گزارشگر:روحالامین امینی - ۱۲ قوس ۱۳۹۱
حضرت مولانا جلالالدین محمد بلخی را بدون شک به عنوان یکی از بزرگترین سخنسرایان زبان فارسی میشناسیم که میتوان ادعا کرد درونمایۀ آثارش، سرشار از اندیشههایی بلند و انسانی است که از او چهرهیی بلندبالا در تاریخ ادبیات، اندیشه و عرفان ما ساخته و ما او را همواره یک سر و گردن بلندتر از دیگر شاعران از نگاه غنای اندیشه درمییابیم.
کسی با این خصوصیت، بدیهیست که دیدی بسیار گسترده نسبت هستی دارد؛ دیدی که مرزهای زمان، مکان و زبان را شکستانده، از چوکات ملیت بیرون آمده و تبدیل به چهرهیی جهانی گردیده است؛ چهرهیی که بعد از قرنها از شرق تا غرب همهمهاش پیچیده و اندیشمندان بزرگ معاصر، با جستوجو و تفحص در آثارش هر روز با دستآوردهایی تازه و شادابتر مقالهها مینویسند و کتابها چاپ میکنند.
من در لابهلای این کلمات قصد دارم قسمتی از دریافتهای خود را دربارۀ اهمیت آزادی و اندیشه در آثار حضرت مولانا که در نتیجه، منجر به گستردهگی دید این ابرمرد نسبت به انسان میشود، بگنجانم. همچنان در سطوری که خواهد آمد، تلاش نویسنده بر این است تا از متوسل شدن به آرا و نظریات دیگران در حد توان دوری جوید و حرفهایش را با استناد به آثار حضرت مولانا ارایه دارد.
داستانی که دربارۀ جبر و اختیار در مثنوی حضرت مولانا وجود دارد، قسمتی از مایههای اندیشۀ مولانا جلالالدین محمد بلخی را نسبت به انسان به خوبی نشان میدهد. انسان به عنوان موجودی آزاد که اگر از دریچۀ دینی به سمت او نگاه کنیم، خلیفۀ خدا در روی زمین است.
آزادی مهمترین جوهری است که در ذات همۀ انسانها وجود دارد و یکی از شاخصهها و ویژهگی های بارز آدمهاست. اگر سری به دنیای معاصر هم بزنیم، بیشتر انقلابهایی که صورت میگیرد و عدهیی حاضر به قربانی کردن خویش میگردند، برای همین عطیۀ مقدس و دوستداشتنی یعنی آزادی است؛ چیزی که آدمها به یاری آن از هیات ابزاری مجبور بیرون میآیند و به قول شاملوی بزرگ، به اختیار برمیگزینند.
نگاهی به آثار بزرگان ادبیات فارسی، نشان میدهد که توجه به آزادی انسان، یکی از نکات محوری این آثار گرانبها است. البته باید به یاد داشت که در بین بزرگان تاریخ ادبیات فارسی، شاید نتوان کسی را یافت که بر علاوۀ شاعری بزرگ، اندیشمندی بزرگ نیز نباشد. نام و آثار بزرگانی مانند عطار نیشابوری، سنایی غزنوی، حضرت مولانا جلالالدین محمد بلخی، ابوالمعانی بیدل دهلوی و کسان دیگری از این دست در تاریخ ادبیات نشان از غنای اندیشه در این آثار است؛ آنهم اندیشههای متعالییی که با گذشتن از فلترهای فلسفه و عرفان، به تحلیل و تفسیر هستی به شکل عام و انسان به شکل خاص پرداخته اند.
