شعرِ کلاسیک یعنی شعرِ امـروز/ گفتوگویی با فاضل نظری، شاعرِ ایرانی

گزارشگر:گفت‌وگوکننـده: زبیـر رضوان/ شنبه 12 حمل 1396 - ۱۱ حمل ۱۳۹۶

mandegar-3اشـاره: فاضل نظری یکی از غزل‌سرایانِ نام‌آشنایِ ایران است. فرهنگیانِ افغانستان او را به کابل دعوت کرده بودند. او پس از شعر خواندن در دانشگاه کابل و دو برنامۀ دیگر که به شعرهای او اختصاص یافته بود، به ایران برگشت. یک روز پیش از برگشتش، برای انجامِ یک گفت‌و‌گوی اختصاصی، به دیدارش رفتم. اینک متنِ کاملِ این گفت‌و‌گو را می‌خوانید.
***

بخش دوم و پایانی/

در تاجیکستان حالا خط عوض شده. من آن‌جا به دوستانم و شاعرانِ آن‌جا گفتم: «یک نقطه بیش فرق رحیم و رجیم نیست»، واقعاً متوجه نمی‌شدند یعنی چه. می‌دانیـد چرا؟… چون خط‌شان دیگر این خط نیست که بفهمند رحیم و رجیم یعنی چه. آن نقطه را نمی‌بینند دیگر. به همین میزان، این قطع ارتباط، آن‌ها را بیگانه کرده با گذشتۀشان. حالا اگر مثلاً کسی بیاید و برای آن‌ها ادبیاتِ گذشته را به خط‌شان بنویسد، آن‌وقت می‌توانند بفهمند.
باید حواس‌مان باشد که شعر یک ثروتِ ملی است. زبان فارسی یک دارایی است. ما در طولِ قرن‌ها به این زبان فکر کرده‌ایم. این زبان هویتِ ما را تشکیل داده است. بنابراین من می‌گویم شعر کلاسیک نمی‌تواند از آن پیوندها جدا باشـد. اصلاً امکان‌پذیر نیست. نام خانواده‌گیِ شعر امروز، آن شعرهای گذشتۀ ماست.
برای شاعران نوگامِ حوزۀ زبان پارسی چه گفتنی‌یی دارید؟
من اهل توصیه کردن نیستم، به خودم توصیه می کنم. من به خودم می‌گویم که اولاً شعر، زبان عاطفه و احساس است. زبانِ اندیشه و فکرهایِ آدم است. پس هم آدم باید مواظبِ عاطفه و احساسش باشد و هم مواظب فکرهایش. یعنی هم باید فکرهایش را رشد بدهد، تأملش را زیاد کند و هم سکوتش را زیاد نماید. ببینید پیغمبر برای تفکر در خلوت به غار حرا می‌رفت. حالا در این روزگار به ما می‌گویند تنهایی خوب نیست، تنها نباشید، اما واقعاً تنهایی خوب است. سکوت خیلی خوب است. اکثر پیامبرها شبان بودند و برای همین است که آن‌ها فرصتِ تأمل پیدا می‌کردند. اگر از شما سکوت گرفته شود، تأمل و فکر کردن گرفته می‌شود. در نهایت، آن موقع با کتاب خواندن، یک ضبط صوت می‌شوید. فقط عکس‌برداری کرده‌اید و صداها را ضبط. اما اگر فکر کنید، تأمل کنید، اندیشه کنیـد؛ این‌ها را خودی می‌کنید، مال خودتان می‌سازید، یعنی آن بخش‌هایش که درست‌تر است می‌پذیرید و بخش‌های دیگر را خودتان می‌سازید و رشد می‌دهید. شما ببینید وقتی دستِ یک نانوا داخل تنور می‌رود، اولین‌بار می‌سوزد ولی بعد آهسته آهسته، وقتی دیگر یک نانوا شد، دستش نمی‌سوزد. یعنی می‌رود داخل تنور، نان را بیرون می‌آورد و می‌دهد به شما. این یعنی دستش نسبت به آتش بی‌تفاوت شده. اما شاعرِ امروز نباید نسبت به پدیده‌های پیرامونش بی‌تفاوت شود. باید مثل آن دستِ نانوا نشود. باید حساس باشد و مواظبِ زیبایی‌ها باشد و خسته نشود!
ما کارمان شاید این باشد که یک شمع را روشن نگه داریم تا فرق نور و تاریکی را نشان بدهیم. ما شاید نتوانیم عالم را روشن کنیم اما با روشن نگه داشتن یک شمع، می‌‌گوییم که تاریکی با ظلمت فرق دارد. تا فرق روشنایی و ظلمت عیان شود/ یک دم به قدر هالۀ شب‌تاب نور باش!
