احمد مسعود: طالبان به هیچ تعهد خود به غیرقرارداد خود با آمریکا عمل نکردهاند.
گزارشگر:آرین آرون/ شنبه 21 حوت 1395 - ۲۰ حوت ۱۳۹۵
«آدمی در جنگ تغییر نمیکند، آدمی پس از جنگ تغییر میکند…»
در جنگ همواره یکطرف بیشتر قربانی میشود. این مسألهییست که نمیشود آن را بهسادهگی کنار گذاشت. اما زمانی که کشوری بالای کشوری دیگر حمله میکند و سرباز میفرستد، خودش بهخودیِ خود گویای همه چی است و جای شکی نمیماند که قاتل چه کسانی هستند و قربانی چه کسانی. این مسأله در خصوص جنگی که ده سال در افغانستان طول کشید ـ جنگ شوروی در افغانستان ـ و به مرگ، معلولیت و مهاجرتِ صدها هزار تن انجامید و با در نظر گرفتن آمار قربانیها و آسیبها، روشنتر میسازد که قربانی «ما» بودهایم. اما گاهی میشود دگرگونه هم دید و وقتی پای صحبت کسانی که عاملین قربانی میپنداریمشان بنشینم، میبینم که از جنگ کسی قهرمان برنمیگردد و وقتی بیشتر به عمق مسأله برویم، میبینیم که خیلیهایی که قاتل میپنداشتیم هم، به نحوی قربانی بودهاند. این چیزیست که در کتاب تابوتهای رویین میتوان آن را حس کرد. و بخواهی نخواهی، یکباره وقتی پای صحبتِ این افراد مینشینیم، میبینیم که اکثر عاملین قربانی، خود نیز قربانی بودهاند. اینجاست که پرسش پیچیدهتر میشود که اگر کسانی را که ما عامل میدانیم، خود را قربانی میشمارند، پس عامل چه کسانی هستند؟ این مسألهییست که در کنار جنگ که موضوع اصلی رمان تابوتهایی رویین را شکل داده، خودش را در ذهنِ مخاطب جا میدهد. اما با خواندن بیشتر، بخواهی نخواهی، بخشی از پاسخ خود را نیز میگیریم.
اما برای خواندن یک رمان، نخستین مورد گذشته از همه موارد دیگر، چگونهگی ایجاد رابطه با متن است. اگر یک رمان به زبانی دیگر نوشته شده باشد، مرحلۀ نخست همان بخش ارتباط با زبان دوم است. این ارتباط اما زمانی راحتتر برقرار میشود که ببینیم چقدر خوب است که میتوانیم یک رمان را با همان زبانی که میگوییم و میشنویم، بخوانیم. و زیبایی آن اما زمانی بیشتر میشود که با گویش رایج در محدودۀ جغرافیایی زبانیمان، چیزی که همهروزه در دور و برمان با آن سر و کار داریم، بخوانیم.
در مورد ترجمه در کُل، گفتههای زیادی وجود دارد. برخی آن را همان “بازآفرینی یک اثر در دلِ یک زبان دیگر” میخوانند و برخی آن را همچون پل ریکور: “رساندن خواننده به مولف و رساندن مولف به خواننده” میدانند. برخی هم میگویند باید یک ارتباط میان مخاطب زبانِ برگردانشدۀ اثر، آنهم با حفظ معنا و ظاهر و باطن، و متن اصلی ایجاد شود. از سوی دیگر، میدانیم که گذشته از این دو تعریف، همزمان با آن رسالتی هم خود مترجم دارد و آن در نظر گرفتنِ همه جوانبِ معنای متن و انتقال آن به مخاطب است. اگر از سادهترین تعریف، پیاده کردن یک زبان در زبان دیگر، هم بگذریم، میدانیم اکثر زبانها نمیتوانند بهسادهگی در دلِ یکدیگر حل شوند و حالا چه برسد به اینکه معنای آن را هم با اینهمه “کش و فش” حفظ کرد و بازآفرینی نمود.
