گزارشگر:یک شنبه 8 حوت 1395 - ۰۷ حوت ۱۳۹۵
رازهایی در هستی وجود دارند که تا زمانی که در بند مفاهیم فلسفی و دلایل منطقی هستیم، نمیتوانیم به سر و حقیقتِ نهفته در آن پی ببریم و تنها با حقیقتِ هنری است که آن رازها نقاب برمیاندازند.
هرگاه به یاری نشانههای زبانی و مفهومسازیهای فلسفی و علمی نتوانیم واقعیت، رویداد یا تجربهیی انسانی را بیان کنیم و به دیگری منتقل کنیم، به هنر پناه میبریم. چرا که هنر مسیری را میگشاید که با پای چوبین خردورزی و منطق استدلالی نمیتوان از آن گذشت. هنر از رازهایی باخبر است که فلسفه در بالاترین لحظههای تاریخیاش فقط توانسته به وجود آنها اعتراف کند. فلسفه و علم مدرن، ناتوان از گشایش راز هستی است و تنها گرهِ این راز بهدست هنرمند و شاعر باز میشود. و این مسندی است که «فیلسوف بدبین»، آرتور شوپنهاور، هنر را بر آن مینشاند.
در سال ۱۸۰۸، آرتور شوپنهاور وارد دانشکدۀ پزشکی شد اما رهیافت های درونی، او را به سمت فلسفه کشاند و بعدها برداشتی از جهان و زندهگانی بشر ارایه داد که هم تکاندهنده بود و هم ناسازگار با فلسفۀ ایدهآلیستهای برجستهیی چون هگل، فیخته و شلینگ. او قضاوتش دربارۀ فلسفۀ آلمان چنین بود: «فلسفۀ امروز آلمان حاصل دغلکاری هگل و شیادی شلینگ و فیخته است.» اما در عوض ستایشگر تفکر کانت و فلسفۀ افلاطون بود. آشناییاش با فلسفۀ شرق و بهویژه عرفان بودایی، فلسفۀ او را بهشدت تحت تأثیر قرار داد. اما آرای او در زمانِ خود مورد توجه قرار نگرفت و سالها بعد وقتی رد پای افکار و مفاهیم فلسفیاش در آثار نیچه، فروید، ویتگنشتاین، ریچارد واگنر، توماس مان و… مشاهده شد، تازه بعد از نیم قرن در جغرافیای اندیشه جایگاهی پیدا کرد و یکی از فیلسوفان تأثیرگذار قرن نوزدهم شد.
زندهگی سراسر شر است. از نظر شوپنهاور، «رنج» حقیقت زندهگی و بنمایۀ اصلی آن است. و ریشۀ همۀ شرها، بندهگی «خواست» و فرمانبرداری از «خواست زندهگی» است. آدمی بندۀ خواست است و هنرمند میکوشد تعمق رها از خواست را موجب شود. شوپنهاور برای گریز از بندهگی خواست، دو راه پیشنهاد میکند که یکی موقت و دیگری دایمی و کلی است. راه نخست، ژرفاندیشیِ هنری است و دومین طریق، پارسامنشی و راه رستگاری است. به باور او، هنر و آفرینش زیبایی، راهحلی برای رهایی از خواست و پس زدنِ دنیا است. دنیای ما جلوهیی است از آن دنیای پنهان که منطق این جهان است. ما جهان نهایی و نهان را از راه نمایش یا بیان آن میشناسیم. دنیای ما «بیان» دنیای پنهان است، اما هنر نه «خواست» است و نه «بیانگری». و به این اعتبار از جهان دور است. ما با این جهان از طریق خواست رابطه پیدا میکنیم. اما جایی هست که انسان از شر خواست و بهرهجویی رها میشود و آن، قلمرو هنر و زیبایی است. لحظۀ زیباییشناسانه، لحظۀ آزادی «من» است از «خواست».
در اندیشۀ شوپنهاور، زیبایی از هرگونه سود و بهره جداست و اگر چیزی به هر شکل مورد استفادهیی داشته باشد، بحث از زیبایی و هنر دربارهاش بیمعنا میشود. از نظر او، هنر ماحصل نبوغ است. نبوغ، عالیترین شکل دانش آزاد از سلطۀ «خواست» است، عالیترین شکل علم خالی از هواهای نفسانی. نابغه میتواند در هر مورد جزیی، مورد همهگانی و کلی را مشاهده کند و دانایی او فراتر از دانش مرتبط با خواست است. نخستین جلوۀ نبوغ، توانایی آفرینش هنری است و در مرتبهیی بالاتر، توانایی درک و ژرفاندیشی در آن است. نابغه کسی است که توانایی درک و شهود ایدهها را دارد. اینسان نبوغ بارها فراتر از استعداد میرود. این فیلسوفِ بدبین معتقد بود نبوغ ویژۀ مردان است، اما زنان گاه از «استعداد» بهرهمند میشوند.
