احمد مسعود: طالبان به هیچ تعهد خود به غیرقرارداد خود با آمریکا عمل نکردهاند.
گزارشگر:یک شنبه 24 دلو 1395 - ۲۳ دلو ۱۳۹۵
نویسنده: خورخه لوییس بورخس
برگردان: کاوه سیدحسینی/
اینکه مردی از حومه بوینسآیرس، یک بدبخت خودنما، بیهیچ هنری مگر خودپسندی حاصل بیباکی، در زمینهای وسیع چابکسواران در مرز برزیل نفوذ کند و فرمانده قاچاقچیها شود، پیشاپیش بهنظر غیرممکن میرسد. میخواهم برای کسانی که این عقیده را دارند، سر گذشت بنیامین اوتالورا۱ را تعریف کنم، که مسلماً هیچ خاطرهیی از او در محله بالوانرا۲ نمانده است و با یک گلوله تپانچه [تفنگچه]، طبق قانون خودش، در اطراف ریوگرانده دسول کشته شده است. جزییات ماجرایش را نمیدانم؛ وقتی برایم روشن شود، این صفحات را اصلاح میکنم و گسترش میدهم. فعلاً این خلاصه میتواند مفید باشد.
حدود سال ۱۸۹۱ بنیامین اوتالورا نوزده سال دارد. قُلدری است با پیشانی کوتاه، چشمان روشن، آکنده از صداقت و زورمند مثل مردم باسک؛ یک ضربه چاقویش که به هدف خورده، بیباکیاش را بر او روشن کرده است. نه از مرگ حریفش غمی دارد، نه از اینکه مجبور است بلافاصله کشورش را ترک کند. رییس ناحیهاش نامهیی به او میدهد برای آسودو باندیرا۳ نامی در اروگوئه. اوتالورا سوار کشتی میشود؛ مسیر کشتی فرسوده توفانی است. فردای آن روز، دستخوش اندوهی که به آن اعتراف نمیکند یا شاید از آن بیخبر است، در خیابانهای مونتهویدیو سرگردان است. آسودو باندیرا را پیدا نمیکند. حوالی نیمهشب، در یکی از میخانههای پاسودل مولینو، شاهد مشاجرهیی است بین گلهداران. یک چاقو برق میزند؛ اوتالورا نمیداند حق با کیست، اما فقط مجذوب خطر است، همانطور که دیگران مجذوب ورقبازی یا موسیقی هستند. در میان دعوا چاقویی را دفع میکند که یک چوپان به طرف مردی با کلاه نمدیِ تیره و پانچو پرت کرده است. معلوم میشود که این مرد آسودو باندیرا است. (اوتالورا با فهمیدنِ این مساله نامه را پاره میکند، چون ترجیح میدهد همهچیز را مرهون خودش باشد). آسودو باندیرا، هرچند که نیرومند است، این احساس غیر قابل توجیه را ایجاد میکند که بدقیافه است. در چهرهاش، وقتی که از نزدیک نگاه کنی، چیزی از یهودیها، سیاهپوستها و سرخپوستها هست؛ در رفتارش چیزی از میمون [شادی] و ببر. جای زخمی که صورتش را خط انداخته است، تزیین دیگری است، مانند سبیل [بروت] سیاه ژولیدهاش.