یک اثر زمانی که بهوجود میآید، مرتبط به یک حوزۀ زبانیِ خاص و فرهنگِ خاص میباشد و اینجاست که مترجم را دست و پابستهتر هم میسازد. برای همین باید در نظر داشته باشیم که کارِ ترجمه دشوارتر از آن چیزیست که ما تصور میکنیم. اما در کتاب تابوتهای رویین، آنچه که بیشتر مخاطب را با متن آشتی میدهد، همین شیوۀ کاربردی مترجم در انتخاب زبان ترجمه است که چیزی میان زبان گفتار و نوشتار زبان سومی را برمیگزیند؛ یک زبان راحتتر آمیخته با گویشهای رایج، و این شیوه در ترجمۀ کتاب، گاهی راه رفتن روی لبۀ تیغ را میماند. پل ریکور در کتاب «دربارۀ ترجمه» نقل قولی از آنتوان برمان نویسندۀ کتاب «ترجمه و جزء کلمه یا بیتوتۀ در دور دست» میآورد که میگوید: “مترجم در عرصۀ روانی، دو خاصیت متضاد دارد و میخواهد به هر دو طرف زور بگوید؛ زبان خودش را مجبور به پذیرش بار اجنبی کند، زبان دیگری را مجبور به تبعید خودخواسته در زبان مادر خودش” که این مسأله در مورد اکثر ترجمهها بهخوبی صدق میکند. با این همه، تعریف و دیدگاههای گوناگونی که در مورد ترجمه آوردم برای این است که بفهمیم ترجمه کاری دشوار است و زمانی که مترجم با اینهمه دشواری که پیش رویش قرار دارد، اثری را به این خوبی برگردان میکند، کارش قابل قدر است. آنهم از کتابی که حاوی روایتیست که مسیر افغانستان را تغییر داد. چیزی که واقعاً نیاز بود به مخاطبان افغانستانیاش هم رسانده شود و از این زاویه هم به آن نگاه شود.
هر نویسندهیی در اثرش، گذشته از پرداختن به تمام عناصر داستان، به یکی از عناصرش بیشتر توجه میکند. یکی روی دیالوگها، دیگری روی توصیف و یکی هم تمام تلاشش را میکند که با استفاده از کلمات ملموستر، موضوع و درونمایه داستان را برجستهتر بسازد. کاری که در تابوتهای رویین، سویتلانا آلکسوییچ میکند و بیشتر تمرکز روی برجستهسازی موضوع رمانش که همان جنگ شوروی در افغانستان است، میکند. میدانیم سوای از یک شهروند افغانستان هیچکسی اینگونه در دل این جنگی که در این کتاب روایت شده، آشنا نیست و هیچکسی هم از آسیب آن، آنگونه که ما خبر داریم، خبر ندارد. از سوی دیگر، ما واقعاً نیاز به آگاه شدن اینگونه رویدادها داریم. آنهم رویدادی که افغانستان را در یک مسیر دیگر قرار داد. اما همواره آنچه که ما از این مسأله میدانستیم، موضوع آسیبهایی بود که خودمان دیده بودیم. این رمان اما میتواند دیدگاه خیلیها را تغییر بدهد و شاید حتا به نسلی که هنوز این جنگ را با یک نگاه دیگر میدیدند، کمک کند تا اندکی دیدگاهش را تغییر و تلطیف بدهد.
تابوتهای رویین رمانی که بیانگر گفتههای واقعی کسانیست که همانگونه که در بالا هم یاد کردم، هم عاملین یک جنگ هستند و هم قربانی آن. اما این برمیگردد به قضاوت خواننده که در پایان، به این افراد بهخصوص کسانی که فقط دستوراتی را اجرا میکردند، با چه نگاهی میبینند. قربانی یا عاملین قربانی؟
جنگ همهچیزش وحشتناک است در این شکی نیست. اما همواره آنچه که به این پدیده پرداخته، زوایای گوناگون دو طرف یک قضیه بوده است. در جنگ افغانستان با شوروی سابق هم همینگونه است. همواره آنچه که ما از این جنگ گفتهایم و نشانی مانده؛ گورهای بیشمار، افراد معلول، مهاجرت و گمشدههاییاند که سالها چشم خانوادههایشان را به دروازه میخکوب نمودند. و بعد هم نابسامانیهایی که پس از آن به وجود آمد. اما این تمام آن چیزی که از جنگ میماند نیست. میدانیم در این جنگ بودند مردمی که حتا تا نیمۀ خود را در گور گذاشتند. همه میدانیم در آن جنگها چه چیزهایی که از دست ندادیم. اما این یک طرفِ قضیه است. چیزی است که ما دیدهایم، خواندهایم و در ذهن داریم. اما جنگ همواره دو طرف دارد و چنین است که وقتی به آنسو سر میزنیم، میبینم طرف دیگرِ آنهم کم از این وحشتناکتر نیست؛ بهخصوص وقتی که کتاب تابوتهای رویین نوشتۀ سویتلانا الکسیویچ را ورق میزنیم. نویسنده در این رمان، پای گپهای شماری از سربازان برگشته از جنگ و یا خانوادههای قربانیانِ جنگ، نشسته و خاطرات آنها را در قالب رمان گنجانیده و این پردازش اساسی آن است که دوباره لحظهبهلحظه جنگ را از میان روایت میتوانیم در ذهنِ خود تصویر کنیم.