از نظر شوپنهاور برای زیبا خواندن پدیدهیی، باید آن پدیده از بهره و سود رها باشد و مهمتر اینکه باید بتوان «ایده» را در آن تشخیص داد و هدف هنرمند، جدا کردن ایده از واقعیت و طبیعت است و هر چیز که به ایدۀ خود نزدیکتر باشد، زیباتر است. هنرمند ایده را به گونهیی پیشاتجربی و ناآگاهانه تشخیص میدهد، اما مخاطب آن را به صورت تجربی و تا حدی آگاهانه میشناسد. ایده در واقع معنای نهایی ابژه و هستیِ باطنیِ آن است. شوپنهاور هنرمند و شاعر را یگانه شناسندۀ ایده میداند و هنر را امکانی جهت تجربهیی زیباشناسانه به دور از میل و غرض مییابد. فرد در هنگام مشاهده به یک اثر هنری، باید مشاهدهگری بیتعلق باشد، چون اگر به دیدۀ سودجویی به آن اثر بنگرد، باز بندۀ «خواست» است، اما اگر تنها و تنها ارزش هنریاش را در نظر آورد، آنگاه مدتی از بندهگی «خواست» آزاد میشود. وقتی انسان برای کشف و درک زیبایی به اثر هنری بنگرد، آنگاه میتواند هنر را به عنوان امکانی برای شناخت ذات حقیقیِ امور مد نظر قرار دهد. عمل هنر، رهایی دانش از قید اراده و ترک نفس و منافع مادیِ آن و ارتقا به مرتبۀ شهود حقیقت است. مقصدِ علمْ جهان است، ولی هنر پدیدهیی است و که جهان در آن پنهان است.
شوپنهاور به سلسلهمراتبِ هنرها معتقد است. او تقسیمبندیِ هنرها را استوار بر میزانِ خودآشکارهگیِ ایده در ابژه میداند. هنرها به میزان دوری از ایده و نزدیکی به خواست، درجهبندی میشوند. از نظر او، نازلترین هنر، هنر معماری است، چرا که از ایده دور مانده است و با مادۀ بیجان سر و کار دارد.
و در مرتبهیی بالاتر از معماری، هنر گلشنآرایی و باغآرایی را قرار میدهد. در مرتبهیی فراتر، هنر نقاشی و پیکرتراشی قرار میگیرد و شعر را هنری والاتر و ارجمندتر از آنهای دیگر معرفی میکند، چرا که با مفاهیم سر و کار دارد. و بعد از هنر والای شعر، تراژدی را میگذارد، چرا که به عقیدۀ وی، تراژدی خصلت حقیقی زندهگی آدمی را نمایان میکند؛ «بیعدالتی آن، شر آن و درد بیپایان آن». در تراژدی، سرنوشت حقیقی زندهگی بشر را میبینیم که در قالب هنر ریخته شده است.
اما جایگاه برتر در سلسلهمراتب هنرها در نزد شوپنهاور از آنِ موسیقی است؛ هنری که بهزعم وی تمثیل نیست، صورت محض است و تواناییِ آشکارسازیِ ماهیت واقعیت را برای آدمی دارد. او توصیفش از برترین هنر اینگونه است: «موسیقی آن هنری است که خبر از «دنیای پنهان» میدهد. هر جا که کلام نتواند پیش رود، موسیقی آغاز میشود. موسیقی زبان بیتصویر دل است.» به باور شوپنهاور، هنر در تراژدی و موسیقی به کمال ظهور میرسد. نظریۀ او در خصوص موسیقی، بعدها از جانب موسیقیدانان برجستهیی چون ریچارد واگنر و منتقدینی همچون ادوارد هانسلیک بسیار مورد توجه قرار گرفت. واگنر مینویسد: «شوپنهاور نخستین کسی است که با روشنبینی فلسفی، وضع موسیقی را در میان هنرهای زیبای دیگر شناخت و تعیین کرد. او قدرت هنر را در بالا بردنِ ما از این عالم نفسانی میدانست و اینکه این قدرت به تمامی در موسیقی حضور دارد. موسیقی مستقیماً (و نه از راه تصورات) بر احساسات انسان اثر میکند. به همین دلیل از هنرهای دیگر، نافذتر و قویتر است. موسیقی همچون زورقی است که غریق منجلاب حیات را برمیگیرد و به بهشت آرزو میبرد.»
منـبع: آفتاب
Comments are closed.