نگاهی کوتاه به داستان “سپید دندان”

گزارشگر:چهار شنبه 29 جدی 1395 - ۲۸ جدی ۱۳۹۵

mandegar-3سرمای قطب در جنگل‌های کاج، طبیعت را به صورت وحشت‌ناکی در پردۀ ابهام فرو برده بود و سرما و سکوت حکم می‌راند. ناگهان صدایی سکوت را شکست. سورتمه‌یی را سگ‌ها می‌کشیدند و دو مرد خسته و ترسان پیشاپیش حرکت می‌کردند. آن‌ها هِنری و بیل بودند. شب را در کنار آتش صبح کردند، در حالی که باز دیدند از سگ‌های‌شان یکی کم شده است. از اطراف، زوزۀ گرگ‌ها به گوش می‌رسید. این وضع هر شب ادامه داشت و سگ‌ها یکی یکی کم می‌شدند تا این‌که پی بردند ماده‌گرگی وارد گلۀ سگ‌ها می‌شود و یکی از آن‌ها را به دنبال خود می‌کشاند و سپس آن را می‌کُشد و برای دیگر گرگ‌ها می‌برد.
روز بعد سورتمۀ آن‌ها واژگون شد؛ زیرا یکی از سگ‌ها به سوی همان ماده‌گرگ می‌رفت. بیل تفنگش را برداشت تا گرگ را بکشد؛ اما تا به خود آمد، گرگ‌های دیگر محاصره‌اش کردند و به سویش یورش بردند. لحظاتی التهاب‌آور گذشت، هنری صدای فریادها و ناله‌های دوستش را شنید که زود آرام و آرام‌تر می‌شد. اکنون هنری تنها بود و باید جانش را برمی‌داشت و می‌گریخت.
در اندک‌زمانی فهمید که حریفان زورمند بر ضعیفان چیره می‌شوند. دریافت که اگر نکشد، کشته و اگر نخورَد، خورده می‌شود.
شبی گرگ‌ها هنری را دوره کردند. او با کمک آتش فراری‌شان داد؛ ولی از خسته‌گی به خواب رفت. وقتی بیدار شد، خود را در میان کاروانی دید. او نجات یافته بود.
در گلۀ گرگ‌ها سه گرگ بودند: جوان، میان‌سال و پیر. آن‌ها بر گله تسلط داشتند و برای به‌دست آوردن ماده‌گرگ می‌جنگیدند. سرانجام گرگ پیر تک‌چشم، پیروز میدان شد و آن دو کشته شدند. گرگ پیر و ماده‌اش به شهری قدیمی رفتند که ساکنانش سرخ‌پوستان بودند. ماده‌گرگ با تله‌های انسانی آشنا بود و ترسی به خود راه نمی‌داد، با این حال صدای تیری شنیدند و به محلی دیگر رفتند.
با آمدن بهار، تولۀ آن‌ها به جهان پا نهاد. حالا گرگ پیر باید در پی شکار می‌رفت؛ ولی دیگر توان کافی نداشت و سرانجام یک روز با یوزپلنگی درگیر و کشته شد. ماده گرگ ناچار شد به تنهایی تولۀ زیبا و خاکستری‌اش را بزرگ کند. “سپیددندان” کم‌کم بزرگ شد و پا به طبیعت نهاد. همه‌چیز برایش رنگی دیگر داشت و عجیب می‌نمود. در اندک‌زمانی فهمید که حریفان زورمند بر ضعیفان چیره می‌شوند. دریافت که اگر نکشد، کشته و اگر نخورَد، خورده می‌شود.
سپیددندان و مادرش به محل زنده‌گی سرخ‌پوستان رسیدند. برخی سپیددندان را اذیت کردند. او هم با زوزه‌یی دردناک مادرش را به یاری طلبید. ماده‌گرگ به مزاحمان حمله نکرد؛ چون در بین آن‌ها فردی به نام “گری بیور” (gery beaver) بود که سال‌ها قبل او را تربیت کرده بود. گری سپیددندان را نوازش کرد. از آن‌پس سپیددندان و مادرش همراه گری شدند.
روزها گذشت. گری آن‌ها را به گردش می‌برد و آموزش می‌داد تا این‌که ماده‌گرگ خواست برود و او مانع نشد. حالا سپیددندان باید بدون مادرش، جنگ‌وجدال در طبیعت را تجربه می‌کرد.
گری، سپیددندان را با خود به شهر بزرگ “فورت یوک” برد. حیوان بی‌چاره فهمیده بود که حاکمان واقعی آدمیان‌اند. در آن‌جا با چند سگ درگیر شد که همواره پیروز میدان بود.
