گزارشگر:يوسف جاننثار/ دو شنبه 22 قوس 1395 - ۲۱ قوس ۱۳۹۵
در اواخر سال ١٣٧۵ و بعد از اینکه نیروهای دولتی از کابل عقبنشینی کردند، گلبدین حکمتیار مقام صدارت را به عهده داشت. او با نیروهای تحت فرمان آمرصاحب، به درۀ پنجشیر عقبنشینی کرد و از آنجا به هدایت آمرصاحب توسط هلیکوپتر به تالقان رفت و از آنجا به کندز سفر کرد و پس از مدت کوتاهی نیز از آنجا به کشور ایران رفت. او در مطبوعاتِ آن کشور اعلان کرد که علت برگشتش به ایران، مسعود بوده که میخواسته وى را “ترور” کند.
در شهر تالقان در مرکز اوپراسیون بودم که این گزارش را به آمرصاحب دادند. او با شنیدن این خبر، چهرهاش به یکبارهگی تغییر کرد و پیشانیاش گرفت و چهرهاش سرخ شد، پنجههای دستانِ خود را بههم گره زد و به پشتِ سرش قرار داد و به بالشت تکیه زد و پس از مکثی کوتاه، فقط یک جمله گفت: از گلبدینآدم چه باید انتظار داشت؟
دو سال بعد هنگامیکه اوضاع امنیتى مزارشریف نسبتاً آرام بود، یعنى سال ١٣٧٧، حکمتیار از کشور ایران دوباره به افغانستان برگشت و هزاران میل سلاح را خریدارى و میان مجاهدین سابقهدارش در ولایت بلخ توزیع نمود. چند ماه از موجودیت گلبدین در مزار نگذشته بود که طالبان و پاکستانىها از استقامت بالامرغاب به صوب مزارشریف حمله بردند. هنوز به جوزجان نرسیده بودند که نیروهاى تازهمسلحِ گلبدین در ولایت بلخ بیرق سفید طالبان را بر فراز آن شهر بالا کردند و شهر مزارشریف در محاصرهیی تنگاتنگ قرار گرفت. این حرکت گلبدین باعث پراکندهگى نیروهاى مقاومت شد و حتا به سقوط چند ولایت در شمال انجامید.
تعدادى از فرماندهان ارشد جبهۀ متحد، همین که میبینند مزار در معرض خطر قرار گرفته، از طریق راه حیرتان به ازبکستان فرار مىکنند اما مرزبانانِ ازبکستانى، گلبدین را اجازۀ ورود به آن کشور نمىدهند. وى دوباره به شهر مزار برمىگردد تا چارهیی بجوید. به روایتى، وى همین که از مرز حیرتان به شهر مزار میرسد، مستقیم به قنسولگرى کشور ایران رفته و از آنها تقاضاى پناهندهگى مىکند تا از آن طریق دوباره برگردد به ایران. کارمندان قنسولگرى به حکمتیار مىگویند: “آغاى حکمتیار! شما که کشورتون رو ترک مىکنید، پس ما چه باید کنیم؟”
عرصه براى گلبدین تنگ و تنگتر مىگردد. او که دیگر ناامید شده و راهى براى فرار ندارد، خبر میشود که استاد ربانی در میدان هوایی مزارشریف است و از آنجا میخواهد به تالقان برگردد. به ناچار از استاد ربانى تقاضاى کمک مىکند، تقاضایش از طرف استاد پذیرفته مىشود و حکمتیار براى بار دوم به شهر تالقان برمىگردد.