انسان به قول الکسیس کارل، به عنوان موجودی ناشناخته، همواره توجه اندیشمندان و متفکرین را به سوی خویش نگاه داشته است و طوری که بدیهیست، این توجه منحصر به اندیشمندان فارسیزبان نیز نمیشود و مقولهیی است که تقریباً تمام کسانی که در حوزۀ علوم انسانی نظری عمیقتر داشته اند، سری به این کوچۀ پرپیچوخم، دور و دراز و رازناک زده اند؛ کوچهیی که کمتر رهگذری توانسته تصویری روشن از آن را برای مخاطبش ارایه کند و یا حتا خود به دریافت قانعکننده و دقیقی از آن دست یابد.
مسالۀ جبر و اختیار و اینکه آیا در واقع امر، انسان به معنی واقعی کلمه، موجودی مجبور است یا مختار، از نکاتی است که در طول تاریخ فلسفه، اندیشمندان بزرگی را سردچار آن میبینیم و در ادیان مختلف نیز از نکاتیست که بحث فراوانی را پیرامون خود بهراه انداخته و هر کس به گونهیی تلاش داشته تا به حل این نکته با توجه به بعضی از مسایل دیگر که در این امر دخیل مینمایند، بپردازد. به طور مثال در گسترۀ ادیان الهی، پرداختن به این مساله، اندیشمند دیندار را وادار میکند تا به بعضی از صفات ذاتی خداوند مانند علم، قدرت و عدالت نیز نظری داشته باشد و بحث جبر و اختیار را همراه با تفکر دربارۀ این صفات خداوند مورد تحلیل و بررسی قرار دهد.
حضرت مولانا جلالالدین محمد بلخی را از درون آثارش، آزادهمردی درمییابیم که انسان را نه موجودی ماشینمانند، بلکه هستندهیی که به نیروی اندیشه و تفکر خویش انتخاب میکند، و به وسیلۀ همین نیروی جادویی که حضرت مولانا آن را مرتبهیی از انسانیت میداند و در ادامۀ این بحث به شکل دقیقتر به آن نگاهی خواهیم داشت، به کشف روابط اشیا و هستی دست میزند و حتا با آن وارد عرصۀ خداشناسی نیز میگردد؛ حوزهیی که قسمت عظیمی از پیکرۀ ادبیات ما که همانا آثار عرفانی شکل یافته در این گستره است را نیز وقف نگاهی جمالشناسانه و جلالشناسانه به خداوند کرده است، که حضرت مولانا جلالالدین محمد بلخی را میتوان با اقتدار اوج این تفکر و بینش یافت؛ تفکری که اگر با نگاهی دقیقتر وارد فضای آن شویم، مباحث کوچک و بزرگ فراوانی را در آن مییابیم که تجزیه و تحلیل شده اند.
اما احترام به آزادی انسان در آثار مولانا طوری که پیشتر نیز اشارهیی کردیم، در یکی از داستانهای مثنوی به خوبی مشهود است و در اینجا سری به این داستان از زبان خود حضرت مولانا میزنیم.
آن یکی میرفت بالای درخت
میفشاند آن میوه را دزدانه سخت
صاحب باغ آمد و گفت ای دنی
از خدا شرمیت گو چه میکنی
گفت از باغ خدا بندۀ خدا
گر خورد خرما که حق کردش عطا
عامیانه چه ملامت میکنی
بخل بر خوان خداوند غنی
گفت ای ایبک بیاور آن رسن
تا بگویم من جواب بوالحسن
پس ببستش سخت آن دم بر درخت
میزد او بر پشت و ساقش چوب سخت
گفت آخر از خدا شرمی بدار
میکشی این بیگنه را زار زار
گفت از چوب خدا این بندهاش
میزند بر پشت دیگر بنده خوش
چوب حق و پشت و پهلو آن او
من غلام و آلت فرمان او
گفت توبه کردم از جبر ای عیار
اختیارست اختیارست اختیار
اختیارات اختیارش هست کرد
