گزارشگر:نیما طاهری/ سه شنبه 24 حوت 1395 - ۲۳ حوت ۱۳۹۵
ابوالمجد مجدود بن آدم سنایی غزنوی در سال ۴۷۳ هجری قمری در شهر غزنین پا به عرصۀ هستی نهاد، و در سال۵۴۵ هجری قمری در همانجا در گذشت . او در آغاز جوانی، شاعری درباری و مداح مسعود بن ابراهیم غزنوی و بهرامشاه بن مسعود بود. ولی بعد از سفر به خراسان و اقامت چندساله در این شهر و نشست و برخاست با مشایخ تصوف، در منش، دیدگاه و سمتگیری اجتماعی وی دگرگونی ژرفی پدید آمد. از دربار بریده و به دادخواهی مردم برخاست، بر شریعتمداران و زاهدان ریایی شوریده و به عرفان عاشقانه روی آورد.
دربارۀ دگرگونی درونی و رویکرد او به عالم عرفان، اهل خانقاه افسانههای گوناگونی را ساخته و روایت کردهاند که یکی از شیرینترین افسانهها را جامی در نفحاتالانس این گونه روایت کرده است: «سلطان محمود سبکتکین در فصل زمستان به عزیمت گرفتن بعضی از دیار کفار از غزنین بیرون آمده بود و سنایی در مدح وی قصیدهیی گفته بود. میرفت تا به عرض رساند. به در گلخن که رسید، از یکی از مجذوبان و محبوبان، آوازی شنید که با ساقی خود میگفت : «پر کن قدحی به کوری محمودک سبکتکین تا بخورم!»
ساقی گفت: «محمود مرد غازی است و پادشاه اسلام!»
گفت: «بس مردکی ناخشنود است. آنچه در تحت حکم وی درآمده است، در حیز ضبط نه درآورده میرود تا مملکت دیگر بگیرد.»
یک قدح گرفت و بخورد. باز گفت: «پرکن قدحی دیگر به کوری سناییک شاعر!»
ساقی گفت: «سنایی مردی فاضل و لطیف است.»
گفت: «اگر وی لطیف طبع بودی به کاری مشغول بودی که وی را به کار آمدی. گزافی چند در کاغذی نوشته که به هیچ کار وی نمیآید و نمیداند که وی را برای چه کار آفریدهاند.»
سنایی چون آن بشنید، حال بر وی متغیر گشت و به تنبیه آن لایخوار از مستی غفلت هوشیار شد و پای در راه نهاد و به سلوک مشغول شد».
در واقع سنایی اولین شاعر پارسی پس از اسلام به شمار میرود که حقایق عرفانی و معانی تصوف را در قالب شعر ارائه کرده است.او درسرودن مثنوی، غزل و قصیده توانایی فوق العادهیی داشت. بد نیست بدانید که سنایی دیوان مسعود سعد سلمان را، هنگامی که مسعود در اسارت بود، برای او تدوین کرد و با اهتمام سنایی، دیوان مسعود سعد همان زمان ثبت و منتشر شد که این خود حکایت از منش انسانی او دارد.
سنایی در عصر خودش یک شاعر نوگرا بود. بیشتر پژوهندهگان او را پایهگذار شعر عرفانی میدانند. کاری که او آغاز کرد، با عطار نیشابوری تداوم یافت و در شعر جلالالدین محمد بلخی به اوج خود رسید.
درونمایۀ عرفانی و غزلسرایی عارفانه – عاشقانه، تنها نوآوری این شاعر بزرگ در ادب پارسی نیست. او در بیشتر قالبهای شعر پیش از خود بازنگری میکند و حال و هوایی تازهیی در کالبد آنان میدمد. برای نمونه اگر به سیر قصیده سرایی از فرخی و کسائی مروزی تا عصر سنایی نگاه کنیم، متوجه تکرار درونمایهها و تصویرها میشویم. اگر در قرن چهارم هجری قمری از خواندن مدیحه سراییهای فرخی سیستانی میشد از نظر ادبی لذت برد، در دوره سنایی دیگر خواندن این اشعار لذتی نداشت. سنایی با وارد کردن درونمایههای عرفانی، اخلاقی و اجتماعی، جان و روح تازهیی به کالبد بی جان قصیده دمید. سنایی به جز درونمایههای عرفانی و اندرزهای اخلاقی؛ نوعی نقد اجتماعی را نیز وارد قصیده کرد که پس از او مورد توجه شاعری مثل کمالالدین عبدالرزاق قرار گرفت. سنایی در حوزۀ قصیدۀ عرفانی نیز نوآوریهایی داشته که خاقانی در این زمینه از او تاثیر گرفته است. غزلهای عارفانه و عاشقانۀ وی نیز راهگشای، غزل عرفان عاشقانه بود. مولانا که خویش را وامدار عطار و سنایی میداند، در بیتی از مثنوی این ارادت را نشان داده و گفته است: «عطار روح بود و سنایی دو چشم او/ ما درپی سنایی و عطار آمدیم»
سنایی با غریبهگردانی و آشنازدایی از مفاهیم پُرشور غزل عاشقانه، از شعر بیروح و سرد زاهدانه فاصله میگیرد و با دمیدن درونمایۀ عارفانه به مفاهیم غزل عاشقانه، معشوق و می زمینی را به حاشیه میراند و معشوق و می آسمانی را به مرکز فرا میخواند.