تعدادى از خبرنگاران نیز از شبکههای داخلی و خارجی آنجا جمع شده بودند تا با حکمتیار دربارۀ برگشتِ دوبارهاش به این شهر مصاحبه کنند. من نیز با آنها بودم. ساعت۴ بعد از ظهر بود که آمرصاحب با تعدادى از فرماندهانش وارد دفتر نمایندهگى ریاستجمهورى شدند تا با استاد دیدار کند. آمرصاحب را در دهلیز دیدم، با کسى مصروفِ گپ زدن بود و چهرهاش بسیار گرفته به نظر مىخورد. گلبدین با جمعى براى اداى نماز عصر آمادهگى مىگرفت. جاىنمازها را در دهلیز هموار نمودند. آمرصاحب در صفِ آخر قرار گرفت. همین که متوجه شد حکمتیار مىخواهد جماعت را امامت کند، از صف بیرون رفت و در بیرون از دهلیز خود را با یک نفر مصروف ساخت. کسى از داخل صف نمازگزاران صدا زد که منتظر باشید استاد نیز مىآید. بعد از چند دقیقۀ محدودى، استاد از دفترش بیرون شد و جماعت را امامت کرد. آمرصاحب از من پرسید چه کسی جماعت میدهد. همینکه برایش گفتم استاد ربانی است، دوباره در صف جماعت قرار گرفت و نماز را به امامت استاد ربانی ادا کرد. بعد از نشست کوتاهى با استاد، آنجا را ترک نمود و من با تعدادى از دوستان آنجا ماندم تا مصاحبه انجام یابد. در همین جریان، تعدادى از موىسفیدان و فرماندهان، یکى پىِ دیگرى آمدند و با استاد ربانی و حکمتیار دیدن مىکردند و تشریفآورىشان را به این شهر خیرمقدم گفتند. ما تا نماز شام آنجا ماندیم اما حکمتیار آمادۀ مصاحبه نشد. یک تن از مسؤولین امنیتىِ وی به ما گفت: “حالا ناوقت شده و حکمتیارصاحب گفته که فردا ساعت ٩ صبح مىبینیم”. فرداى آنروز با ١۵ تن از خبرنگاران وارد دفتر موقتِ حکمتیار شدیم. وى شخصاً از ما پذیرایى کرد. همه بالاى کوچها نشستیم و حکمتیار در بالاجای. هنوز به سؤالات و معرفى خبرنگاران نپرداخته بودیم که صداى بههم خوردنِ دروازه همه را متوجه خود ساخت. پیرمردى وارخطا وارد شد. ازبسکه عصبانى بود، دستانش مى لرزید. با قیافۀ جدی نگاههایش را به حکمتیار دوخته بود. حکمتیار با دیدن این پیرمرد از جایش بلند شده، خواست که از وى پذیرایى کند. اما پیرمرد با عصبانیت به حکمتیار گفت: «بنشین… بنشین، از جایت بلند نشو. من به عیادتِ تو نیامدهام، یک گپَ را برایم جواب بده. تو دیروز هم به این خانه آمده بودی، ما به تو جای دادیم، نان و نمکِ ما را خوردى و به وجهِ خوب از تو پذیرایى کردیم، اما وقتی به ایران رفتى، اعلان کردى که مسعود ترورت مىکرد!»
حکمتیار بسیار به مهربانى از وى خواست که داخل بیاید، اما وى به گپهایش ادامه داد: «امروز هم به این خانه آمدى، آیا فکر کردی که این خانه از کى است، این را میدانی؟» حکمتیار خاموش بود اما پیرمرد با اینکه عصایش را سخت به زمین مىکوبید، ادامه داد: «این خانه، خانۀ احمدشاه مسعود است. به کدام چشم باز آمدى؟ کمى شرم داشته باش و از خدا بترس. تو از جان این مردم بیچاره چى مىخواهى؟ به لحاظ خدا بس کن، اینقدر بىحیایى بس است، تو هیچ از خدا نمىترسى؟»
حکمتیار بازهم از پیرمرد خواهش کرد که داخل بیاید، اما پیرمرد خاموشانه نگاههایش را به حکمتیار دوخته بود و تندتند نفس مىکشید. او لحظهیی بعد دروازه را محکم زد و رفت .
بعد گلبدین رویش را به ما کرد و گفت: “حالا آمادۀ مصاحبه نیستم، فردا ساعت ده قبل از ظهر با شما مىبینم. خداحافظ.”
سپس از اتاق برآمد و مایان نیز آنجا را با دلِ ناخواسته ترک نمودیم.
فردا ساعت ده صبح نیز جمع شدیم و گاردهاى ریاستجمهورى را در جریان گذاشتیم تا موضوع را به جناب حکمتیار برسانند. آنها به ما گفتند که استاد و حکمتیار یک ساعت قبل از اینجا رفتند به طرف بدخشان. این باورناکردنى بود، او چطور مىتوانست اینهمه را منتظر بماند و خود فرار کند. از مرکز مخابره اطلاع گرفتم که او هنوز در میدان هوایى سرایسنگ منتظر پرواز است. بهسرعت خود را رساندم آنجا، در کنار هواپیمای آن ٣٢ نظامى، حکمتیار و جنرال ضیاء را دیدم که با هم منتظر استند تا استاد ربانى تشریف بیاورد. من فقط از او چند تصویر گرفتم. در آخرین دقایق که از وى فلمبردارى مىکردم، جنرال ضیاء از وى سؤال کرد که بار چندمتان است که به این شهر سفر کردهاید. حکمتیار بازهم دروغ گفت که بار اول است!
۱۵/۱۰/۱۳۸۶
کابل، پـروان دوم
Comments are closed.