گزارشگر:یک شنبه 13 حمل 1396 - ۱۲ حمل ۱۳۹۶
بخش نخست/
بعد از انتشار تحقیقات سه دانشمند بزرگ، زندهیادان: محمود شیرانی، عبدالعظیم قریب، مجتبی مینوی، امروز برای هیچکس هیچگونه تردیدی نمانده است که مثنوی یوسف و زلیخایی که در قرون متاخر به نام استاد بزرگ طوس بسته شده بود، از او نیست. اما هنوز پاسخ این پرسش باقی است که چه کسی و با چه نیتی و چهگونه این منظومۀ سست و خام و مغایر با جهانبینیِ آن حکیم بزرگ را به نام او نسبت داده، و نزدیک به ششقرن پژوهندهگان و دوستدارانِ او را به حیرت افکنده است؟
برای خوانندهگان جوانی که شاید با تاریخچه انتساب آن منظومه به فردوسی آشنا نبوده، یا آن را فراموش کرده باشند، نخست به سابقه موضوع به اختصار اشاره میکنم تا ضمن فراهم شدن زمینه بحث، نام و یاد بزرگمردانی هم که پژوهشهای اساسی در این باره کردهاند، زنده شود و حقشان ادا شده باشد.
تا چهارصد سال بعد از فردوسی هرجا سخنی از او یا از سرایندهگان داستان یوسف و زلیخا به میان آمده، مطلقاٌ ذکری و اشارهیی به اینکه سراینده شاهنامه ارتباطی با این قصه داشته، نشده است.
نخستین بار در مقدمۀ بایسنغری شاهنامه که در ۲۸۹ ه. ق تدوین شده، به دنبال افسانه بیاساس رفتن فردوسی به بغداد که در پارهیی از مقدمههای قدیمیتر داخل شده بوده، این دروغ افزوده شده است که: «چون فردوسی در بغداد رخت اقامت بینداخت، و کتاب شهنامه را خلیفه و اهل بغداد به جهت آنکه مدح ملوک عجم بود و ایشان آتشپرست و مجوس بودهاند عیب میکردند، فردوسی قصه یوسف را به نظم آورد. چون قصه یوسف به عرض رسانید، خلیفه و اهل بغداد را به غایت خوش آمد و در تربیت او افزودند.» (از این به بعد است که در بعضی تذکرهها یوسف و زلیخا را به فردوسی نسبت دادهاند، اما بعضی تذکرهنویسان سستیِ اشعار آن مثنوی را برازنده طبع والای فردوسی نمیدانستهاند، یا به ملاحظه نامعقول بودن این افسانه که حکیم طوس منظومه را به نام خلیفه سروده و خلیفۀ عربی زبان فارسیندان را به غایت خوش آمده باشد، این موضوع را ندیده گرفتهاند. مثلاً آذر بیگدلی که ادعای شاعری و شعرشناسی داشته و خود یوسف و زلیخایی سروده بوده، گفته است که: «فردوسی در سرودن آن به علت کسالت و کثرت سن سعی بلیغ نکرده، و رضا قلی خان هدایت هم که افسانه پناه بردن فردوسی به خلیفه عباسی را نمیپسندیده، آن را بدین صورت درآورده است که فردوسی از مازندران به مکه رفت و این قصه را نه در بغداد، بلکه در مکه سرود.)
در صد سال اخیر که تحقیقات علمی در زمینه زبان و ادب فارسی بهوسیلۀ ایرانشناسانِ اروپایی آغاز گردیده و از طرف فارسیزبانان دنبال شده، دانشمندان بزرگی مثل نلدکه، اته و تقیزاده هم به استناد یک مقدمه تقلبی که کاتب آن را بر یوسف و زلیخای عامیانهیی افزوده بود، به دام دروغی که نخستینبار آن را در مقدمه بایسنغری دیده بودند، افتادند و برای رفع و رجوع تناقضات موضوع کوششها کردند.