شعر سنایی، شعری توفنده و پرخاشگر است. درونمایۀ بیشتر قصاید او در نکوهش دنیاداری و دنیاداران است. او با زاهدان ریایی و شریعتمداران درباری و حکام ستمگر که هر کدام توجیهگر کار دیگری هستند، بیپروا میستیزد و از بیان حقیقت عریان که تلخ و گزنده نیز میباشد، هراسی به دل راه نمیدهد.
بخش عمدهیی از درونمایه و اندیشه در قصاید سنایی بر مدار انتقادهای اجتماعی میگردد. لبۀ تیز تیغ زبان او در بیشتر موارد متوجه زراندوزان و حکام ظالم است. سنایی با تصویر زندگی زاهدانۀ پیامبر و صحابه و تأکید بر آن در قصاید، سعی دارد جامعه آرمانی مورد نظر خود را نشان دهد.
ترویج آموزههای زهد و عرفان نیز از مهمترین محورهای موضوعی در قصاید سنایی است. نکوهش دنیا، مرگاندیشی، توصیه به گسستن از آرزوهای بیحد و حصر، ترویج قناعت پیشهگی و مناعتطلبی، کوشش برای به جوشش در آوردن گوهر حقیقی آدمی، از مضامین رایج قصاید اوست:
ای مسلمانان! خلایق، حال دیگر کردهاند
از سر بیحرمتی، معروف، منکر کردهاند
شرع را یک سو نهادستند، اندر خیر و شر
قول بطلمیوس و جالینوس، باور کردهاند
عالمان بیعمل، از غایت حرص و امل
خویشتن را، سخرۀ اصحاب لشکر کردهاند
خون چشم بیوگان است، آن که در وقت صبوح
مهتران دولت اندر جام و ساغر کردهاند
تا کی از دارالغروری ساختن دارالسرور
تا کی از دارالفراری ساختن دارالقرار
بر در ماتمسرای دین و چندین ناز و نوش
در ره رعنا سرای دیو و چندان کار و بار
آثار او عبارتاند از:
حدیقهالحقیقه و شریعهالطریقه – سیر العباد الی المعاد – دیوان قصاید و غزلیات – عقلنامه – طریق التحقیق – تحریمهالقلم – مکاتیب سنائی – کارنامه بلخ – عشقنامه و سنائی آباد.
نمونههایی از قصاید سنایی
۱
منسوخ شد مروت و معدوم شد وفا
زین هر دو مانده نام چو سیمرغ و کیمیا
شد راستی خیانت و شد زیرکی سفه
شد دوستی عداوت و شد مردمی جفا
گشتهست باژگونه همه رسمهای خلق
زین عالم نبهره و گردون بیوفا
هر عاقلی به زاویهای مانده ممتحن
هر فاضلی به داهیه ای گشته مبتلا
آنکس که گوید از ره معنی کنون همی
اندر میان خلق ممیز چو من کجا
دیوانه را همی نشناسد ز هوشیار
بیگانه را همی بگزیند بر آشنا
با یکدگر کنند همی کبر هر گروه
آگاه نه کز آن نتوان یافت کبریا
هرگز بسوی کبر نتابد عنان خویش
هرکه آیتی نخست بخواند ز هل اتی
با این همه که کبر نکوهیده عادتست
آزاده را همی ز تواضع بود بلا
گر من نکوشمی به تواضع نبینمی
از هر خسی مذلت و از هر کسی عنا
با جاهلان اگرچه به صورت برابرم
فرقی بود هرآینه آخر میان ما
آمد نصیب من ز همه مردمان دو چیز
از دوستان مذلت و از دشمنان جفا
قومی ره منازعت من گرفتهاند
بیعقل و بیکفایت و بیفضل و بیدها
بر دشمنان همی نتوان بود موتمن
بر دوستان همی نتوان کرد متکا
من جز به شخص نیستم آن قوم را نظیر
شمشیر جز به رنگ نماند به گندنا
با من همه خصومت ایشان عجب ترست
ز آهنگ مورچه به سوی جنگ اژدها
گردد همی شکافته دلشان ز خشم من
همچون مه از اشارت انگشت مصطفا
چون گیرم از برای حکیمی قلم به دست
گردد همه دعاوی آن طایفه هبا
ناچار بشکند همه ناموس جاودان