این‌که می‌گویند آقا بروید مطالعه کنید، نمی‌دانم بروید شعر دیگران را بخوانید یا حفظ کنید، من این‌ها را می‌گویم خوب است ولی تنها راه رسیدن به شعر نیست. راه‌های زیادی است برای آن‌که آدم بتواند به عالمِ معنی برسد. یکی‌اش که به نظرم از همه مهم‌تر است این‌که: بداند آن چیزی که می‌نویسد، لطف خداست. یعنی به خودش نسبت ندهد. اگر هر چقدر بهتر شد، بدانید که لطفِ خدا در حقِ شما بیشتر شده است. اگر مردم دوستت داشتند، بدانید که خدا بازهم دارد به تو محبت می‌کند.
این را بدانید که نویسنده و شاعر مثل سیم است و برق لطف خدا، اگر این سیم فکر کند که خودش نور تولید می‌کند، آن برق قطع می‌شود و بعد می‌بینی این سیم به هیچ کاری نمی‌آید. بازهم می‌گویم یعنی آدم باید رابطۀ خودش را با عالم و با خدا درست کند. یک چیزهایی نباید در درونش از دست برود. یک ضرب‌المثل داریم که الان در ایران ساخته شده، می‌گویند «مواظب خوبی‌های‌تان باشید»، یعنی خوبی‌ها مواظبت می‌خواهد!
غزل نوِ ایران و افغانستان چه تفاوتی با هم دارند؟
ما در ایران نمی‌توانیم حتا بگوییم غزل نو چگونه است. غزل نو در ایران خودش شکل‌های مختلفی دارد. ما در ایران پنج تا ده شکل شعر را می‌توانیم پیدا بکنیم که هر کدام مدعی‌اند که غزل نو و امروزِ ایران را این‌ها پرچم‌داری می‌کنند. هرکدام هم اسمی روی آن گذاشته‌اند. بعضی از این نام‌ها هم نام‌های برساخته و تقلبی‌اند و هیچ ربطی به آن چیزی ندارد که آن‌ها ارایه می‌کنند. بعضی از این‌ها را هم بعضی از منتقدین ساخته‌اند. برخی از منتقدین فقط در حدِ کارمندان یا کارگرانِ ادبیات اند، یعنی این‌ها کاری به واقعیتِ ادبیات ندارند. این‌ها چیزی در این ادبیات تولید نمی‌کنند، بیشتر برای گذرانِ معیشت‌شان چیزهایی را با خط‌کش اندازه‌گیری می‌کنند که بعد برای شاعرانِ دیگر آدرس غلط می‌شود. مثلاً زیبایی‌هایی را کشف می‌کنند که از آن زیباتر خیلی چیزهایِ دیگر در آن شعر است. بعد شاعران فکر می‌کنند برای ساختن شعر زیبایی مثل این، باید سراغ آن رفت.
من می‌گویم در ایران شکل‌های مختلفی از همین شکل غزلِ نو است که نمی‌شود مقایسه‌اش کرد. اما اگر بخواهیم کلاً مقایسه کنیم، در حوزۀ درون‌مایه متفاوت اند. یعنی در افغانستان شعرهایی را که خواندم، مخصوصاً از شاعران جوان، دیدم که یکی حالا همان درد وطن، مشکل ناامنی‌ها و شهید دادن‌هاست و یکی، پرداختن به یک جنس از عاشقانه‌ها که در ایران دیگر خریدار ندارد؛ مثلاً یک عشق بی‌پرده، یک عشق صریح، یک عشق رکیک، یک گزارشِ رفتار تن و بدنِ آدم‌ها.