وقتی در مورد جنگ میخوانیم، میدانیم که آنچه که به پایان میرسد، تاریخ جنگ است نه خود جنگ. و جنگ حتا با آخرین آدمی که در آن اشتراک کرده و مرده هم به پایان نمیرسد.
از سوی دیگر، در خصوصِ رمان با مضمون جنگ، وضعیت طور دیگری است. شما با تاریخ سروکار ندارید، بلکه با برگهایی از داستان سر و کار دارید. این چیزی است که با دست گرفتن کتاب داستان فکر میکنید. اما زمانی این مسأله ابعاد دیگرش را یکی یکی میگشاید و مهمتر از بُعد تاریخی ارزش پیدا میکند که بیابید تمام این رویدادهای داستان آنگونه که معمول است، زادۀ تخیل و تفکر نویسنده نه، بلکه واقعیتاند. این آدمهایی که در این قصه میمیرند، همهکسانی اند که در جنگ واقعاً مردهاند، این یک شخصیت خلقشدۀ یک داستان نیست که نیمتنهاش را درون تابوت به خانوادهاش میفرستند و نه هم آنطرف شخصیت داستانی که آن را تحویل میگیرد و گریه میکند. این روایت برای هرکسی که از آن جنگ یک برداشت دیگر دارد، معنای دیگری ایجاد میکند. چون روایت، روایت واقعی از یک برهۀ تاریخ است که به گفتۀ سویتلانا الکسیویچ: «چگونه میشود همزمان هم تاریخ را تجربه کرد و هم در موردش نوشت؟ نمیشود هرگوشه از زندهگی را، تمام آن کثافت هستی- زیستی را از پشت یخن گرفت و وارد کتاب، وارد تاریخ کرد، باید «زمان را شکافت» و «روح را شکار کرد».
و این شکافتن زمان و شکار کردن روح زمانی آشکار میشود که شما پای قصههای هر یک از شخصیتهای این رمان مینشینید. و بعد همان پرسش است که چه کسی قربانی است و چه کسی عامل!
تمام شخصیتهای این رمان کسانی هستند که در افغانستان حضور یافته بودند. چه خواسته و چه ناخواسته، کشته بودند. چه خواسته و چه ناخواسته شرور را هم میشود دید و ناشرور را هم. اما چه فرق میکند وقتی جنگ باشد و باید بکشی. بعد مسأله این است که در پایان چه چیزی از این جنگ بهدست میآوری. پرسشی که حتا آنهایی که برای قهرمان شدن هم رفتهاند، نمیتوانند بپذیرند که قهرمان برگشتهاند: “… نه از جنگ کسی قهرمان برنمیگردد. نمیشود از آن جا قهرمان برگشت…” نه اینکه قهرمان برنمیگردند، حتا نمیتوانند جنایتی که شاید خود چندان در انجام آن دست نداشته باشند هم گریبانشان را رها نمیکند. به قول یکی از شخصیتهای رمان: «و این خاطرهیی فراموشناشدنی است: در شفاخانه، روی بسترِ پسرک افغانی خرسک عروسکی گذاشتم. او خرسک را با دندانش گرفت، با آن بازی میکرد و لبخند میزد، دستهایش نبودند. سخنان مادرش را برایم ترجمه کردند: “روسهای تو شلیک کردند. تو فرزند داری؟ پسر یا دختر؟.” نفهمیدم در سخنان او چه چیزی بیشتر بود ـ وحشت یا بخشایش؟»
و در مورد دیگری، پرستاری میخواهد به پیرزنی کمک کند و پیرزن هم انگار میخواهد به او چیزی بگوید اما سرانجام متوجه میشود که پیرزن در تلاش است تا به روی وی تف کند و این به خاطر آن است که او تمام اعضای خانوادهاش را در بمباردمان روسها از دست داده است.
