گزارشگر:شهرنوش/ سه شنبه 17 حوت 1395 - ۱۶ حوت ۱۳۹۵
به باور جورج لوکاچ، رمان بزرگترین حقیقتِ دنیای مدرن و بازتابدهنده خرد و وجدان جمعیِ گروههای انسانی در هنریترین شکلِ ممکن است. «زندهگی به سفارش پشهها» نبشته کاوه جبران، رمان درخشانی از این دست در ادبیات داستانی افغانستان است.
این رمان با بیانِ استعارهیی و نمادین، یکی از گفتمانهای مهمِ قرن و یکی از سیاهترین دورههای تاریخی ـ که افغانستان از سالهای ۱۳۷۴ تا ۱۳۸۰ تجربه کرد و هنوز هم به خط پایان نرسیده است ـ را در آینده ـ اواخر قرن چاردهم و اوایل قرن پانزدهم هجری قمری ـ توصیف میکند. شگرد این رمان، بازنمایی تاریخ در آینده است. این بازنمایی در حقیقت استعارهییست برای عقبگرد و تحجر که ریشه در میراث تاریخی و فرهنگی این سرزمین دارد. رمان با اینکه از آینده گپ میزند، ارجاع تاریخی دارد و در حقیقت، روایتگرِ گذشته و حال است. از سوی دیگر، «زندهگی به سفارش پشهها» پرداخت هوشمندانه نویسنده در پیوند به رشد بیرویه افراطگرایی دینی در افغانستان و منطقه است. این رمان را میتوان یک پرودی درخشان در بازتولید ادبی و استعاریِ یک دوره تاریخی و فراتر از آن دانست که با نقد دینگرایی واپسگرا، پرسشهای مهمی را مطرح مینماید و هشداریست برای نسلِ امروز و فردا و فراتر از آن. رمان «زندهگی به سفارش پشهها» از جانب دیگر، یک اثر ناب ادبی است که با وجود سیاستپردازی و نقد اجتماع، بیشتر از هر چیز دیگر ادبیات برای ادبیات است؛ نثر درخشان و استوار که به دانش فلسفی مزین شده، خبر از جاودانهگی آن در حوزه ادبیات میدهد. با وجود نقل سیاست، سیاستزده نیست و با وجود نقد اجتماعی، روزمره و فایدهمدار نیست.
«زندهگی به سفارش پشهها» قصه بلاهت و گمراهیِ آدمیان در مواجهه با ایدیولوژی دینی و استفادۀ ابزاری شماری از آزادیستیزان برای دسترسی به اقتدار است که در روند آن، مفهوم انسانیت و دغدغههای بزرگ انسان، قربانی چند کلیشه و تابوی سخیف میگردد. این رمان ساختهها و باورهای انسان را به چالش میکشد. به بیان دیگر، انسان را به بازاندیشی و بازخوانی باورهایی که خودش برای خودش ساخته و پرداخته است، فرا میخواند. چگونهگی نگرش انسانها به پدیدههایی که خود خلق کرده اند، شگفتیآور است؛ به گونه مثال: لباس در تاریخ بشریت چه حکمیدارد؟ چرا انسان به لباسی که خود به منظور حفاظت از گرما و سرما و هماهنگی با طبیعت خلق کرده است، کُدها و نمادهایی دیگری غیر از این وجهه کاربردی آن قایل میشود؟ انسانها با اینکه تمدن ساختهاند، چگونه اسیر و برده ساختههای خود شدهاند؟
اجتماع یک سری قراردادهای ساختهشده توسط انسان و تبیین پدیدهها و مفاهیم در حافظه و خرد جمعی یک گروه است؛ اما شگفتیزاست که پس از اینکه همهچیز در یک بستر تاریخی رنگ عادت را به خود گرفت، انسان مقهور اجتماع میشود. افزون بر آن، انسان آیینها را میسازد و بعد خود را بدانها میسپارد. از آن پس، آیینها خداوندگار انسان میشوند و بر او فرمانروایی میکنند.
رمان از سوی دیگر، نوستالوژی دایمی و بیهودهگی را که نوع انسان با آن کلنجار میرود، بیان میدارد. انسان مجموعهیی از خاطرات است. انسان بیخاطره، حال و آینده ندارد. ارتباط انسان خردمند با امروز و آینده توسط خاطراتش شکل میگیرد. هیچ خردمندی نمیتواند در امروز باشد مگر اینکه توشهیی از دیروز نداشته باشد. اندوه و تنهایی روی دیگر سکۀ خاطراتِ انسان اند. انسان تنها و اندوهگین است و اما این اندوه به زندهگی او معنا میبخشد. آشتی با تن و پذیرش تنانهگی، سوی دیگر رمان است.