سرانجام این ابر تیره از چهرۀ آفتاب شعر و شخصیت فردوسی زدوده شد. نخست در ۱۹۲۲ م پروفسور محمود شیرانی، شاهنامهشناس تیزبین هندوستانی که تسلط شگرفی بر دقایق و ظرایف زبان و ادب فارسی داشت، با مقایسه سبک و زبان و ارزش هنری شاهکار فردوسی با یوسف و زلیخا، و عظمت شخصیت و قدرت اندیشه و جهانبینی دانای طوس با ابتذال فکر و روح گوینده ناشناخته یوسف و زلیخا، و بررسی نمونههایی از نحوۀ بیان و اوصاف و مضامین و تعبیرات و ترکیبات و کنایات و تشبیهات و استعارات در دو منظومه، نتیجه قطعی گرفت که آن مثنوی خام و بیارزش از آفرینندۀ شاهکار جاودانی ایران نمیتواند باشد و گفت: «چه نسبت خاک را با عالم پاک!»
آن عالم بزرگ به قرینه زبان و بیان، درباره تاریخ نظم کتاب هم حدسی نزدیک به حقیقت زد که آن منظومه بعد از گرشاسبنامۀ اسدی که در ۴۵۸ ه.ق سروده شده، و قبل از اسکندرنامۀ نظامی، و همزمان با حدیقه سنایی، در حدود نیمۀ اول قرن ششم سروده شده است.
در ایران نخستین بار در ۱۳۱۸ ه.ق مرحوم میرزا عبدالعظیم خان قریب، ظاهراً بدون اطلاع از تحقیقات محمود شیرانی، ضمن مقالهیی، با بررسی مقدمه دستنویسی از منظومه که در کتابخانۀ خود داشت، اعلام کرد که یوسف و زلیخا از فردوسی نیست. سرانجام زندهیاد مجتبی مینوی با بررسی کهنترین دستنویس کتاب که افزودههای کاتبان را نداشت، ضمن مقاله مفصل دقیق ممتعی که همیشه تازه و خواندنی خواهد بود، نتیجه قطعی گرفت که «این منظومه سست و سخیف و رکیک و خام و پست» را ناظم بیمایهیی برای اهدا به شمسالدوله ابوالفوارس طغانشاه برادر ملکشاه سلجوقی سروده، و در آن تاریخ ملکشاه ممدوح را به علت ظلم و عصیان، از حکومت هرات گوینده “شمسی” تخلص داشته و این تخلص را هم از لقب ممدوح “شمس الدوله” گرفته بوده است. مینوی این منظومه را برای تمایز از سایر مثنویهای مشابه، “یوسف و زلیخای طغانشاهی” نامید.
پس این منظومه را چه کسی و چرا و چهگونه و با چه نیتی به نام فردوسی بسته است، و با کدام قلم عادی از دقت و امانت وارد مقدمۀ بایسنغری شده است؟
در وهله اول ممکن است چنین تصور شود که کاتبی فقط برای اینکه دستنویس خود را گرانتر بفروشد (نظیر نسخههایی که ادعا میشود به خط مؤلف یا منقول از خط مؤلف است)، نام بزرگترین شاعر ایران را به عنوان سرایندۀ یوسف و زلیخا بر کتاب نهاده باشد. یک قرینه هم مؤید این تصور خواهد بود که میبینیم در هیچ جای متن نه در مقدمه و نه در مؤخرۀ آن نامیاز فردوسی نیامده و هیچ اشارهیی که با حوادث زندهگی فردوسی و محیط زندهگی و معاصرانِ او کوچکترین ارتباطی داشته باشد، در متن منظومه نیست. بنا بر این کتاب، شنیده بوده که فردوسی هم یوسف و زلیخایی سروده، و آن نام عزیز و بزرگ را عمداً یا سهواً بر نسخۀ خود نهاده است.
