گزارشگر:فرهاد عرفانی / یک شنبه 5 جدی 1395 - ۰۴ جدی ۱۳۹۵
برخی مقولات در عین حال که بسیار بدیهی و روشن به نظر میرسند، از پیچیدهگیهایی برخوردار اند که عموماً ناشی از خلط مبحثیست که بسیار کهنه است و آنچنان در جان این مباحث نشسته، که تفکیک، تمیز و تشخیص خلوص هر مقوله را بسیار مشکل میکند. از جمله اینکه، هرگاه صحبت از رابطۀ ادبیات با سیاست میشود، بلافاصله در ذهن بسیاری از مخاطبان، این ذهنیت شکل میگیرد که منظور از سیاست، علم سیاست به عنوان مقولهیی تخصصی و فنی است، یا آنچه آنان به شکل روزمره و در ارتباط با حکومتهایشان و احزاب و گروهها و عقایدشان، با آن برخورد دارند؛ یا از طرف دیگر، وقتی صحبت از ادبیات میشود، منظور بیان فنیِ معنویت و اخلاق انسانی، در گذر از مفهوم زندهگی و خود زندهگیست.
این نوع نگاه، اگرچه در یک بیان تخصصی، کاملاً صحیح و قابل درک است، اما در نظاممند کردنِ مفاهیم (در قالب سیستم ریختن و طبقهبندی کردن)، علاوه بر اینکه کمکی به درک رابطۀ بین ادبیات و سیاست نمیکند، که به دلیل نگاه تجریدی (و استقرایی که شاید در مرحلۀ مقدمۀ شناخت میتواند کاربرد داشته باشد)، تنها، ما را از فاصله گرفتن از منظر، و دیدن کل پدیده، باز میدارد.
با چنین نگرشی، نه تنها بررسی مقولۀ رابطۀ ادبیات با سیاست، ممکن نیست، که بررسی و ساختاربندی ِهیچ مقولۀ دیگری نیز امکانپذیر نیست. بنابرین، ما پیش از اینکه بخواهیم به بحث اصلی وارد شویم، لازم است روش و شیوۀ خویش را، در تبیین اینگونه مسایل نظری، مشخص کرده، شرح دهیم.
مبنای حرکت ما، در پدیدارشناسی مقولات معنوی، بر خلاف نگرش ذهنی، مبانی مادی شکلدهی هر پدیده و بررسی آن بر بستر مادی همان پدیده است. پس در همین ابتدا، حساب خود را از تمامی نحلههای فکری که ماهیت هر پدیده را در استقرای آن، و بررسی مجرد آن در فضای لامکان، میجویند، جدا میکنیم.
دلیلمان نیز، برای رجعت به مبانی مادی، این است که معنویت را در مرحلۀ فعلیت یافتن، غیرقابل تفکیک از وجود مادی میدانیم. اگر چه عنصر معنوی، به عنوان حاصل یک فعالیت، شیئییت مستقل یافته، خود حیات مستقل مییابد، اما همین شیئییت استقلال یافته، بدون درک ملزوماتی که وجود آن را ایجاب کرده، قابل درک نیست. جالبتر اینکه بگویم همین استقلال مفهومی نیز، به محض اینکه در بده ـ بستان روابط انسانی قرار میگیرد، از حوزۀ معنویت صِرف خارج شده، به عنصری مادی، در حوزۀ عمل اجتماعی تبدیل میشود.
نکتۀ دوم در این شیوۀ نگرش، تمیز انسان مجرد، از انسان مشخص، است.
انسان مجرد، انسانیست که بنا بر درک هر یک از ما، میتواند در ذهنمان دارای حیات مستقل بوده، شامل تعریفی خاص شود. تعداد این درک کلی از انسان، میتواند به تعداد آدمهایی باشد که بر روی کرۀ زمین زندهگی میکنند. به زبان سادهتر، هر کدام از ما تعریفی ذهنی، یا برداشتی شخصی از مفهوم انسان داریم، که بسیار میتواند متکثر شده، هیچ قرابتی با مفاهیم تعریف شده در اذهان دیگر نداشته باشد.