«زندهگی به سفارش پشهها» از زبان شخص اول مفرد، روایت میشود. مردی که نامش را نمیدانیم، در اثر نیشِ یک پشه به خواب عمیق رفته است. او پس از اینکه سالهای طولانی در خواب میماند، در یک نظام کاملاً متفاوت، در یک شفاخانۀ مجهز از خواب برمیخیزد و میبیند که پیر و کهنسال است و جوانی خود را گم کرده است. با او به عنوان میراثِ یک دوره دور از تمدن و نمونه بازمانده از تاریخ کهن برخورد میشود. او باید به یاد بیاورد و از گذشته نقل کند. او مردی آمده از دارالخلافه کابل است.
در این دارالخلافه، ابیخلیفه فرد شمارهیک است که پس از آنکه حکم جهاد بر او در تشناب جاری میشود، در سنههای ۱۴۷۰ هجری قمری دارالخلافه کابل را پی مینهد. کسانی که خلافتِ او را نپذیرفتهاند، از خلافکاران اند و در آن سوی حصار باقی ماندهاند و عذاب دردناکی برایشان وعده داده شده است. این عذاب «صد برابر آتش جهنم دردناکتر» و فاجعهبارتر است. در چیدمان اجتماعی و سیاسی این دارالخلافه، سه کار ممکن و قابل دریافت اند؛ طلب علم در مدرسه، کار در مزارع تریاک و یافتن کار انباری (سمتی در دارالخلافه).
در دارالخلافه کابل دین جهاندار بزرگ حکمفرما است و آموزههای او در روزنامچههای زردرنگِ فرسوده نگاشته شدهاند و سه مدرسۀ مهم با سه مرشد؛ شیخ درسخانه کاهگلی، ابن سامان و ملازم، وظیفه ارشاد و رهنمایی طلبهها را بر عهده داشته و هرکدام فهمِ خود را از آیین جهاندار بزرگ دارند. همین فهمهای متفاوت و تفسیرهای ناهمسان، سبب رقابتی شدید میان مرشدان و طلبههای این مدارس گردیده است. جنگهای فاجعهبار، تعذیب و تقابلِ انسانها بیشتر به دلیل ناهمسانیهای اعتقادی و باورهای ناهمگون از یک واقعیت اتفاق افتاده اند. تجربههای تاریخی بازگو میکنند که انسان دشمنی بزرگتر از خود در طبیعت نداشته است:
«اعتقادها دو گونه اند: یا تقدیس میشوند یا تکفیر. در ناف دایرهیی چرخان که زمان نام دارد، یکی در دل دیگری پدید میآیند و از میان میروند. جدال سهمگینی است مابین هر دو که هرگز پایانی ندارد. اما غمناک آن است که اعتقادها هرگز پدیدههای منتزع و پای در هوا نیستند. بر تارک سر آدمی خانه دارند و از آنجا رخنه میکنند در دل و دست و پای و گوش و چشم انسان.» (ص ۲۲۱)
برخاستگاه سلطهگری مردانه در دارالخلافه کابل در پاسداری از آیین جهاندار بزرگ ریشه دارد و این تفکر در حین خلافت ابیخلیفه و پسانتر پسرش و اجرای آموزههای روزنامچهها اجرایی میگردد. کابلیان با امتناع از تفکر و سرسپردهگی غیرعقلانی به آموزههای جهاندار بزرگ، میزیند. عقل مذکرِ دارالخلافه به تفکر انتقادی، اجازۀ جولان نمیدهد. ترابی، طلبه درسخانه کاهگلی احتمالاً یگانه کسی است که خطر تفکر را به گردن میگیرد و هموست که میپرسد:
«پس ما مادر داشتهایم ها؟» (ص ۱۰۲)
در این شهر هیچ زنی زندهگی نمیکند و به همین دلیل مردان هیچ فهمیاز زن ندارند. خلافکاران که در آن سوی حصار به سر میبرند، گویا در آتشی میسوزند که فزیکی نیست؛ آنان افسرده و روانپریش شده اند و هر از چند گاهی دست به خودکشی میزنند. خودکشیهای فجیعی که به مرگ منتهی میشوند و این عذابیست که گویا به دلیلِ تمرد و ارتداد نصیبشان شده است ….
