گزارشگر:یک شنبه 17 دلو 1395 - ۱۶ دلو ۱۳۹۵
نویسـنده: جان آپدایک
برگردان: علی قانع /
کارهای گابریل گارسیا مارکز، لبریز مقادیر متنابهی از عشق است که بهصورت سرنوشتهای تیره و تار مالکیتهای اهریمنی، بیماری و یا قرار و مدارهایی که بهراحتی قابل فسخ و انقضا نیست، مجسم میشوند و غالباً مردی سالخورده با زنی جوان و یا حتا دختری نوجوان، درگیر ماجراست.
در «صد سال تنهایی» اورلیانو باندیا با فاحشهیی کمسنوسال مواجه میشود.
«دختر جوان دورگهیی روی تخت خوابیده بود. آن شب، قبل از اورلیانو شصتوسه نفر دیگر وارد اتاق شده بودند. بهخاطر ازدیاد نفسها و عرق بدن، هوای اتاق بوی لجن گرفته بود. دخترک یکطرف پارچۀ خیس را گرفت و از اورلیانو خواست طرفِ دیگرش را بگیرد. پارچه مثل نمد سنگین شده بود. آنقدر چلاندند تا پارچه وزنِ اولش را پیدا کرد. اورلیانو نگران اعمالی بود که هیچوقت تمامی نداشت.»
شرایط جسمی و زندهگی دختر، رقتبار است.
«استخوانی بود و پوست تنش به دندهها میچسپید و نفسهاش از شدت خستهگیِ زیاد بهسختی بالا میآمد. دو سال قبل، خیلی دورتر از آنجا موقع خواب، شمع را خاموش نکرد و به خواب رفت. وقتی بیدار شد که شعلههای آتش همهجا را گرفته بود و محل زندهگی او و مادربزرگش تبدیل به خاکستر شد. از آن تاریخ، مادربزرگ او را از شهری به شهری دیگر میکشاند و به ازای تنها بیستسنت او را به رختخواب میفرستاد تا خسارت خانۀ سوخته را جبران کند. طبق حسابهای خودش، از ده سالهگی هر شب با هفتاد مرد خوابیده بود. چرا که هر طور شده، میبایست مخارج سفر و خورد و خوراکِ هر دویشان تأمین میشد.»
استثماری که از دخترک میشود، اورلیانو را به بغض میآورد و با حالت گریه از اتاق خارج میشود. او عاشق شده است. این حدس شماست، او به نحوی مقاومتناپذیر حس میکند دخترک را دوست دارد و باید از او حمایت کند. سحرگاه از شدت تب و بیخوابی تصمیم میگیرد با او ازدواج کند و از مالکیت مادربزرگش و لذاتی که میبایست هر شب نصیب هفتاد نفر شود، رهایش کند. این ترکیبِ غریب از ناپاکی و فریب که احتمالاً نسبت به محیط کلمبیایی دوران جوانی نویسنده در مفاهیم اجتماعی آنقدر هم غریب و نادر نمینمود، پنج سال بعد در داستان بلند «داستان باورنکردنی و غمگین ارندیرای سادهدل و مادربزرگ سنگدلش» بر طبق فلمنامهیی از خود نویسنده به فیلم درآمد. به شهادت رسیدن ارندیرای سادهدل و بیآزار و تأکید بر اینکه او توسط اولیس رها خواهد شد. این مضمون کاتولیکی، به کار جنبۀ داستانیتری بخشید.
«دختر با چشمان دریایی و ظاهری که فرشتهیی در او نهفته است و مادربزرگی در اوج خباثت و باهیکلی چاق که خالکوبی کریهی روی شانههایش دارد. مثل اینکه خونی چرب و سبز، مرکب از عسل و نعنا از رگهایش بیرون بریزد.»
وقتی برای اولینبار با ارندیرا روبهرو میشویم، تازه به چهارده سالهگی قدم گذاشته است، جایی که سیروا
ماریا دوتاس لاسآنجلس قهرمان رمان «عشق و دیگر شیاطین» نیز در آغاز کتاب فقط دوازده سال دارد.
