گزارشگر:سعید یوسفنیا - ۰۵ قوس ۱۳۹۱
انگیزه تحریر این نوشتار؛ یک پرسش اتفاقی
روزی با یکی از دوستان در مسیری کوتاه همراه شده بودم، بحثهای گسستهیی در مورد شعر و شاعری مطرح شد که ارزش چندانی نداشت؛ اما تقریباً به مقصد رسیده بودیم که همراه هنرمندم پرسید: «عالمِ شاعران چهگونه عالمی است که اینقدر از غم و وحشت و تنهایی میگویند؟» و بلافاصله چند بیت به عنوان شاهدِ مدعایِ خود از بیدل و فروغ خواند و سپس خاموش ماند و منتظر پاسخ شد.
پرسش او پیچیده و مبهم بود و من هم اگرچه میتوانستم در آن فرصت اندک، به یکی دو جمله کوتاه، بسنده کنم و پرونده این گفتوگوی ارتجالی را ببندم، اما چنین نکردم و به او قول دادم که درباره این موضوع، فکر خواهم کرد و نتیجهاش را در اختیار او خواهم گذاشت. مختصر اینکه حاصل تأمل و تفکر در پرسش مزبور، نوشتاری شد که هماکنون پیش روی شماست و یقیناً خالی از نقص و خطا نیست. ناگفته پیداست که بحثهای مربوط به وجه باطنی شعر و زندهگی، بسیار وسیع و دامنهدار و پُرابهام است و بضاعت قلم این منِ مجازی نیز بیش از این نیست؛ پس بیهیچ تردیدی حضور شما منتقدان اهل تفکر، در گسترش و تعمیق اینگونه بحثها تاثیر بهسزایی خواهد داشت و به برجستهتر شدن ضرورت تمرکز در جنبه باطنی شعر و زندهگی، کمک شایانی خواهد کرد.
اگر شعر، شعر باشد؛ زمان حرف ابلهانهییست
موضوعاتی که در این نوشتار مورد تأمل قرار گرفته اند، مفاهیمی حسی و باطنی اند که جز در ساحت تجربه، درکپذیر نمیشوند؛ مفاهیمی همچون اندوه، حیرت، وحشت، عجز، خاکساری، مستی و بیخودی و موضوعاتی از این دست. معانی حسی و مجرد، در نسبت با تجربۀ انسان درک و دریافت میشوند و هر آدمی با توجه به تجربه خود، مرتبهیی از مراتب این مفاهیم را درک میکند. برای مثال: وقتی از غم سخن میگوییم، مرتبهیی از مراتب غم تداعی میشود و ما نیز پیشاپیش میپذیریم که موضوع مورد بحث، موضوع شناخته شدهیی است و چون همه ما بارها غمگین شده ایم؛ پس در این مورد با هم تفاهم داریم در حالی که مراتب اندوه ما در نسبت با یکدیگر متفاوت است. حیرت و وحشت و یأس و عجز و… نیز در حوزه همین مفاهیم توصیفنشدنی قرار میگیرند.
من برای شرح و بسط و درک ارتباط این مفاهیم که در ساحت باطنی شعر و زندهگی، حضوری رازآلود دارند، از شعرهای دو شاعر بزرگ و مطرح بهره برده ام؛ دو شاعری که در دو دوره زمانی کاملاً متفاوت زندهگی کرده اند و ظاهراً به دو دنیای ناهمسان و ناهمگون تعلق دارند و حتا زبان و ساختار شعر آنان با یکدیگر متفاوت است. بیدل و فروغ به اعتقاد من در سیر مراتب باطنی شعر و زندهگی، به نقطۀ مشترکی رسیده اند و ثابت کرده اند که اگر شعر، شعر باشد، زمان و فاصلههای زمانی حرف ابلهانهییست؛ زیرا هر شاعری که به جوهر شعر نزدیک شده باشد، با همه شاعران دنیا در هر دورهیی که باشند، به یگانهگی خواهد رسید و مرز زمان و مکان را در هم خواهد شکست.