نقد افراطیت و ایدیولوژی
مهمترین سوژه «زندهگی به سفارش پشهها»، نقد افراطیت و ایمان به جهلی است که علم ازل پنداشته میشود. آموزههای دینی جهاندار بزرگ که در روزنامچههای زرد گرد آمده اند، از یکسو بیمایه و حقیر اند و از سوی دیگر، با تفسیری که از فهم ناقص مرشدان ناشی میشود، یک نمایۀ مضحک و در عین حال پُر از اندوه را تداعی میکنند. ایمان طلبهها به متون مقدسشان از سر آگاهی نیست:
«نویسههای هر سه روزنامچه معکوس بودند که به جز ملازم، ابن سامان و شیخ درسخانه کاهگلی، کس دیگری را توان خواندن آن نبود. تمامی آنچه را که شاگردان این سه نفر یاد گرفته بودند، شفاهی بود. از روی لفظ صوتی و مقایسۀ آن با شمایل نویسهها. طوطیوار و بیهیچ معنایی همه آن را حفظ کرده بودند.» (ص ۱۴)
طلبهها نمیدانند که:
«اگر چنین است، پس چرا در سه درسخانه معناهایی متفاوتی از این شمایل یکسان ارایه میشود؟» (ص ۱۴)
در دارالخلافه کابل، نیایش فزیکی است و روزی چند بار، با چارچرخ به سمت راست و چپ ادا میشوند. مجازات تارکِ نیایش نیز یک هزار گرز آتشین تعریف میشود. این در حالیست که منکران سزاوار عذاب بینهایت اند. بدینگونه ابزارهایی که بایست انسان را به هدف برسانند، با تلقیهای سودجویانه و جزمگرایانه تبدیل به خود هدف میشوند:
«تنها رنگ همیشه متفاوت، رنگ دلوی سیاه بود که آویزان از چاه حویلی درسخانه. بامدادان شفق نادمیده، گرفتارییی داشت آن سرش ناپیدا. عین زن فاحشه که وسط ارتشی ماهها محروم، دست به دست آمده باشد. کوزههای گلین پر میشدند و بعد شروع میشد شستن جهیدنگاهها و نشیمنگاهها و دیگر جاها. بعدتر نیایش از راه میرسید در مصاف سرهای خوابآلوده.
جبهها پوشیده، دستارها بسته، پاچهها برزده کاروان راه میافتاد به سمت خدایی که هیچیک ندیده بودندش. آنگاه شفق میدمید و زندهگی این طوری، خاکستریِ خاکستری میشد.» (ص ۳۵)
در این شهر آواز خواندن مجازات سهمگین دارد. محکمۀ صحرایی، یکی از انفعالات مردم دارالخلافه در همراهی با سیاستهای خلیفه است. هرکه آواز بخواند، پیش از اینکه حکم قتلش از سوی خلیفه امضا شود، از سوی مردمان شهر، از سوی کسانی چون کشاورزان، فالبینان، سپاهیان قراولخانه، کارگران انباری، پینهدوزان، گرمابهبانان، شرحه شرحه و مثله میشود. دیگر مجازاتهایی چون قمچینکاری، قطع دست و قطعهقطعه کردن به جرم ارتداد که به امر خلیفه و با دستِ پُرقدرتِ شحنهگان برپا میشوند، «تحقق عدالت و استمرار سنت جهاندار بزرگ» خوانده میشوند.
خنده نیز یکی از انواع جرایم است. در مورد کراهتِ خنده و مرز مقدار آن، مناظرهها برپا شده. خنده را چنین تشریع مینمایند:
«عنصر کریهی که فسادآور است. بروز آن به مقدار زیاد، آدم را در صف شیاطین قرار میدهد. بر این کراهت، قول روزنامچهدانهای دارالخلافه متفق است، اما اختلاف بر میزان و تعیین مرز است. چه مقدار خنده میتواند فسادآور باشد و چه اندازهاش مجاز است، محل کراهت آن کجاست؟» (ص ۶۱)
هرگونه دهن باز کردن به نیت فرحت، خنده است و هر کسی که به این نیت میخندد، با بوزینه فرقی ندارد و «ملعونترین مخلوقات» به شمار میآید. خنده همچنان موجب کاهش غیرت میشود.