مشاجره که نتیجه یا خطای ناشی از الکول است، به همان سرعتی که شروع شده است، پایان میگیرد. اوتالورا با گلهدارها مینوشد، بعد با آنها به مهمانی میرود و موقعی که خورشید دیگر در آسمانْ حسابی بالا آمده است، با آنها به خانهیی در شهر قدیمی میرسد. در آخرین حیاط خلوت مردها وسایلشان را برای خوابیدن روی زمین خالی پهن میکنند. اوتالورا بهطور مبهم این شب را با شب قبل مقایسه میکند، از این پس، در میان دوستان، روی زمین سفت راه میرود. مسلماً از اینکه افسوس بوینسآیرس را نمیخورد، کمی احساس پشیمانی میکند. تا دم غروب میخوابد و آن وقت شخصی که در حال مستی، به باندیرا حمله کرده بود، او را پیدا میکند (اوتالورا به یاد میآورد که این مرد با دیگران ساعتهای شبانه پرهیاهو و شادمانی را گذرانده است و باندیرا او را دست راست خودش نشانده و مجبورش کرده است به نوشیدن ادامه بدهد) مرد میگوید که رییس او را به دنبالش فرستاده است. در نوعی دفتر کار که درش رو به دهلیز باز میشود (اولترا هرگز یک دهلیز با درهای جانبی ندیده است) آسودو باندیرا به همراه زنی با چهره مغرور و بیاعتنا، پوست روشن و موهای قرمز در انتظار اوست. باندیرا او را ستایش میکند، یک لیوان [گیلاس] مشروب به او میدهد، تکرار میکند که به عقیده او، وی مرد شجاعی است و به او پیشنهاد میکند با دیگران به شمال برود تا یک گله گاو را بیاورد. اوتالورا قبول میکند. روز در حال دمیدن است که به سمت تاکوآرمبو۴ بهراه افتادهاند.
بدینسان برای اوتالورا زندهگی متفاوتی آغاز میشود، زندهگی لبریز از سپیدهدمها و روزهایی که بوی اسب میدهند. این زندهگی برای او تازه است و گاهی بیرحم. از این پس این زندهگی را در خونش دارد، زیرا همانطور که مردم ملتهای دیگر به دریا ارج مینهند و آن را از پیش حس میکنند، ما هم (این شامل کسی هم میشود که این نمادها را بههم میبافد.) با اشتیاق آرزو داریم که در دشت بیپایان، که زیر سمِ اسبها طنین میاندازد، زندهگی کنیم. اوتالورا در محلههایی پرورش یافته بود که گاریچیها و چابکسواران به وسایل نقلیهیی که مشکل داشتند کمک میرساندند. هنوز یک سال نشده، گاچو میشود. یاد میگیرد اسب رام کند، به اسبها یاد دهد که در گله زندهگی کنند، حیوان را سلاخی میکند، کمندی بیاندازد که حیوان را گیر میاندازد و کمندی با گلوله سربی بیاندازد که حیوان را از پا در میآورد، با خواب، توفانها، یخبندانها و آفتاب مبارزه کند، و گله را با سوت و جیغ هدایت کند. در این دوران آموزش، آسودو باندیرا را فقط یک بار میبیند ولی دایماً در حافظهاش حاضر است، چون یکی از مردان باندیرا بودن یعنی مورد توجه و ترس بودن و از طرف دیگر، گاچوها، به دیدن هر کار شجاعانهیی میگویند که باندیرا قویتر است. کسی میگوید که باندیرا در آن طرف کواریم در ریوگرانده دوسول، به دنیا آمده است؛ این توضیح که باید او را بیاعتبار میکرد، به او و جهه مبهمی از جنگلهای انبوه، باتلاقها و مسافتهای درهم و برهم و تقریباً بیپایان میدهد. کمکم اوتالورا میفهمد که کارهای باندیرا متعدد است و کار اصلیِ او قاچاق است. نگهبان اسبها بودن، بردهگی است؛ اوتالورا تصمیم میگیرد به درجه بالاتری برسد: قاچاقچی بودن! یک شب، دو نفر از دوستانش از مرز رد میشوند تا مقادیری جعبه برندی بیاورند؛ اوتالورا با یکی از آنها دعوا راه میاندازد، او را زخمی میکند و جایش را میگیرد. از روی جاهطلبی و همچنین نوعی وفاداریِ مبهم به این کار کشیده شده است. با خود میگوید: «بگذار این مرد آخرِ سر بفهمد که من از تمام این اروگوئهییهایی که دورش جمع شدهاند، بیشتر ارزش دارم.»