مادرش دورگهیی رام نشدنی، اغواگر، درندهخو و بیحیا با شهوتی سیریناپذیر در درونش که میتواند گروهانی از سربازان را جواب بدهد. پدری زنصفت دارد که در حال احتضار است و چون در خواب، موشها خونش را میمکند، همیشه زرد و رنگپریده است. به دلیل ناتوانی و بیعاطفهگی والدین، او میان فساد آدمهایی که اغلب برده و کولی هستند، پرورش مییابد. زبان آنان را میآموزد. رقصیدنشان، مذهب و نوع خوراک آنها. بارزترین مشخصهاش، موهای مسیرنگِ اوست که هیچوقت کوتاه نشده. موهایش را با قیطان میبندد تا موقع راه رفتن، برایش مزاحمتی ایجاد نکند. در سالروز تولدش سگی به او حمله میکند و دیگر هرگز علایم بیماری بهبود نمییابد. تمام اقدامات پزشکی بینتیجه میماند و امید و ارادهاش تحلیل میرود. پدر روحانی که در جریان بیماری اوست، یکباره عاشقش میشود. پی میبرد و عاشق او شده، طوری که تا کنون هیچکس دیگری را در جهان دوست نداشته است. بنابر این گیتانو دلااورا، کشیش سیوششساله بهخاطر این عشق در معرض طرد از کلیسا قرار میگیرد. دلااورا نهایتاً عشق خود را به دخترک ابراز میکند. اعتراف میکند تمام لحظههایش لبریز از خیال اوست. هر چیزی که میخورد و میآشامد، طعم اورا میدهد. همیشه و همهجا و نهایت لذت مرگ به خاطر اوست.
طبق تحلیل دنیس روزه مونت تا به حال نشان دادن عشقی اینگونه رمانتیک به مثابۀ ارتداد کاتولیکی کمتر اتفاق افتاده است و بر طبق مرزبندی مارکز، عنصر فاحشهگی را در تبلور عشق ضروری دانسته است.
سیروا ماریا به اتهام هرزهگی محکوم به اقامت در صومعه میگردد. کلاهی مسخره تزیینشده با نوارهای رنگارنگ و پُرزرقوبرق تهیه میشود و رییس صومعه در کمال بیرحمی و غضب، این کلاه هرزهگی را بر سر دخترک میگذارد. از طرفی، پیگیریهای مداوم کشیش از محل نگهداری و زندهگی دختر باعث میشود تا به او نسبت فاحشۀ باردار داده شود. آن دو از یکدیگر دور میمانند و مصایب عشق را تجربه میکنند. در حالی که دخترک همچنان باکره و در انتظار وصل میماند. سیروا ماریا تصمیم میگیرد نخورد و نیاشامد و در راه عشق تن به مرگ بدهد و سرانجام وقتی یکی از راهبهها موهایش را کوتاه میکند، متوجه میشود که مرده است.
«رشتههایی از موی تازه روییده همچون حباب از سر تراشیدۀ او بیرون میزند و موجی از گیسوان مسی پُررنگ از پشت سرش سرازیر میشود.»
این جمله در پیشگفتار کتاب گابریل گارسیا مارکز آمده است.
رمان جدید او «خاطرات فاحشۀ غمگین من» که آخرین کار داستانی نویسنده در سالهای اخیر است، فقط یکصد و پانزده صفحه حجم دارد. بازهم فاحشۀ کمسنوسالی را میبینیم (تازه چهارده ساله شده) که عریان روی تشکی خیس و نمدار دراز کشیده است و اینبار رطوبت از دانههای براق عرق بدن او حاصل شده است و فرد عاشق همان راوی و قهرمان بینام داستان است که نودساله است.
مارکز استادانه جملههای آغازین داستان را اینگونه خلق میکند:
«در بدو ورود به نودسالهگی میخواستم طعم عشقی وحشی و گذراندن یک شب تمام را در کنار باکرهیی جوان به خودم هدیه کنم.»