اختیارش چون سواری زیر گرد
اختیارش اختیار ما کند
امر شد بر اختیاری مستند
حاکمی بر صورت بیاختیار
هست هر مخلوق را در اقتدار
تا کشد بیاختیاری صید را
تا برد بگرفته گوش او زید را
لیک بیهیچ آلتی صنع صمد
اختیارش را کمند او کند
اختیارش زید را قیدش کند
بیسگ و بیدام حق صیدش کند
آن دروگر حاکم چوبی بود
وآن مصور حاکم خوبی بود
هست آهنگر بر آهن قیمی
هست بنا هم بر آلت حاکمی
نادر این باشد که چندین اختیار
ساجد اندر اختیارش بندهوار
قدرت تو بر جمادات از نبرد
کی جمادی را از آنها نفی کرد
در این داستان به خوبی تاکید حضرت مولانا را بر مسالۀ آزادی انسان میبینیم؛ نکتهیی که امروز در صدر مصوبههای حقوق بشر و قوانین کشورهای دموکراتیک قرار دارد. البته باید یادآور شد منظور از آزادی آدمها تنها این آزادیهای به ظاهر نیست؛ به این معنی که در واقع در آثار حضرت مولانا میتوان سراغ دو نوع آزادی را گرفت که یکی همین آزادیهای به ظاهر است که امروز سر و صداهای فراوانی را پیرامون آنها میشنویم و دو آزادی از قیود دیگری است که به «خود» آدمها برمیگردد و در اینجا قصد ما پرداختن به آنها نیست؛ چرا که هم از حوزۀ این بحث خارج است و هم سخن گفتن دربارۀ آنها مجال و فرصت بیشتری میطلبد.
به هر حال، پایۀ نظامهای مردمسالار امروز، بر مبنای آزادیهای فردی در یک اجتماع ریخته شده است. با توجه به تاکید فراوان حضرت مولانا بر مسالۀ آزادی انسان، به هیچوجه نمیتوان آن را نکتهیی اتفاقی در آثار این بزرگمرد شمرد. مولانا از معدود چهرههای تاریخ ادبیات ما شمرده میشود که اندیشهیی به مراتب قویتر از کلامش را در آثارِ بهجا مانده از او میبینیم، و این نکته در مثنوی معنوی وی به خوبی محسوس و مشخص است؛ به این معنی که حضرت مولانا غرض از سرایش آثارش، هنرنماییهای زبانی نبوده و از زبان و حتا شعر به عنوان ظرفی برای مظروف گستردۀ اندیشه و کشفیاتش از هستی استفاده میکرده است. و به خوبی به اهمیت آزادی انسان، وقوف داشته و در محتوای کلامش همواره تکریم و احترام به آزادی را به شکل مشخص میبینیم. به این دوبیت که در داستان وحی آمدن از حق تعالی به موسی آمده است، توجه کنید:
اختیار آمد عبادت را نمک
ورنه میگردد بناخواه این فلک
گردش او را نه اجر و نه عقاب
که اختیار آمد هنر وقت حساب
در اینجا حضرت مولانا نمک عبادت را نیز اختیار میداند و در واقع امر هم همینطور است؛ چرا که بدون اختیار، پاداش و سرزنش هیچ معنایی ندارد.
با توجه به همین نکات است که در فضای فکری حضرت مولانا، یکی از ویژهگیهای بارز انسان را همانا آزادی درمییابیم. اما نگاه مولانا به آزادی چهگونه است. او آزادی را وسیلهیی برای کشف خلاقیتهای بشر میداند؛ وسیلهیی که او را اجازه میدهد به هر دریچهیی سرک بزند و با کشف رموز هستی همانگونه که بهتر میداند، بیاندیشد و زندهگی کند. و اینجاست که تفاوت آدمها نیز در نوع تفکر و اندیشۀ آنها شکل مییابد و «ای برادر تو همین اندیشه ای/ مابقی خود استخوان ریشه ای»ِ مولانای بزرگ نیز تعبیری روشنتر پیدا میکند.