زنده‌گی سپیددندان با گری پس از مدتی به پایان رسید؛ چرا که مردی به نام “اسمیت” آن را تصاحب کرد. اسمیت از وجود سپیددندان به خوبی بهره برد. او گرگ جوان را با سگ‌ها درمی‌انداخت و پول به جیب می‌زد. روزی آن را با سگ بسیار قدرتمند و تنومندِ سیرک به جنگ وا داشت. سپیددندان به سختی زخمی شد. مهندسی به نام ویدون اسکات (Weedon Scott) با دیدن بی‌رحمی‌های اسمیت، دلش به حال سپیددندان سوخت و مانع از درگیری بیش‌تر شد و آن را از اسمیت خرید. وی به زحمت توانست گرگ را رام کند. هر روز علاقۀ آن‌ها به‌هم بیش‌تر می‌شد تا جایی که حتا سپیددندان با او راهی سانفرانسیسکو شد. زنده‌گی در کنار خانوادۀ اسکات برایش جالب و جذّاب بود. آموخته بود که به مرغ‌ها و جوجه‌ها حمله نکند.
یک روز اسکات با اسبش به زمین خورد و آسیب دید. سپیددندان به سرعت به سوی منزل او دوید و کمک آورد. این اتفاق باعث شد که با آن خوش‌رفتار شوند.
به تازه‌گی مردی آدم‌کش و خطرناک به نام “جیم هال” از زندان گریخته بود. سگ‌ها نتوانسته بودند ردّ او را بیابند. اهل آن‌جا از آزادی جیم می‌ترسیدند. جیم یکی از شب‌ها می‌خواست وارد عمارت پدر اسمیت شود. سپیددندان بوی او را حس کرد و به سویش یورش برد و گازش گرفت. تیر خورد ولی رهایش نکرد. اهل خانه از سروصدا بیدار شدند. اسکات و دیگران آمدند. سپیددندان مرد قاتل را از پای درآورده؛ اما خودش به سختی زخمی شده بود. حالا همه نگران حال سپیددندان بودند. گرگ بی‌چاره در حال مرگ بود. اسکات داکتر را خبر کرد. داکتر با تلاش بسیار خون‌ریزی سپیددندان را بند آورد و توانست جانش را نجات دهد. زندگی دوبارۀ سپیددندان برای اسمیت و خانواده و محله‌اش خوش‌حال‌کننده بود.
***
سپیددندان (White fang) بیش از هر چیز اثری است در مقابل “آوای وحش” که سه سال پیش از آن چاپ شده بود. اگر در آن‌جا “باک”، سگ اهلی سورتمه‌کش، به گرگی درّنده تبدیل می‌شود، در این‌جا حیوانی وحشی که سه‌چهارم آن گرگ و یک‌چهارم آن سگِ گرگی است، اهلی می‌شود و به کمک انسان می‌آید.
جک لندن در پایان این اثر می‌گوید : «قانونی که او آموخته بود عبارت بود از: اطاعت از قوی‌تر و زورگویی به ضعیف‌تر.»
لندن که زیر نامه‌هایش را با عنوان گرگ امضا می‌کرد، قیاس‌های آشکاری میان دنیای انسان و حیوان می‌کند؛ ولی از جنبۀ انسانی و بخشیدن بی‌اندازه به حیوان پرهیز می‌کند. دوگانه‌گی ناگشوده بین فردگرایی و سوسیالیسمِ که وی در زمان زنده‌گی پاسخش را یافت، پایان این رمان را رقم می‌زند. سپیددندان در تقابل با باک در “آوای وحش”، جامعه را می‌پذیرد بی‌آن‌که تمامی خصوصیات و خوی وحشی‌اش را به کناری نهد. نویسندۀ امریکایی اثر، حقّ بی‌اندازه‌یی را که جامعۀ صنعتی ِسرمایه‌داری به قوی‌تر می‌دهد، به وضوح می‌بیند و آن را با انتقاد کم‌تری، به زنده‌گی در طبیعتی که ـ سپیددندان، تنها به علت روحیۀ جنگاوری خود در رو در رویی با جهانِ دشمن‌خوی پیرامونش دارد ـ منتقل می‌کند. درست در توصیف همین تضادها و کش‌مکش‌های اغلب شدید است که جک لندن، گیرایی و سرزنده‌گی داستان را حفظ می‌کند. این ویژه‌گی، عناصر شاعرانۀ ارایه شده با طبیعت‌گرایی برجستۀ یک حیوان درّنده را با قالب نو رمانی ماجرایی، پیوند می‌دهد.

منبع: تبیان

اشتراک گذاري با دوستان :

Comments are closed.