به نظر میرسد بسیاری از جزییات نقل شده، برگرفته از تجربیات شخصیِ اوست. قهرمان کتاب نویسندهییست که از حدود پنجاه سال قبل، ستونی را در روزنامۀ محلی «الدیارو دلا پاز» دارد. اهل خواندن و نوشتن است. بهخصوص ادبیات کلاسیک. در خانهاش مجموعهیی نفیس از لغتنامهها را دارد. موسیقی
کلاسیک را نیز دوست دارد و کلکسیون کوچکی هم جمعآوری کرده است. شهری که در آن زندهگی
میکند، مثل خود قهرمان بینام و نشان است، اما موقعیت مکانی آن حدود بیست فرسنگ با رودخانۀ
گریت ماگدالنا» فاصله دارد که در همسایهگی آراکاتاکا شهر بومی مارکز است. راوی سیودو
سالهگی خود را همزمان با مرگ پدرش و روزی که عهدنامۀ «نیر لاندیا» به امضا رسید، نقل میکند،
یعنی سال ۱۹۰۲٫ پس قهرمان ما متولد ۱۸۷۰ است و در ۱۹۶۰ به سن نود سالهگی میرسد. او
میگوید که فردی ضعیف، خجالتی و دمده است و در طول زندهگی تنها با زنان خودفروش همبستر
شده اشت. فاحشهیی از کار افتاده داخل اتوبوس با او گرم میگیرد و دخترک را پیشنهاد میکند. او
هرگز ازدواج نکرده و از هیچ حیوانی در خانهاش نگهداری نمیکند. خدمتکاری روستایی و وفادار بهنام
«دامیانا» او را تر و خشک میکند که همیشه روی پنجه راه میرود تا مزاحم نوشتن پیرمرد نشود. با وجود
نداشتن وضع مالی مناسب، معمولاً سعی در موجه جلوه دادنِ موقعیت ظاهریاش را دارد. طوری که
غریبهها با تحسینی فارغ از حس ترحم، به او نگاه میکنند.
نثر به کار رفته حاکی از قلم صیقلدار و برجستۀ کارهای مارکز است که در ترجمۀ ماهرانۀ «گراس
من» هم به خوبی قابل تشخیص است.
خاطرات «فاحشۀ غمگین من» به لحاظ ایجاز و فلسفۀ درونی و نهفته، یادآور نامآورانی از ادبیات
امریکای لاتین همچون «ماکادو آسیس» و «آلوارو موتیس» است که راحت و پُرلذت خوانده میشود.
گرچه ممکن است در برخی موارد با فرهنگ مردم ما منطبق نباشد، اما هرچه هست، دنبالهروِ همان تمایلاتیست که از دورۀ بیستسالهگی مارکز به چاپ رسیده است.
باکرهیی که «رزا کابارکاس» خانم رییس کهنهکار فاحشهخانه، برای مشتری پیر خود در نظر گرفته است، دختر فقیری است که مخارج زندهگی مادرِ مفلوج و برادرها و خواهرهایش را با درآمد ناچیزی که از راه
دکمهدوزی در کارخانۀ پوشاک بهدست میآورد، تأمین میکند.
رزا کابارکاس به پیرمرد میگوید که دخترک از این کار وحشت دارد. چون که یکی از دوستانش در جریان
ازالۀ بکارت به دلیل خونریزی شدید به حال مرگ افتاده بود. به همین خاطر برای آرام کردنش به او آرامبخش میخوراند که در نتیجه، شب قهرمان داستان با تماشای خوابیدن دخترک سپری میشود.
جذابترین قسمت بدنش، پنجههای بلند و انگشتهای ظریفِ او بود. آرایش تند و
زینتآلات پُرزرقوبرق نمیتوانستند سنوسال کمش را پنهان کنند. بینی مغرورانه، ابروهای پُرپُشت و لبهای کلفت. یاد گاوهای نر میدان گاوبازی میافتادم.
ملاقات بعدی آنها هم به همین منوال اتفاق افتاد.
«از فرط خستهگی زیاد به خواب رفته بود. پیرمرد نودساله لمیده در کنار بستر. گوش دادن به صدای
نفسهایش. گاهی آنقدر ضعیف که بترسد و نبضش را بگیرد و مطمین شود که هنوز زنده است،
جریان خون را در رگ هایش تصور کند. جریانی که از شاخههای متعدد به پنهانترین بخشهای وجودش
میگذشت و دوباره به قلبش بازمیگشت و از عنصر عشق زلال میشد.»