تاکید حضرت مولانا در فضای این بیت بر اندیشه، که انسان را به معنی واقعی کلمه در مرتبهیی از مراتب تکامل خلاصه در آن میداند، نشان از ارزش و اعتبار اندیشه در نزد حضرت مولاناست.
در اینجا اندیشۀ مولانا نسبت به انسانیت، به خوبی مشخص میشود و میبینیم که دیگر خور و خواب و خشم و شهوت در این بیت جایگاهی ندارد و انسان مولانا رفته رفته میرود تا رنگ حقیقیاش را نشان دهد. در یکی از بیتهای غزل مشهور «بگشای لب که قند فراوانم آرزوست» از دیوان شمس حضرت مولانا، شیخی را میبینیم که گرد شهر با چراغ به دنبال انسان میگردد.
دی شیخ با چراغ همی گشت گرد شهر
کز دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست
گفتند یافت می نشود جسته ایم ما
گفت آنکه یافت می نشود آنم آرزوست
با همۀ اینها نباید از یاد برد که مولانا بر علاوۀ یک اندیشمند بزرگ، عارفی نامی و پخته نیز بود. و از همینروست که او اندیشه را نیز عالیترین مسند بشر نمیدانست، بلکه اندیشه را به این سبب مورد تکریم و احترام قرار میداد که آن را راهی میدانست برای رسیدن به چیزهایی برتر و بزرگتر. فضای فکری حضرت مولانا در رابطه به مقام پشت سر نهادن اندیشه در داستان «عذر گفتن فقیر به شیخ» در دفتر دوم مثنوی به خوبی دیده میشود.
مر دلم را پنج حس دیگرست
حس دل را هر دو عالم منظرست
تو ز ضعف خود مکن در من نگاه
بر تو شب بر من همان شب چاشتگاه
بر تو زندان بر من آن زندان چو باغ
عین مشغولی مرا گشته فراغ
پای تو در گل مرا گل گشته گل
مر ترا ماتم مرا سور و دهل
در زمینم با تو ساکن در محل
میدوم بر چرخ هفتم چون زحل
همنشینت من نیم سایۀ منست
برتر از اندیشهها پایۀ منست
زانک من ز اندیشهها بگذشتهام
خارج اندیشه پویان گشتهام
حاکم اندیشهام محکوم نی
زانک بنا حاکم آمد بر بنا
در اینجاست که میبینیم حضرت مولانا پیشنهادی برتر و منزهتر از اندیشه دارد که همانا دل است. و برای این دل، پنج حس دیگر قایل میشود؛ حواسی که در چوکات اندیشه نمیگنجد و مخصوص دل است و میبینیم که با صراحت اعلام میدارد «برتر از اندیشهها پایه منست» و همچنین میگوید: «حاکم اندیشه ام محکوم نی/ زانک بنا حاکم آمد بر بنا» در اینجاست که خود را حاکم بر اندیشه میداند و با تمثیلی زیبا نیز حرفش را به اثبات میرساند.
در مقام آزادی و اندیشه، هنوز به ارج و احترام واقعی مولانا نسبت به انسان نرسیده بودیم، بلکه در آنجا با مرتبهیی از مراتب انسان روبهرو بودیم که انسان را از لباس حیوانیت بیرون آورده بود و در هیات موجودی آزاد و اندیشمند با او روبهرو شده بود. و در اینجا به خوبی دیده میشود که مولانا انسان را به مراتب بزرگتر از این صفتها میداند و دل را آیینۀ تمامنمایی مییابیم که میتواند تجلیگر تمام رموز و اسرار هستی باشد؛ اسراری که دیگر کشف آنها کار اندیشه نیست و نیاز به جستوجوگری دقیقتر و چالاکتر دارد که نه از راه تجزیه و تحلیل، بلکه از راه کشف و شهود به آنها دست یابد و این وسیله نه، که غایت نهایی انسان است و واقعیت او را در درون آن میتوان جستوجو کرد. که خود آغاز بحثی دیگر است…
Comments are closed.