امروز وقتی سینما وجود دارد و همۀ این‌ها را به شکل‌های دیگری نمایش می‌دهد، چرا شما بیایید کلمات را با این‌همه زیبایی و قداست، آلودۀ یک گزارشِ واقعیت کنید؟ درحالی‌که شعر گزارشِ واقعیت نیست. شعر بیان و یک روایت از دوردست است. شعر نمی‌گوید این‌جا مثلاً دو نفر آدم هستند، بلکه می‌گوید این‌جا دو زنده‌گی جریان دارد. می‌بینید که به گذشته و آیندۀ شما نگاه می‌کند. شعر یک هواپیماست که از بالا روایت می‌کند، نه یک ذره‌بین که دارد جزییات را می‌بیند. من فکر می‌کنم این هم در شعرِ بعضی از دوستانِ جوانِ کابل وجود دارد. فکر می‌کنم این محصول سن و سال است، یا این‌که بعضی از جریان‌های غلط ایران به این‌جا آمده. جریان‌هایی که در خود ایران هم مخاطب ندارند. چون آن جریان‌ها در شبکه‌های اجتماعی خیلی فعال اند، ممکن است بعضی از شاعرانِ جوانِ ما در کابل تصور کرده باشند که برای محبوب بودن و مقبول بودن، باید این راه را رفت. می‌دانید که شبکه‌های اجتماعی یا فضای اینترنت را می‌گوییم فضای مجازی، یعنی فضای غیرواقعی. این آدم‌هایی که لایک می‌زنند، معلوم نیست که آیا واقعاً شعر را خوانده‌اند یا واقعاً دوست دارند. خیلی وقت‌ها یک دادوستد است؛ من لایک می‌کنم تا شما هم لایک کنید. پس واقعاً واقعی نیست، یا اصلاً یک نمونۀ درست از جامعه نیست. اصلاً نمی‌شود گفت که این‌ها را ضرب در هزار کنی، می‌شوند جامعه. نه، این‌ها جامعۀ دیگری اند. اصلاً فرق دارند با جامعۀ واقعی. شما بروید در ایران، نگاه کنید مثلاً آن‌هایی که در فضای مجازی خیلی فعال‌اند، هنگامی که کتاب‌های‌شان منتشر می‌شود، هیچ‌کس این کتاب‌ها را نمی‌خرد. پس از نظر من، یکی از تفاوت‌ها همین است. یعنی عاشقانه‌های این دوستان بعضاً ـ همه نه ـ تنی است. من معتقدم این عاشقانه‌ها باید عفیف باشد تا در شعر، مخاطب بتواند این را به هرکسی تعمیم بدهد. شعر این طوری است. مثل شعر حافظ، یعنی ببینید حتا اگر می‌گوید “چهارده ساله بتی دارم” ما نمی‌گوییم قطعاً این یک معشوقِ چهارده ساله بوده. یعنی هنوز ما آن را می‌توانیم یک اندازه بالاتر ببینیم. مثل نور که هم می‌تواند از یک شمع باشد، هم می‌تواند از خورشید. این را هم عرض کردم که بعضی از شاعران عزیزِ کابل به فورم یا همان شکلِ شعر توجه می‌کنند. یعنی من ابر بودم، آسمان شدم، دریا شدم، دریا بودم، خانه شدم… خوب بعد چه؟! این‌ها را امروز سینما خیلی قشنگ می‌آفریند. وقتی نویسنده‌گان دیگر این‌ها را می‌نوشتند، سینما به این قدرت نرسیده بود که بتواند با جلوه‌های ویژه یک‌چنین چیزهایی خلق کند. اما امروز این کار را می‌کند. واقعاً این‌ها جای شعر نیست. شعر حوزۀ خیال است، اما خیلی‌ها به فورم توجه می‌کنند که به نظرم شعر جای معناست تا شکل. باید به معنا توجه کرد تا آدم وقتی شعر را می‌خواند، بتواند با شما همراه شود و با شعر شما زنده‌گی کند. اگر شعر شما غمگین است، با شما غمگین شود و بگوید این حرفِ من است و بتواند این حرف را برای دوستش بگوید. اگر شما یک عاشقانه برای معشوق‌تان می‌گویید، باید من بتوانم آن عاشقانه را برای معشوقم بخوانم. آن‌وقت می‌توان شعر نامیدش. آن‌وقت ما به شعر نزدیک شده‌ایم. یعنی شعر شد زبانِ مردم. شعر وارد زبان مردم شد و مردم آن را پذیرفتند و پس نزدند. در غیر آن، شعر می‌شود همانی که در محفل‌های شعر و محافل خودمانی باید به آن بارک‌الله گفتن‌ها و آفرین‌ها قناعت کند و این گیاهی که می‌تواند به آسمان سر بلند کند، می‌شود یک گیاه گُل‌خانه‌یی در یک محیط کوچک. ممکن است خیلی زیبا باشد، ولی بازهم گل‌خانه‌یی است!