طلبههای دارالخلافه بایست در توضیح و تشریعِ مسألهها در پرتو روزنامچهها از توانمندی برخوردار میبودند. یکی از مسألههایی که در این رمان به شکل پرودی بازتاب یافته است، بیان خوابیدن آدمی زیر درخت چارمغز و افتادن چارمغز توسط گربه خلیفه به دهن این آدماست که سبب مرگ او میشود. حکم چیست؟ آیا گربه باید مجازات شود؟ و یا با توجه به اینکه گربه مال خلیفه است، آدمی که رو به شکم و با دهان باز زیر درخت چارمغز میخوابد، با خوکها و بوزینهها همطراز است و مرگش مجازاتی در پی ندارد؟ و یا گربه به دستور غیب این عمل را انجام داده است؟
مردان بر اساس فتوای متفاوتِ سه روزنامچه در رابطه با مسایل جنسی با سه حکم روبهرو اند: لواط، استمنا و یا عدم تخلیه. اکثریت لواط را ترجیح میدهند، به همین دلیل مدارس به جایی که در آن ضعیفترها مورد تجاوز قرار میگیرند، مبدل میشود.
آیینه در رمان نمادی برای کشف حقیقت است. انسان خود را در آیینه آنگونه که است، میبیند. آیینه تعبیری برای خودشناسی است و میتواند معنای واقعی روزنامچهها را بازتاب دهد، اما در دارالخلافه کابل، داشتن آیینه حرام و جرم است. دستیابی ترابی به آیینه سبب میشود که او همراه با راوی، متن باژگونه روزنامچهها را بخواند و ایمانِ خود را نسبت به آیین جهاندار بزرگ که یاوهیی بیش نیست، از دست بدهد. ترابی با جسارت و کلیشهشکنی، به خرد و آگاهی در جمع جاهلان میرسد.
پیوند استعارههای تاریخیِ گذشته و حال برای توصیف درماندهگیِ انسانهایی که در بند ایدیولوژی و افراطیت مانده اند، فراز دیگرِ این رمان است.
حذف و سرکوب تاریخی زنان
بازتولید مناسبات ستمگرانهیی که به فرودستی زنان منجر میگردد و تولید و بازتولید هنجارهای پدرسالارانه در بستر تاریخ، گپِ نوی نیست. اما در دارالخلافه کابل، ستیزهجویی با زنان فراتر از این است. در اینجا حذف، انکار و فراموشی زنان، یکی از مانفیستهای خلافت ابیخلیفه است و زنان کاملاً حوزه ممنوعه به شمار میروند.
در زمان ابیخلیفه نفوس کابل که به شش میلیون میرسید، به صد هزار تقلیل یافت. از این صد هزار، پنجاه هزار در آنسوی حصار کفر ماندند و خلافت با پنجاه هزار دیگر برپا شد. از میان این پنجاه هزار، زنان و دختران نیز به فتوای مفتی اعظم، پدر ابن سامان به عنوان شیاطین باید کشته میشدند. بدینگونه دختران خردسال در سالهای نخستین خلافت از بین برده شدند و باقی زنان و دختران نیز در حشر شیطانکشی، معدوم شدند. پس از چند سالی در دارالخلافه تنها هفتصد نفر باقی ماندند و طبیعی بود که هیچگونه زایش و تداوم در کار نبود.
حشر شیطانکشیِ دارالخلافه کابل، نمادیست برای بازنمایی واکنش تاریخی در برابر مادینهگی. صدها مثالِ همگون و ناهمگون در این رابطه در تاریخ بشریت ثبت شده اند. به گونۀ مثال: زنده به گور کردن دختران در شماری از کشورها و یا همانندپنداری زنان با شیاطین در اروپا در سدههای شانزده و هفده میلادی که در آن زنان به دلیل جرمیکه اساساً امکان تحقق آن وجود نداشت، بیرحمانه به دار زده شدند و یا در آتش سوختند و حتا مردان شغلی را به نام شیطانگیر ایجاد کردند. جدا از اینکه از آغاز تمدن انسانی تا امروز، شمار زیادی از فلاسفه و نویسندهگان نیز زنان را فروتر از مردان و مایۀ انگیزش شهوت و شر انگاشته اند.