شباهت باطنیِ شعرهای فروغ و بیدل همچون شباهتهای شعرهای سهراب و بیدل است و آنچه ما را به این فضای مشترک سوق میدهد، درونمایه شعرهای آنهاست، نه صرفاً برخی مشترکات زبانی و ساختاری شعر آنها. من انکار نمیکنم که صورت شعر، همان وجهی است که در نخستین برخورد، توجه خواننده را جلب میکند و نقش تعیین کنندهیی در جذب و هدایت او به سوی معنا دارد؛ اما به زعمِ من، گم شدن در دهلیزهای تو در توی ساختار شعرهای بیدل و سهراب و فروغ، آنهم در برخی وجوه آن به انگیزه تحقیق و راززدایی از شعر آنها، نتیجه مؤثری در پی نخواهد داشت.
اتخاذ چنین شیوهیی برای شناخت آنها، صرف تفتیش ساختار شعر است، و در نتیجه، تحقیق نیست؛ زیرا لازمه تحقیق، تأمل کردن در معنا برای هرچه نزدکتر شدن به حق است و هر کس از این تأمل محققانه بینصیب بماند، بدون شک از یقین خواهد گذشت و در گرداب تردیدی بیپایان غوطه خواهد خورد و بیدل میگوید:
ننگِ تحقیق است تفتیشی که دارد فهم خلق
در تأمل هر که واماند از یقین، بیشک گذشت
آنچه شعرِ شاعران را از قید زمان و مکان آزاد میکند و فاصلهها را از میان برمیدارد، توجه آنها به وجه باطنی شعر و زندهگی است و در نتیجه، تشابه باطنی شعر آنها تا حدودی با نشانههایی در ظاهر شعر آنها نمودار میشود؛ تا جایی که زندهیاد دکتر حسن حسینی، هوشمندانه شباهتهای ساختاری و محتوایی شعرهای بیدل و سپهری را کشف میکند و بخشی از کتاب «بیدل، سپهری و سبک هندی» را به توصیف برخی از این شباهتها اختصاص میدهد. همین نشانهها بیانگر این واقعیت است که سپهری نیز متأثر از وجه باطنی حیات و در تکاپویی دایمی برای نزدیک شدن به جوهر شعر بوده و در فضایی نفس کشیده که فروغ و بیدل نفس کشیده اند. اگر ما در شعرهای فروغ، متأملانه نظر کنیم، صنعت تشخیص را که دکتر حسینی به عنوان یکی از تکنیکهای مشترک بیدل و سهراب به آن اشاره میکند، در آثار او به وضوح میبینیم. برای مثال آنجا که از شب حرف میزند و میگوید: شب پشت پنجره سر میخورد/ و با زبان سردش/ تهماندههای روز رفته را به درون میکشد/ درمییابیم که او نیز مثل سپهری و بیدل، به جوهر شعر نزدیک شده و صرفاً متأثر از بیدل و سبک هندی نبوده است.
بیآنکه بخواهم برتری اندیشۀ پخته و پیچیدۀ بیدل را نسبت به اندیشۀ در حال تکامل فروغ انکار کنم، بر این باورم که این دو شاعر اهل تفکر و عاشق، تقریباً تمام عمر خود را وقف تجربه و توصیف عالمی کرده اند که در همین عالمِ محسوس پنهان است و درک و دریافت آن به سادهگی میسر نیست. تفاوت اساسی بیدل و فروغ این است که فروغ با خیره شدن به جزییات زندهگی روزمره و با نفوذ در لایههای زیرین این جزییات، زندهگی باطنیاش را توصیف کرده، اما بیدل کلیتر و حکیمانهتر به این روابط پنهان و آشکار نگریسته است. در حقیقت، شیوۀ شناخت و ادراک شاعرانۀ بیدل و فروغ در مواجهه با جهان پیرامون آنهاست که وجه باطنی شعر را در هیات واژهها و تصاویر و توصیفاتی آشنا اما ناشناخته، برجستهتر و پررنگتر میسازد و ما را به جستوجو در این عالم باطنی ترغیب میکند. برای روشنتر شدن این بحث، لازم است که تجربۀ اصیل شاعرانه را از همان لحظهیی که شاعر با زبان دیگرگونۀ شعر آشنا میشود، بررسی کنیم و در طی این راه با شعرهای بیدل و فروغ همراه شویم و اندیشه فرارونده آنان را جستوجو کنیم.