اگر در افغانستان زنده‌گی می‌کردید، در شعرهای‌تان از چه حرف می‌زدید؟
شما یک نفر را تصور کنید که یک بیماری سخت گرفته و آن بیماری روی پوستش تأثیر گذاشته، روی صدایش تأثیر گذاشته، روی بینایی‌اش تأثیر گذاشته، و روی راه رفتنش نیز تأثیر گذاشته. بعد شما باشید، از کدام دردها می‌گویید؟ از درد پوستش می‎‌گویید، از درد چشمش می‌گویید، از درد پایش می‌گویید یا از آن بیماری و مرضی که عاملِ همۀ این دردهاست می‌گویید؟
من اگر بودم، از همۀ این دردها می‌گذشتم؛ چون این‌ها صورت اند، این‌ها پوسته اند. می‌رفتم سراغِ هسته. یعنی شاعرِ امروز اگر دردی دارد، باید عمق و ریشۀ دردها را فریاد بزند. البته شاعر همیشه هم نباید دردها را فریاد بزند، گاهی باید زیبایی‌ها را یادآوری کند. فراموش نشود گفتم شاعر آن شمع را باید روشن نگه دارد. چیزی که واقعاً تأسف‌برانگیز است و همه هم قبولش می‌کنیـد، یعنی وقتی به شما می‌گویم می‌پذیرید و ممکن است بازهم کسی حاضر نباشد دست از این نگاهش بردارد، قوم‌گرایی افسارگسیخته‌ است این‌جا.
این خط‌ها را سیاست کشیده، ما که نباید باورش کنیم. در ایران بدترین خط‌ها در جاهایی افتاده که سرزمین‌ها دو تکه ‌شده‌اند؛ مثلاً در سیستان، یک سیستان رفته به پاکستان و یک سیستان مانده در ایران. آذربایجان، با اسم مشابهش بالاتر، یک کشور است. درست است که مرزهای جغرافیاییِ ما این‌گونه است، اما ما مرزهایِ دیگری هم به جز مرزهای جغرافیایی داریم. مگر انسانیت یک مرز نیست؟
در مصاحبه‌های‌تان شعر هم می‌خوانید؟
من در ایران اول این‌که کمتر فرصت پیدا می‌کنم به جلساتِ شعر بروم و تقریباً نمی‌روم. یعنی واقعاً به دلایلی نمی‌رسم. ولی اگر هم بروم، نهایتاً دو بیت یا سه بیت می‌خوانم و تمام. اصلاً شعر خواندن برایم کار سختی است. یعنی من می‌گویم: خوب من شعر را منتشر کردم، شما بروید بخوانیدش دیگر. برای چه من بیایم جلوی میکروفون و همان را اجرا کنم؟
اصلاً فکر نکرده بودم وقتی این‌جا می‌آیم، چه بخوانم. اما این‌جا واقعاً دوست داشتم شعر بخوانم. یعنی دو بار این‌طوری شد که گفتم این را به عنوان آخرین شعر می‌خوانم ولی باز دوباره یک شعرِ دیگر را خواندم. خودم دوست داشتم بخوانم. به شوخی به دوستانم گفتم حالا از شما انتقام می‌گیرم، چون خیلی وقت است که کسی شعرهای مرا از زبانِ خودم نمی‌شنود. همین حالا در حافظه چیزی ندارم اما اگر یادم بیاید، دو ـ سه بیت از یک غزل را می‌خوانم که حالا بی‌مناسبت با حرف‌های قبلی‌مان هم نمی‌تواند باشد.
نسبت عشق به من نسبت جان است به تن
تو بگو، من به تو مشتاق‌ترم، یا تو به من؟
زنده‌ام بی‌تو همین قدر که دارم نفسی
در جدایی نتوان گفت به جز آه سخن
بعد از این در دل من شوق رهایی هم نیست
این هم از عاقبتِ از قفس آزاد شدن
باز با گریه به آغوش تو برمی‌گردم
چون غریبی که خودش را برساند به وطن
تو اگر یوسفِ خود را نشناسی عجب است
ای که بینا شده چشمِ تو به یک پیراهن.

ممنون از این‌که فرصت گذاشتید.
ممنون شما هم!

اشتراک گذاري با دوستان :

Comments are closed.