در جنگ تمام تلاش شما همین است که باید زنده بمانید و این زنده ماندن، زمانی ممکن است که شما طرف را بکشید و این کشتن، چیزی است که بهای آن تا دم مرگ هم از ذهن شما و از زندهگی شما دست برنمیدارد. این هم بخشی از گفتههای سربازانِ این جنگ است و اعترافی که هم برای سرباز و هم مخاطبی که آن را میخواند، هر دو تلخ است.
ما از جنگ با شوروی، بنا بر روایتی، نزدیک به یکمیلیون کشته و پنج میلیون معلول و آواره و مهاجر داریم و این فاجعۀ بزرگیست که نمیتوان آن را نادیده گرفت. اما آنطرف جنگ هم کسانی بودند که کشته و معلول شدند، چه گناهکار چه بیگناه. مسلماً در جنگ این چیزها در نظر گرفته نمیشود، تنها شمار کشتهها و دو تاریخ از آن باقی میماند. شاید خیلیها بهخاطر آسیبهایی که مردم افغانستان دیدند، این زاویهیی که نویسندۀ روس طرح کرده را نپسندند؛ چون جنگی که در آن اینهمه شهروند روس کشته و یا زخمی شده، به خاطر حضور خودشان و هجوم خودشان بوده. اما اکثراً همانگونه که گفتم، میان عامل و قربانی باقیماندهاند. چون بیشترشان میگویند این کشته و کشته شدن به خاطر تصمیم نادرستِ کسانی بود که این جنگ را آغاز کردند. در اینسو اینهمه کشته مانده که ما بارها خواندهایم، و اما میخوانیم که آنسو هم برای مادری که فرزند بزرگ و قدبلندی داشته، تابوت نیمۀ قد فرزندش فرستادهاند که هر روز گریسته. دختری را میبینم که تنها خاطرهاش از پدرش، عکس سیاهوسفید است. و مادر دیگر که هنوز هم تصور میکند که تابوت کسِ دیگری را بهجای فرزندش به او فرستادهاند. زنی که برای شوهرش، همچنان داغدار است. و زنان زیادی دیگری که همینگونه بیآنکه در جنگی شریک باشند، آسیبدیدهاند. به گفتۀ یکی از مادرانِ سربازان کشتهشده در این جنگ: “مردها در جنگ میجنگند و زنها پس از جنگ… ما پس از جنگ میجنگیم…” و اینها هیچ ربطی به سوسیالیسم و جنگ نداشتند و ندارند و هیچ آرمانی برای پیروزی لنینیسم و گسترشِ آنهم نداشتند. اما برای اینکه چند تن تصمیم گرفته بودند که این اتفاق بیفتد، کشته شدند. برای تصامیم نادرست، درستترین آدمها هم کشته میشوند و این جنگ است.
در واقع رمان “تابوتهای رویین” نیمۀ کاملِ یک رویداد است که انگار تا حال زیر سایۀ ابهام و دیدگاههای متناقض و قهرمانسازیهای دو طرف، نادیده گرفتهشده بود. روایت از جنگی که برای ما شبیه پازلیست که یک بخشِ آن را تازه مییابیم. و حالا اما میدانیم که آنچه در آن جنگ رخ داده، بزرگتر از تصورِ ما در خصوص کشته شدهها و آسیبدیدههاست. چیزی که سوای دیدگاههای تاریخی و قضاوتهای تاریخی دوجانبه صورت گرفته بود. اما با نشستن پای صحبتهای آسیبدیدههای جنگ، یک چیز را میتوان بیشتر فهمید و آن اینکه: خوشبختترین آدمها در جنگ همانهایی هستند که میمیرند!
Comments are closed.