سحر زبان شعر و عبور از لابیرنت الفاظ
شعر برای شاعری که به تازهگی در معرض تندباد آگاهی شاعرانه قرار گرفته، حادثهیی است که در زبان روی میدهد؛ به این معنا که ترکیب دیگرگونه و غیرعادی واژهها، همنوایی موسیقی کلمات، تناسبهای لفظی و معنوی، تکنیکهای ساده و پیچیدۀ زبانی، شگردهای فرمالیستی و در نهایت، زیبایی سحرانگیز و فریبنده صورت و ساختار نامتعارف شعر، شاعر نوآموز را مجذوب میکند و به سوی خود فرا میخواند.
شاعر نیز لحظههایش را به پای درک و شناخت این زبان تازه و موزون میریزد و در هر فرصتی با این ساختار غیرعادیِ زبان درگیر میشود: هنگامی که شاعر برای نخستینبار در اقیانوس کلمات و تعابیر و ترکیبات موزون و مو ّاج فرو میرود و پس از تلاشی سخت و دلپذیر، تولد اولین سرودۀ خود را میبیند، در آرامشی لذتبخش اما سطحی و ناپایدار، غوطهور میشود. آرامش شاعر ناشی از این حس حیاتبخش است که به عرصه خلاقیت قدم گذاشته و برای ارتباط با دیگران، زبان تازه و تأثیرگذاری را کشف کرده است؛ زبانی که میتواند اشارتگر جهانهای ناشناخته نیز باشد.
زمان میگذرد و شاعر، مشتاقتر و آگاهتر از گذشته، از جذابیتهای صوری شعر عبور میکند و خود را در فضای نامأنوس و بیانتهای اندیشه شاعرانه مییابد و انبوهی از پرسشهای بیپاسخ به او هجوم میآورند و ذهن کنجکاو او را به بازی میگیرند و آن آرامش لذتبخش، جای خود را به دغدغههای ناشی از حیرت و وحشت میدهد. شاعر، فرو رفته در بهتی سنگین، خود را به امواج پی در پی معماهای ناگشوده میسپارد و بیآنکه بداند مقصد کجاست، مسیر خود را ادامه میدهد.
جادوگر شعر به نسبت رشد بینش و انسجام تفکر شاعر، جلوههای دیگری از حقیقت مجهول حیات را عریان میکند و به نگاه مات و مبهوت شاعر، هدیه میدهد تا پاداش او برای رسیدن به این نقطۀ تعیینکننده باشد. این لحظه برای شاعر، نقطۀ عطف زندهگی اوست، زیرا اتفاقی که نخستین بار در زبان روی داده بود، از قید و بند افسون واژهها و الفاظ رها میشود و با نفوذ در روح شاعر، حیات درونیاش را دستخوش تغییری بنیادین میکند. پایههای زندهگی عادی شاعر نیز در پی این تغییر درونی، فرو میریزد و از پس این ویرانی، حیاتی دیگر از متن واقعیت ویران شده سر برمیآورد و او را به سیری دیگرگونه در عالم هستی وامیدارد.
صورت الفاظ و جلوه بیرونی زبان، جسم شعر است و معنا روح آن، و شاعری که در قید جسم باشد، هماره افسرده خواهد بود و سر از خاک، برنخواهد کشید. بیدل میگوید:
در قید جسم تا کی افسرده بایدت زیست؟
ای دانه، سبزبختی است از خاک سر کشیدن
انسان نیز همچون شعر، دانهیی است که باید پوستۀ لفظ و صورت را بشکافد تا با حقیقت آن سوی بدیهیات، آشنا شود.
فروغ نیز با درک بیهودهگی حروف سربی است که میگوید:
به من چه داده اید ای واژههای سادهفریب؟
و میگوید:
همکاری حروف سربی بیهوده است
همکاری حروف سربی
اندیشۀ حقیر را نجات نخواهد داد
و میگوید:
خطوط را رها خواهم کرد
و همچنین شمارش اعداد را رها خواهم کرد
و از میان شکلهای هندسی محدود
به پهنههای حسی وسعت پناه خواهم برد
تا زمانی که شاعر، محو جسم باشد، از آن نگاه تازه و شکافندهیی که بیانگر تولد من آسمانی اوست، بینصیب خواهد ماند و در حصار «تخم» پر و بال خواهد زد؛ یعنی در حصار الفاظ؛ و بیدل میگوید:
ای محو جسم، دعوی آزادیات خطاست
یعنی ز بیضه نیست برون پر زدن هنوز
Comments are closed.