پیش از اینکه اوتالورا به مونتهویدیو برگردد، یکسال دیگر میگذرد. او و همراهانش حومهها و شهری را میپیمایند که در نظر اوتالورا بسیار وسیع است؛ پیش رییس میرسد؛ مردان اثاث خود را در آخرین حیاط خلوت پهن میکنند. روزها میگذرد و اوتالورا باندیرا را ندیده است. با ترس میگویند که بیمار است؛ یک سیاهپوست گماشته شده است تا ماته را با کتری به اتاق ببرد. یک شب این وظیفه را به اوتالورا واگذار میکنند. او حس میکند به شدت تحقیر شده است، اما در عین حال احساس رضایت میکند.
اتاق خراب و تاریک است. یک بالکن هست که رو به غرب دارد، یک میز دراز پوشیده از شلاق، جافشنگیها، سلاحهای گرم و سرد؛ یکی آیینه دورافتاده هست که شیشهاش کدر شده است. باندیرا به پشت خوابیده است؛ خواب میبیند و ناله میکند. آدم را به یاد آخرین شعلههای آفتاب لب بام میاندازد؛ به نظر میرسد تختخواب سفیدِ بلند او را کوچک کرده و به سایهیی بدل کرده است. اوتالورا متوجه موهای سفید، خستهگی، ضعف و چین و شکنهای زاییده سالیان دراز میشود. از اینکه این پیرمرد رییسشان باشد، متنفر است. با خود میگوید یک ضربه کافی است تا از شرش خلاص شود. در این میان، در آیینه میبیند که کسی وارد اتاق شده است. زنِ موقرمز است؛ نیمهلباسی به تن دارد. او را با کنجکاوی سردری برانداز میکند؛ باندیرا در بسترش بلند میشود. در حالی که از مسایل روستا حرف میزند و ماته روی ماته مینوشد، انگشتانش با موهای بافته زن بازی میکند. آخر سر به اوتالورا اجازه میدهد که برود.
چند روز بعد فرمان میرسد که به شمال بروند. در ملک روستایی دورافتادهیی اقامت میکنند که مثل اغلب مزارع از این نوع، در وسط دشت بیپایانی واقع شده است. هیچ چیزی، محیط آنجا را شاد نمیکند. نه درختی و نه جویباری. آخرین اشعه خورشید به شدت بر آن میتابد. حصارهایی سنگی برای چهارپایان گرسنهیی با شاخهای بلند وجود دارد. این موسسه محقر «حسرت» نام دارد.
اوتالورا از صحبت چوپانان میفهمد که باندیرا به زودی از مونتهویدیو خواهد رسید. دلیلش را میپرسد؛ کسی توضیح میدهد که یک غریبه که زندهگی گاچوها را برگزیده است، توقع دارد زیادی فرمان بدهد. اوتالورا میفهمد که شوخی میکنند، ولی همین که چنین شوخییی ممکن باشد، خرسندش میکند. بعدها میفهمد که میانه باندیرا با یکی از رهبران سیاسی بههم خورده است و این رهبر از حمایت او دست برداشته است. این خبر او را خوشحال میکند.
جعبههای تفنگ، یک ظرف آب و یک لگن نقره برای اتاق زن، پردههایی از پارچهیی غریب از راه میرسند. یک روز صبح سوار ساکتی از کوهها پایین میآید که ریش پرپشت دارد و پانچو پوشیده است. اسمش اولپیانو سوآرس است و محافظِ آسودو باندیراست. بسیار کم و با لهجه برزیلی حرف میزند. اوتالورا نمیداند که باید خویشتنداری او را به دشمنی، تحقیر یا فقط به توحش نسبت دهد. تنها چیزی که میداند این است که برای نقشهیی که دارد میچیند، باید دوستی او را بهدست بیاورد.
سپس یک اسب کهر با پاهی سیاه در سرنوشت بنیامین اوتالورا وارد میشود که آسودو باندیرا را از جنوب میآورد و یراقی را که به نقره مزین شده است و جُل زیرِ زین را با حاشیه پوست ببر در معرض نمایش میگذارد. این اسب باشکوه نمایانگر اقتدار رییس است و به همین دلیل میل پسرک را برانگیخته است، که پیش از آن نیز آن زن آتشین گیسو را خواسته بود، خواستی که همراه با کینه بود. زن، یراق و اسب کهر به مردی تعلق دارند که او میخواهد نابودش کند.