اما انسان مشخص، همان است که در یک نظام مشخص اقتصادی، اجتماعی، سیاسی و فرهنگی میزیید، دارای هویت مشخص است، جایگاه اجتماعی و طبقاتی دارد، سنوسالش مشخص است، مسوولیتها و امکاناتش روشن است و در یک تعریف بیالوژیک و فیزیولوژیک، وجود خارجی دارد.
نکتۀ سوم این است که، روش ما متکی بر درک انسان، به عنوان موجودی دو سویه، یعنی متکی بر غرایز از یکسو، و متکی بر تفکر، از سوی دیگر است. منشای غریزۀ او، حیات ِحیوانی و جسمانی، و منشأ تفکر او را، حیات اجتماعی، میدانیم. بنابرین، انسان مورد نظر ما، موجودی مادی، مشخص، دارای نیازهای غریزی و متفکر است، که وجه تمایز او از حیوان، حیات اجتماعیست، که این حیات اجتماعی، البته به دنبال خود، تفکر، تعقل، ایمان، اخلاق، معنویت و مفهوم انسانیت را، ایجاب و توجیه میکند.
با علم به نکات مذکور، اکنون میتوان به صراحت گفت؛ جنس مفاهیم سیاست و ادبیات نیز همانند خود انسان، دوسویه است. یعنی از یکسو به درک حیات اجتماعی وی باز میگردد و از سوی دیگر، به حیات طبیعی وی و نظر به عدم تفکیک این دو مقوله در متادولوژی مذکور، هر دو مفهوم (سیاست و ادبیات)، در پی پاسخ به هر دوسویۀ این پدیده (حیات طبیعی و اجتماعی ـ احساسات و روابط)، یعنی انسان (به عنوان یک موجود مشخص) هستند.
با این مقدمه و شناخت تلخیص شدۀ شیوۀ نگرشِ متکی بر دیالکتیک، اکنون راحتتر میتوان به تبیین رابطۀ سیاست و ادبیات پرداخت.
از یک منظر کلی، هر نوع نگاه نوشتاری که حامل معرفتی حسی، تصویری، اخلاقی، معنوی و اجتماعی، جدا از کالبد آن «نوع ِ ادبی» باشد، یک نگاه ادبیست و آن نوشتار در زیرمجموعۀ مفهوم کلی ادبیات قرار میگیرد.
یک محصول ادبی، نتیجۀ تأمل، تفکر، تعمق، تعقل، تجزیه و تحلیل و استنتاج بر اساس یک روش مشخص است، که خودِ این روش و شیوۀ نگرش، برخاسته از یک جهانبینی معلوم و مشخص است.
بنابرین، در همین ابتدا باید گفت، محصول ادبی، حاصل فعالیت دماغی انسان و برگرفته از دو جهان حسی (درونی و بر مبنای غریزی، یا به تعبیری، کارکرد سازمان یافتۀ اندامها و بافت عصبی و ساختار هورمونیک، که حیات حیوانی را معنا میدهد) و اجتماعیِ (بیرونی و اجتماعی، که حیات انسانی را شکل میبخشد) اوست، که به صورت نوشته، عینیت مییابد. این عینیت و شیئییت، منعکس کنندۀ همان جهانبینییی است که ذکر آن رفت و در هر شکلی، شکل یافته باشد، در ماهیت، حاملِ یک نگرش خاص به جهان پیرامون و انسان و هستی طبیعی و اجتماعی اوست.
فعالیت ادبی، شباهت بسیاری به فعالیت معده، در رابطه با غذایی که به آن وارد میشود، دارد. یک ادیب، همانند معدهیی عمل میکند که مواد غذایی (مواد اولیه) را جذب، آنها را با آنزیمها و اسید درآمیخته (عمل قیاس و تطابق حسی)، تجزیه (تعقل و تفکر و تأمل) میکند، مواد هضم شده (محصولات شخصی و محصول ادبی یا واقعیات بازیافت شده) را به جریان خون (اجتماع) وارد میکند. حال اگر این سیستم (نظام) با مشکلی روبهرو باشد، زواید را دفع نکرده، یا عمل جذبِ مجدد صورت نپذیرد، و چرخه کامل نباشد، حاصل کار، مطلوب بدن (جامعه) نخواهد بود.