از چه عشقی؟ احتمالاً از عشقِ او که از علاقهیی درونی سرچشمه میگرفت. در طی ساعاتی
که خوابیده برایش کتاب میخواند و شعر میسراید. هیچگاه بیداری دختر را نمیبینیم و اینکه حرفی
در پاسخ بزند. اگر چه در پایانی خوش، خبر هُشیاری و حس کردنِ دخترک را از آن لحظات میدهد. از
دومین شب حضور در کنار بستر دختر، ارتباط پیرمرد با رزاکابارکاس و سایرین که شاهد بروز حالات
خاص روانی و روحیِ او بهخاطر آن فاحشۀ جوان بودند، فاصلهدارتر میشود. زیبای خفته میبایست در
خواب بماند و زیباییش آنگونه معنادار میشود، اما وقتی بوسهیی او را از خواب بیدار کند، چه خواهد
شد.
راوی داستان در پی برملا کردنِ لایههای سیاه و شومِ فاحشهگری نیست و اینکه بخواهد کندوکاوی در مقولۀ بردهگی و سیستم ظالمانۀ اقتصادی داشته باشد که دخترانِ جوان را مجبور به فروش بکارتشان میکند، و در اینجا حتا اینگونه مسایل اخلاقی به موضوع اصلی بیربط مینماید. تولدی دوباره از بابت عشق و مصایبِ آن در یک شخص، تم محوری و اصلیِ کار است.
«کسی که در نهایت از قید بندهگی رها گردید و مرا به اسارت درآورد، سیزده سال بیشتر نداشت.»
راوی یک بار دیگر خواننده را از این بابت مطمین میسازد که در سن نودسالهگی هنوز زنده است و با
تحمل مصایب عشق، برای اثبات آن سرسختانه میکوشد.
در «خاطرات فاحشۀ غمگین من» عشق بیشتر متأثر از بیماری و سنوسال است. تصاویر پنهانی، اندوه نهفتهیی را برای ما آشکار میسازد.
«قلبم از حجمی اسیدی لبریز میشود که نفس کشیدن را برایم دشوار میسازد و ترجیح میدهم تا اول
خودم بمیرم…»
همانطور که گاهی در مورد افراد سالخورده، عشقی اینگونه تکاندهنده و ویرانگر اتفاق میافتد، در
اینجا نیز حس واقعی راوی، او را از لغزش بازنمیدارد.
«ماه کامل از نیمۀ آسمان بالا میرود و گویی دنیا را در آب سبزرنگی غوطهور میکند.»
ریالیسم جادویی همیشه به شکست لایههای زیرینِ خاطره میپیوندد. در مورد عشق نیز به همین
منوال است.
«از این پس اورا در خاطرههایم نگه میدارم. با نهایت وضوح. میتوانم هر کاری با او بکنم. دیدن و لمس کردن او به صورت زنده در کالبدش. او در خاطرم واقعیتر و زندهتر است. میبینم او در گذشته کمتر برایم واقعی مینمود تا اکنون که در خاطرههایم است.»
برطبق نظریۀ «روزه مونت» و «فروید» (رسالۀ سال ۱۹۱۲ “رایجترین شکل تنزل در زندهگی اروتیک”) زن
فقط در جسم حضور دارد. همسر و یا نامادری با تمام پیچیدهگیهای عاطفی و نیازهای پرفشار، غرایز
جنسی کمتری دارند تا زنی که با پول به اختیار گرفته شود و تحت امیال ما رفتار کند. در «عشق و
دیگر شیاطین» این ظواهر فریبنده در غالب شاهزادۀ کوچک بیکسوکاری که بیصاحب و بینام
و نشان است، نمود میکند. در رمان «خاطرات فاحشۀ غمگین من» دختری فقیر و از طبقۀ پایین
اجتماع، خود را در خواب واگذار میکند. جسم بیکلامش نمایانگر شگفتی و خلق زندهگی است، به خاطر نگه داشتن غریزی عشق نسبت به یک نفر، در تخریب آهستۀ زندهگی برای سالخوردهگان فاسد
چیز غریبی نیست. این جریان، خاطره را برای لحظاتی جابهجا میکند و صدایی آهسته که در گوش
راوی ما زمزمه میشود:
«… مهم نیست چه کار میکنی. به هر حال امسال یا طی صد سال بعدی برای همیشه خواهی مرد.»
گرفته شده از: وبسایت “دیگران”
Comments are closed.