اینجا داستانْ پیچوخمهای بیشتری مییابد. آسودو باندیرا در هنر ارعاب تدریجی، در دسیسه شیطانی که عبارت بود از تحقیر تدریجی مخاطبش با حالتی نیمهشوخی و نیمهجدی، مهارت داشت. اوتالورا تصمیمی میگیرد این روش دوپهلو را برای کار سختی که قصد داشت انجام دهد، به کار برد. تصمیمی میگیرد که به تدریج جای آسودو باندیرا را بگیرد. در طول روزهای خطرناک مشترک، دوستی سوآرس را بهدست میآورد.
طرحش را محرمانه به او میگوید؛ سوآرس به او قول کمک میدهد. در ادامه جریان، حوادث زیادی اتفاق میافتد که من فقط قسمت کوچکی از آن را میدانم. اوتالورا از باندیرا اطاعت نمیکند. سعی میکند فرمانهای او را فراموش کند، تغییر دهد، و یا خلاف آنها عمل کند. یک روز بعد از ظهر، در ییلاق تاکوآرمبو، تیراندازی متقابل با افراد ریوگرانده روی میدهد. اوتالورا جای باندیرا مینشیند و فرماندهی اوروگوئهییها را بهدست میگیرد.
گلوله به شانهاش خورده است، ولی آن بعدازظهر، سوار بر اسب کهر رییس به «حسرت» بازمیگردد، و قطرههای خونش پوست ببر را رنگ میکند، و شب را با زنی که موهایی به رنگ آتش دارد، سپری میکند. روایتهای دیگر، نظم وقایع را تغییر میدهند و تکذیب میکنند که همه در یک روز اتفاق افتاده باشند.
با این حال، باندیرا هنوز اسماً رییس است. دستورهایی میدهد که اجرا نمیشوند. بنیامین اوتالورا بر اثر آمیزهیی از عادت و ترحم به شخص او آسیب نمیرساند.
آخرین صحنه این داستان در آشوب آخرین شب ۱۸۹۴ اتفاق میافتد. آن شب افراد «حسرت» گوشت تازه میخورند و الکول مردافکن مینوشند؛ کسی بیوقفه با گیتار یک میلونگای دشوار را مینوازد. در بالا سر میز اوتالورا که مست است به وجد میآید و شادی به شادی میافزاید. رفتاری که نماد سرنوشت محتومِ اوست. باندیرا، ساکت و افسرده در میان بقیۀ افراد که فریاد میزنند، نشسته است و میگذارد که شب پُرسروصدا بگذرد. وقتی که دوازده ضربه نیمهشب شنیده میشود، بلند میشود، انگار یادش میآید که باید کاری بکند. بلند میشود و آرام در اتاق زن را میزند. او فوراً در را باز میکند، انگار که منتظر این احضار بوده است. نیمهملبس و با پاهای لخت بیرون میآید. رییس، با تقلید صدایی نازک و بیحال به او دستور میدهد:
– چون تو و مرد بوینسآیرسی آنقدر همدیگر را دوست دارید، همین الان میروی او را جلو همه میبوسی.
یک حرف رکیک هم اضافه میکند. زن میخواهد مقاومت کند، اما دو مرد بازوی او را گرفتهاند و او را بر روی اوتالورا پرت میکنند. غرق در اشک، صورت و سینه او را میبوسد. اولپینا سوآرس هفتتیر [تفنگچه] خود را در دست گرفته است. اوتالورا قبل از مردن میفهمد که از همان اول به او خیانت کردهاند، که محکوم به مرگ بوده است، که به او اجازه دادهاند دوست داشته باشد، رییس باشد و پیروز شود؛ زیرا از قبل او را مرده میانگاشتند، زیرا برای باندیرا از قبل مرده بود.
سوآرس، تقریباً با تحقیر، ماشه را میکشد.
————————–
پانویسها:
۱) Benjamin Otalara
۲) Balvanera
۳) Azevedo Bandeira
۴) Tacuarembo
Comments are closed.