اما به طوری که در سطور زیر خواهیم دید، آن غلط مشهور به طور تصادفی و به این سادهگی پدید نیامده است. بلکه نخستینبار مورخ عبارتپرداز چاپلوسی به نام شرفالدین یزدی در بیان یک حادثۀ جنگی برای اثبات شجاعت ممدوح، این دروغ را جعل کرده است. به نوشتۀ او تیمور گورگان فقط به همراهی ۲۴۳ تن شهر قرشی را دو شبانهروز محاصره کرده، آنگاه دوهزار سوار مدافع آن را شکست داده و شهر را گشوده و غارت کرده است، و شخصاً به دنبال فراریان تاخته و زن و بچۀ بیگناه را کشته و اسیر کرده، و با این شجاعتها بر افتخارات قهرمانی خود افزوده است.
تاریخنویس متعهد که تصور میکرد اینهمه خونخواری و ویرانگری تیمور صاحبقران ممکن است برای خوانندهگان باور نکردنی باشد، برای اثبات نوشتۀ خود میگوید در این لحظه که این مطلب را مینویسم، بعضی از شاهدان واقعه حضور دارند و گواهی میدهند نوشتۀ من عین واقع است و مثل لافوگزاف فردوسی دربارۀ پهلوانان شاهنامه نیست.
پهلوانان شاهنامه، همیشه در نزد فارسیزبانان بالاترین نمونههای دلاوری و مردانهگی بودهاند، و شاعران حق داشتند ممدوحان خود را به آنها تشبیه کنند و تا اینجا عیبی هم نداشت. در آن میان، ترجیح دادن ممدوحان حقیری هم که جزوِ فضیلت و انسانیت بودند، مضمون کهنهیی بود که از شاعران دربار محمود آغاز گردیده و از بس تکرار شده بود، به ابتذال کشیده بود و اغراق شاعرانهیی به شمار میرفت که دیوانهای عصر غزنوی از آن لبریز است.
نوبت به معزی رسید که به ربودن مضامین اشعارگذشتهگان شهرت داشت تا جایی که انوری دربارۀ او گفته است:
کس دانم از اکابر گردنکشان نظم
کاو را صریح خون دو دیوان به گردن است
معزی خواسته ابتکاری به خرج دهد و مضمون کهنۀ مبتذل را تازهگی بخشد و پایۀ اغراق را بالاتر برد. این است که پای فردوسی را به میان کشیده و ضمن قصیدۀ مدحیهیی، ابیات زشت و بیمزهیی سروده که نمونهاش این است:
من عجب دارم ز فردوسی که تا چندین دروغ
از کجا آورد و بیهوده چرا گفت آن سمر؟
ما همی از زنده گوییم، او همی از مرده گفت
آن ما یکسر عیان است، آن او یکسر خبر
معزی کسی نبود که عظمت مقام دانای طوس و ارزش والای سخن او را نشناسد. مگر او خود داستان پشیمانی محمود را از رفتار با فردوسی و مناعت طبع دختر والاگهر حکیم را در رد صلۀ سلطان برای نظامی عروضی روایت نکرده بود؟ پس حق نبود چنین حرفی بزند. اما چه میتوان کرد؟ اوج سالهای شاهنامهستیزی بود و او قصیدۀ خود را در مدح سلطان سلجوقی میسرود که “عهد ولوا” از خلیفۀ بغداد داشت.
مضمون معزی را، شرفالدین یزدی که کارش دستبرد زدن به آثار دیگران بود و هیچ ظفرنامهاش برگرفته از ظفرنامۀ نظامالدین شامیست، ربوده و به نثر بیان کرده است: «و این حکایتی واقعی است که صحتش به تواتر پیوسته، نه از قبیل لاف و گزاف که فردوسی در شاهنامه برای سخنوری و فصاحت گستری بر بعضی مردم بسته!»
سخن معزی شعر بود و شعر آفریدۀ خیال شاعر است و احتیاج به دلیل و برهان هم ندارد. اما مورخ ابنالوقت، مضمون را به نثر نوشته که باید منطقی و مستدل باشد، آنهم در یک متن تاریخی ظاهراً جدی که هر جزئَش باید متکی به دلیل و سند باشد. بهترین و قویترین دلیل هم در اینجا اعترافنامهیی از خود شاعر میتواند باشد که گفته آنچه از داستانهای قهرمانی رستم سرودهام، پاک دروغ است و حالا آخر عمری از آنهمه پشیمانم!
Comments are closed.