صدا ثبت کرده و سپس آن را میآموخته است و سرانجام دوازده سال مکتب را با درجۀ اول تمام کرده است.
علیاکبر میگوید، از آنجایی که هدفش ادامۀ درس بود، پس از اتمام مکتب خواسته تا در آزمون کانکور نیز اشتراک کند. او برای شمولیت در آزمون کانکور، چهاربار با هزینۀ خود به کابل رفته تا سرانجام در روزهای نخست ماه حمل سال قبل، موفق میشود به امتحان کانکور اشتراک کند. او جریان اخذ امتحان کانکور را چنین تعریف میکند: «وزارت برای هریک ما که شمارمان احتمالاً به شصت نفر میرسد، یک نفر از دانشجویان دانشگاه کابل را موظف کردند و آنها(دانشجویان) پرسشها را برای ما به خوانش میگرفتند و سپس ما جواب درست را میگفتیم و آنها حلقه میکردند». «ژورنالیزم» و «ادبیات انگلیسی»، به عنوان انتخابهای اول و دوم علیاکبر در آزمون کانکور بودند تا اینکه سرانجام موفق میشود در انتخاب اول خود راه بیابد.
«جاز» (یعنی دسترسی به کار همراه با صدا) برنامۀ است که برای افراد دارای محدودیت نابینایی کمک میکند تا آنان بتوانند به کمپیوتر دسترسی داشته باشند. علیاکبر میگوید، با این برنامه او میتواند از تمام امکانات کمپیوتر استفاده کند. او ادامه میدهد که با این امکان کمپیوتر درسهای دانشگاه را به کمکی یکی از نهادهای که برای نابیناها در هرات؛ یک-دوماه قبل به صدا ثبت میکند و در جریان امتحانات آن را میآموزد.
از علیاکبر میپرسم که چرا خواسته است تا ژورنالیزم را انتخاب کند، او اینگونه پاسخ میدهد: « زمانی که در ایران بودیم، رادیو گوش میدادم و در «رادیو ایران» یک خانمی به اسم «نشیبا» ساعت نُهشب داستان (برنامۀ قصۀ شب برای کودکان) میخواند. آنزمان من کودک بودم و از بس که این خانم زیبا داستان میخواند، من هم علاقهمند شدم که روزی شود که من هم در رادیو داستان بخوانم؛ این علاقهمندی از همان زمان ملکۀ ذهن من شده بود، از سوی هم؛ چون افراد مانند من در رسانههای هرات نیست، خواستم من به عنوان محدود نابینایانی باشم که در عرصۀ خبرنگاری کار میکند و احساس میکنم که با این رشته راحتم.»
علیاکبر در کنار درس و دانشگاه، گاهی طنز نیز مینویسد. او میگوید که هماکنون طنزنوشتهای زیادی دارد. «تشهیح جنازۀ ۲۰۱۴»، عنوان اولین طنز او است که از جریان به خاکسپاری و تشهیج جنازۀ پدرش نوشته است. علیاکبر میگوید: «وقتی شما خبرنگاری را با طنز تلفیق کنید، چیزی خوبی در میآید» از اینرو، میخواهد در آینده یک خبرنگار- طنزپرداز خوبی باشد.
این جوان ۲۲ ساله با زبان انگلیسی نیز آشنایی کاملی دارد. او میگوید، دو سال در یکی از کورسهای زبان در هرات انگلیسی درس خوانده و از آنجا نیز با درجۀ اول، سند فراغت زبان انگلیسی گرفته است. سپس سهسال در یک نهاد خارجی ترجمانی میکرده و با همکاری همان نهاد، برای کودکان خیابانی و شماری از زنان زندانی نیز انگلیسی آموزش داده است. به بیان علیاکبر، او در سیمینارهای متعددی اجتماعی-فرهنگی نیز کار کرده است. دستهای علیاکبر با نوازندهگی موسیقی نیز آشنا است. او میگوید که مدت هفت ماه در یک کورس آموزش موسیقی، «کیبورد» آموزش دیده است و سپس به همکاری نهاد اجتماعی به اسم «آشیانه»، شماری از کودکان بیسرپرست در هرات را کیبورد آموزش داده است. علیاکبر در بخش «معلومات» یکی از کورسهای آموزش رانندهگی در هرات کار میکند و هماکنون مانند افراد سالم با رانندهگی نیز آشنا است؛ فقط با این تفاوت که کسی باید در کنارش بنشیند و جاده را برای او رهنمایی کند.
علیاکبر پسر بزرگ یک خانوادۀ هشت نفری است که اعضای خانوادهاش مادر، چهارخواهر، دوبرادر و خودش است. خواهران و برادرانش همه مصروف تعلیم و تحصیل هستند و مادرش کارمند دولت است. تصمیمِ علیاکبر را در مورد ازدواج میپرسم. او با جملۀ از «چارلی چاپلین» پاسخم را میدهد: «چارلی چاپلین میگوید که اگر ازدواج کردید هم اشتباه کردید و اگر ازدواج نکردید هم اشتباه کردید (میخندد). اما راستش در این مورد زیاد فکر نکردهام. اما آنچه من از تمام آدمهای این دنیا میخواهم، این است که باید متفاوت باشند. همه باید به این عقیده باشند دنیا را مثل گُل زیبا بیبینند».
ورزش، رفتن به پارکهای تفریح و دیدن مناظر و طبعیتهای سبز، سرگرمیهای معمول آدمهای سالم در افغانستان است، اما علیاکبر سرگرمیاش را اینگونه بیان میکند: «در هرلحظه و بیبهانه باید سرگرم بود. من همیشه و حتا با غمها هم سرگرمم. سرگرمی بهانه نمیخواهد.» اوقات فراغت از کار و درس دانشگاه را علیاکبر با نواختن موسیقی، گوش دادن به رادیو و کتاب خواندن پُر میکند. او میگوید: «هرموقع که فارغ باشم، کیبورد مینوازم، شبها رادیو گوش میدهم و (به وسیلۀ برنامۀ صوتی کمپیوتر)، کتابهای «شعر، روانشناسی، فلسفه، ادبیات و طنز» میخوانم و شبها رادیو گوش میدهم.» علیاکبر میافزاید که تااکنون بیش از هزار کتاب روانشناسی خوانده است.
از علیاکبر میپرسم که زندگیات را چگونه پیشبینی میکنی. میگوید: «میخواهم این پرسش شما را با جملۀ از حضرت علی (رض) پاسخ بگویم که میگوید: «اگر شما به مشکل امروزتان، غم دیروز و ترس از فردا را نیافزایید، مشکل امروز شما هرچی باشد، قابل حل است.» من با این جمله زندهگی میکنم و دید من به زندهگی باز است. آیندۀ من در دستان خودم هست و با توجه به اینکه خانوادۀ مقییدی ندارم و همه کار کردیم تا به یک دید مثبتی برسیم، آیندهام را نیز روشن میبینم.»
علیاکبر میگوید که لبخند و خوشی دیگران مهمترین اصل زندهگی او است. او برای اینکه دیگران ازش خشنود باشند، کارهای زیادی کرده است و حتا اگر دیگران به او دشنام بدهند و به سخره بگیرندش، خودش انرژی مثبت دریافت میکند.
«پیامت در آخر»، سوالی که علیاکبر با جملۀ از «شکسپیر» جوابم را میدهد: «دل نگران آینده نباشید، نگرانِ نگرانی آنهایی باش که به فکر مشکلاتی هستند که حل کردن آن برای شما مثل نوشیدن آب است.»
Comments are closed.