با چنین نگرشی میتوان دریافت که چرا ادبیات، به صورت محصول ادبی، گونهگون و متفاوت است و از سوی دیگر، میتواند دارای خلوص و یا ناخالصی بوده، در شکل و محتوی، متناقض باشد و یا برعکس، در یک طرح واقعبینانه، حاصل کارکرد منظم برگزیدن مادۀ خام، گزینش عناصر مطابق با حقیقت، درآمیختن این عناصر، و در طی یک فرآیند برنامهریزی شده، محصولی مشخص، از یک کار مشخص دماغی باشد.
بر اساس آنچه آمد، این انتظار که محصولات ادبی، در یک ساختار متناقض اجتماعی و یک ساختار متعارض طبیعی، تبلوری همسان داشته باشند، البته که انتظاری دور از واقع است!
آنچه به عنوان فعالیت ادبی برنامهریزی شده آمد، البته که ایدهآل است و به عنوان یک طرح علمی باید مد نظر هنروران قرار گیرد؛ اما این ایدهآل، همانند بسیاری از آرمانهای دیگر، فاصلهیی عمیق با واقعیت موجود دارد و در واقع، یک راهبرد ادبیست که عالیترین تفکر، در یک جهانبینی علمی، قادر به خلق آن است و تا انسان از نظام اجتماعی پر تناقض کنونی رهایی نیابد، به جز در انگشتشمارانی خودآگاه، قابل حصول نیست. ولی آنچه واقعیت دارد، همان است که در بخش آخر گفتار اخیر بدان اشاره رفت؛ یعنی گونهگونی همراه با تناقض!
در چنین شرایطی، ادبیات به مثابه محصول ادبی، دقیقاً آیینۀ همان تعارضات و تناقضاتیست که یک سیاست کلی حاکم بر جامعه، ایجاب و توجیه میکند. این بدان معنا نیست که لزوماً، محصول ادبی، نقد موجودیت سیاست حاکم است، که همچنین، در راستای آنچه هست، میتواند شکل یافته، تعارضی با واقعیت سیاسی نداشته باشد.
قطعاً چنین رابطهیی، هم میتواند مستقیم باشد، هم غیر مستقیم. این تأثیر حتا میتواند به لحاظ زمانی، با تأخیر همراه بوده، در پی حوادث، بهوجود آید.
همانگونه که میدانیم، سیاست به معنای دیپلماسی، سیاست به معنای روششناسی فرهنگی، سیاست به معنای شکل نگرش اجتماعی، سیاست به معنای یک راهبرد و مدیریت انسانی و یا ضد انسانی و سیاست حتا به معنای یک نگرش فلسفی به مسألۀ حیات، میتواند نمود یابد و نمادهای خاص خود را خلق کند.
با چنین برداشتی، ادبیات در همۀ عرصهها در یک کشمکش دایمی با سیاست موجود به عنوان یک واقعیت است. حال اینکه یک ادیب چهگونه رابطۀ خود را با آن هماهنگ میکند، مسألهیی است که به ساختوبافتِ تفکر وی به مثابۀ جهانبینی، خاستگاه اجتماعی، خواستگاه طبقاتی او، و همچنین درجۀ خودآگاهی وی برمیگردد؛ اما در اینکه او هرگز قادر نیست در کنار پنجرهیی رو به دریا، خود را فارغ از هیاهوی جهان خارج بداند، شکی وجود ندارد.
در پایان، تنها میتوانم بگویم که برای یک ادیب، سیاست همچون معشوقهییست که هرچه از او بیشتر گریزان باشد، وی بیشتر به دنبالش خواهد رفت! این جدال، نبض درونی حیات اجتماعیست و ادبیات را گریزی از آن نیست. پس باید به سراغش رود و رام و آراماش سازد و یا اینکه تن به انزوا دهد، که در آنصورت، او با دستهگلی به روی سنگ قبر، برایش آرامش ابدی آرزو خواهد کرد.
Comments are closed.