در جامعهیی که زن و زنانهگی مصادره شده و بازیگران همه مردان اند، صورتبندی اجتماعی، تعریف ویژهیی از مردانهگی نیز ندارد. مکاشفه زن از روی روایاتی صورت میگیرد که در آن از تهیگاه سخن رفته است. تعبیر یکی از احکام روزنامچه را لواط میخوانند، چون هیچ زنی در آن خرابکده وجود ندارد:
«ای اهل جهان آرام گیرید با جهیدنگاههایتان بر تهیگاههایی که مایه آسایش است. تا بدینگونه عمرتان فزونی و رنجهایتان پایان یابد.» (ص ۲۰)
هممدرسهییهای راوی، ژکاره و ترابی در این مورد بحث میکنند که آیا تهیگاه مربوط مردان است و یا زنان؟ آنان هیچ زنی را ندیده اند و مادرانِ خود را به یاد نمیآورند. یگانهزنی که اهالی کابل میتوانند در موردش کشف کنند، امیخلیفه، مادر خلیفه است که در حجرهیی زندهگی میکند و هرگز از آن بیرون نمیآید. او نیازهای روزمرۀ خود را از طریق رؤیا به پسرش منتقل میسازد. حتا مرگِ خود را نیز از طریق رؤیا بیان میکند. او هنگامیکه مرگش فرا میرسد، داخل کفن شده و در تابوتی که چند سال پیش برایش تهیه شده است، میخوابد. بیشتر کابلیان که در مراسم تدفین او شرکت کرده اند، برای بارِ نخست تصور یک زن را میکنند که شئگونه است. حضور یک زن در تابوت، کمهزینهترین تصویر از زن است. هم است و هم نیست؛ اما از سوی دیگر سرکوب و حذف زنان در این شهر منجر به انباشتِ عقدههای جنسی مردان میگردد که در آخرین تحلیل نهتنها نیاز به بدن زنانه دارند، بل تنها در کنار سرشت زنانه به کمال میرسند.
ملازم در مراسم تشیع جنازه مادر خلیفه میگوید:
«… ما با به خاک سپردن این جنازه، در واقع ما آخرین موجود آخته از شر و شیطان را نیز به خاک سپردیم و اکنون سرزمین پاکِ کابل از لوث هرگونه گناه و فساد در امان است. … همانگونه که میدانید، ذات شرور مادینهها در روزنامچۀ مبارک به تأکید و کرات اذعان شده است. این موجود از آغاز سرشتی از شیطان و شرارتی از آتش داشته است. با هیچ ترفند و تربیتی نمیشد که سرشت آن را تغییر داد، مگر با پاککاری عمومی و ابدی.» (ص ۱۲۰)
کشف زن، دریافت معما است و دغدغهیی در ذهن جوانترها که زن را به یاد نمیآورند. آنانی که زن را به یاد میآودند، به گونۀ مثال باشی که در حشر شیطانکشی شرکت کرده بود، زن را چنین تعریف مینماید:
«آدم نبودند، موجوداتی بودند مادینه. منبع فساد و شهوت و گناهکاری. تنها هنگامیکه شهوانی بودی خوشایند بودند، اضافه مایۀ رنج و آزار.» (ص ۱۰۱)
اهالی بلاد کابل یک بار زنان واقعی را به چشم میبینند: زمانی که هواپیمایی بر فراز مزارع کوکنار سقوط میکند و زنان سپید و بلوند خارجی در کشتزارها پرت میشوند. سپاهیان، آنان را به قراولخانه میبرند. در این زمان، اهالی که زن ندیدهاند به گمانِ اینکه مادر آل بر سرزمینشان چیره شده، فریادکنان به سوی قراولخانه میشتابند. سپاهیان، آنان را چو محمولههایی بر اسپ بسته و به سوی دارالخلافه میبرند و مردم نیز با پرتاب سنگ، احساسات نوعی ضد شیطان و ضد مادر آل را تسکین میبخشند. این در حالیست که خلیفه زنان بلوند را بهخاطر همخوابهگی با خود نگه میدارد.
پردازش دنیای مدرن که در آن انسانیت اصل است و نه جنسیت، در شفاخانه بازتاب مییابد. زنان بدون ترس و هراس از زنانهگیشان، در متن اجتماع جاری اند. نگاه راوی به زنان در شفاخانه، تنها نگاه جنسی از سرِ محرومیت نیست؛ او از حضور آنان احساس آرامش میکند و در پیرانهسری خود را کامل میداند.
در مورد رمان «زندهگی به سفارش پشهها» گپهایی فراتر از اینها را نیز میتوان مطرح کرد که در زمان مناسب بدان خواهم پرداخت.
رویکرد:
زندهگی به سفارش پشهها. کاوه جبران. کابل: نشر زریاب، پاییز ۱۳۹۵
Comments are closed.