در موضعی که در کف موسا بود عصا
ایشان به نزد خلق نیابند رتبتی
تا طبعشان بود ز همه دانشی خلا
۲
مرد هشیار در این عهد کمست
ور کسی هست بدین متهمست
زیرکان را ز در عالم و شاه
وقت گرمست نه وقت کرمست
هست پنهان ز سفیهان چو قدم
هر کر پا در ره حکمت قدمست
و آن که راهست ز حکمت رمقی
خونش از بیم چو شاخ به قمست
و آن که بیناست رود از پی امن
راه در بسته چو جذر اصمست
از غم و خال شرف مر همه را
پشت دل بر شبه نقش غمست
هر کجا جاه در آن جاه چهست
هر کجا سیم در آن سیم سمست
هر کرا عزلت خرسندی خوست
گر چه اندر سقر اندر ارمست
گوشه گشتست بسان حکمت
هر که جویندۀ فضل و حکمست
دست آن کز قلم ظلم تهیست
پای آنکس به حقیقت قلمست
رسته نزد همه کس فتنه گیاه
هر کجا بوی تف و نام نمست
همه شیران زمین در المند
در هوا شیر علم بیالمست
هر که را بینی پر باد ز کبر
آن نه از فربهی آن از ورمست
از یکی در نگری تا به هزار
همه را عشق دوام و درمست
پادشا را ز پی شهوت و آز
رخ به سیمین برو سیمین صنمست
امرا را ز پی ظلم و فساد
دل به زور و زر و خیل و حشمست
سگ پرستان را چون دم سگان
بهر نان پشت دل و دین به خمست
فقها را غرض از خواندن فقه
حیلۀ بیع و ریا و سلمست
علما را ز پی وعظ و خطاب
جگر از بهر تعصب به دمست
صوفیان را ز پی رندان کام
قبلهشان شاهد و شمع و شکمست
نمونههایی از غزلهای سنایی
۱
گفتی که «نخواهیم تو را گر بت چینی!»
ظنم نه چنان بود که با ما تو چنینی
بر آتش تیزم بنشانی، بنشینم
بر دیده خویشت بنشانم ننشینی
ای بس که بجویی و مرا باز نیابی
ای بس که بپویی و مرا باز نبینی
با ما به زبانی و به دل با دگرانی
هم دوستتر از من نبود هر که گزینی
من بر سر صلحم تو چرا بر سر جنگی؟
من بر مهرم تو چرا بر سر کینی؟
گویی: «دگری گیر!» مها! شرط نباشد
تو یار نخستین من و باز پسینی
۲
جمالت کرد، جانا، هست ما را
جلالت کرد، ماها، پست ما را
دلآراما، نگارا، چون تو هستی
همه چیزی که باید، هست ما را
شراب عشق روی خرمات کرد
بسان نرگس تو، مست ما را
اگر روزی کف پایت ببوسم
بود بر هر دو عالم، دست ما را
تمنای لبات شوریده دارد
چو مشکین زلف تو، پیوسته ما را
چو صیاد خرد، لعل تو باشد
سر زلف تو شاید، شست ما را
زمانه بند شستت کی گشاید
چو زلفین تو محکم، بست ما را
نمونههایی از رباعیهای سنایی
۱
غم خوردن این جهان فانی هوس است
از هستی ما به نیستی یک نفس است
نیکویی کن اگر ترا دسترس است
کین عالم، یادگار بسیار کس است
۲
تا این دل من همیشه عشق اندیش است
هر روز مرا تازه بلایی پیش است
عیبم مکنید اگر دل من ریش است
کز عشق مراد خانۀ ویران بیش است
۳
آنجا که سر تیغ ترا یافتن است
جان را سوی او به عشق شتافتن است
زان تیغ اگرچه روی برتافتن است
یک جان دادن هزار جان یافتن است
۴
آن کس که بیاد او مرا کار نکوست
با دشمن من همی زید در یک پوست
گر دشمن بنده را همی دارد دوست
بد بختی بنده است نه بد عهدی اوست
۵
با سینۀ این و آن چه گویی غم خویش
از دیدۀ این و آن چه جویی نم خویش
بر ساز تو عالمی زبیش و کم خویش
آن گاه بزی به ناز در عالم خویش
Comments are closed.