گزارشگر:کمـالالدین حامد - ۰۶ ثور ۱۳۹۶
بخش چهارم
معیار عقلیِ تعاملِ پیامبر با “وحی”
روشن است که محمد قبل از نخستین برخورد “الهام بیرونی”، یکی از افراد عادیِ جامعۀ آن روز بوده و بعداً پیامبری او، انگیزهیی برای یافتنِ ویژهگیهای اخلاقِ اجتماعی و شخصیِ او برای دوستداران و پژوهشگران بعدی گردیده است؛ ورنه کسی به دنبال این حرف نبود که شخصی در جامعۀ قرن ششمِ میلادیِ جزیرهالعرب، ویژهگیهای اخلاقیِ منحصر به فردی نسبت به دیگران داشته است. به همین دلیل باید محمد را قبل از نزول اولین “وحی” منطبق با جوِ اجتماعی آن روز مورد مطالعه قرارداد، نه منطبق با پیامبری که بعداً محرز گردید و بر قرائتِ ما از زندهگی قبل از نبوتِ او نیز اثر گذاشت.
محمد شخصی بیسواد (امی) است که از دانستههای بشری پشتوانهیی بهجز آنچه محیط اجتماعیِ او میتوانسته به وی بدهد، در اختیار نداشته است. مبتنی بر آن، محمد در زمان رفتن به انزوای خود در غار حرا نمیتوانسته معلوماتی بهجز توشهیی معمولی از مفاهیم رایج در یک محیط بدوی به همراه داشته باشد. بدین ترتیب، معرفت وحی شده به محمد، این دانشِ ضعیف را ـ که از دو طرف؛ نادانی عام محیط و “امی” بودن خاص محمد، محدود میشده ـ زیر و رو میسازد.
فرمان “بخوان” طبیعتاً چنین فردی را منقلب میسازد و یک شخص در برابر فرمان به امری که در صلاحیتِ او نباشد، به شکلی بیهوده از خود عکسالعمل نشان میدهد و به همین ملحوظ است که محمد شرمگینانه پاسخ میدهد “من خواندن نمیدانم”. با همۀ این مسایل، آن فرمان و این پاسخ ضربۀ سختی بر ذهنِ محمد وارد کرد و یکبارهگی او را وارد دنیایی دیگر نمود و همیشه دلمشغولیِ او را در آیندهها نسبت به این قضیه تشکیل داد.
این ضربه و وضعیتِ ذهنی اگرچه نتوانست در همان اوایل تردیدِ او را کاملاً برطرف نماید، ولی دلمشغولیِ شدیدی ایجاد کرد و هنگامی که مورد خطاب “برخیز و انذار کن” قرار گرفت، با دلهره گفت “اما چه کسی مرا باور خواهد کرد”. تا اینجا تردید در روش یا همان “شک متدیک” در شخصیت محمد وجود دارد و از طرف دیگر، “وحی” مدتی قطع میگردد و محمد در حسرتِ آن است، که نشاندهندۀ دلمشغولی و به نوعی میلانِ او در جهت انس گرفتن به آن میباشد.
بعد از مدتِ زیادی (احتمالاً دو سال) وحی از سر گرفته میشود و چهرۀ محمد از خوشحالی تغییر میکند، برای اینکه بعد از آن است که یقین پیدا میکند منبع وحی در خودِ او نیست و به ارادۀ او نیز نیست و بهسانِ اندیشه یا کلامِ شخصِ دیگری است که شخصیتِ او بهناچار مظهرِ آن قرار میگیرد. اینجا است که محمد از مرحلۀ شکِ متدیک عبور میکند و وارد یقینِ بینهایت عینی و قطعی میگردد و بعد از آن، عکسالعملِ او نسبت به حوادث، آرام و مطمین و خودِ او نیز دارای روحیۀ آرام و مساعد بوده است.
شک متدیک (شک در روش) افراطی میتواند بهزودی صاحبِ خود را از یک مرحله عبور دهد و به سوی اعتقاد قطعی و یا شک سیستماتیک (شک در شک) بلغزاند که به این صورت، تردید محمد بوده است که وی را وادار به تعمق در وضعیت خاصِ خودش و تعقیب جریانِ سرنوشتش کرده است که در نهایت، وی به یک اعتقاد قطعی و عینی دست یافته است.
هرچه که جریان نزول وحی پیش میرفته است، در وجودِ وی چیزی شبیه احساسِ متعالیِ تعلیم و تربیت انگیخته میشده و وی را بهتدریج به طرفِ درک و تجسمِ مفهومِ عمیق و درونیِ قرآن پیش میبرده است.
“انا سنلقی علیک قولا ثقیلا” (همانا زود است که افگنیم بر تو گفتاری سنگین)؛ در نظر محمد، وضوح و یقین ارادۀ برتری که این کلام را ابلاغ میکند، بهطور فزایندهیی روشنتر و دقیقتر میگردد و بهتدریج تردید فکریِ او جایش را به ایمانی منسجم و سنجیده میدهد که در اولین مجادلۀ او با قریش متجلی میشود. “ما کذب الفوآد ما رآی أفتمارونه علی ما یری و لقد رآه نزله اخری”: “دروغ نگفت دل آنچه را دید. آیا ستیزه میکنید با او بر آنچه میبیند؟ و هرآینه دید او را باری دیگر”. در نتیجه هیچ تردید روحی و فکری، دیگر محمد را تهدید نمیکند و اینک تحت هدایتِ یک قضاوتِ صحیح قرار گرفته و شک متدیکِ او به شکِ سیستماتیک بدل نگردیده، بلکه برعکس به سوی یقینی عینیتر لغزیده است. و از این به بعد هرچه میشنود و هرچه میبیند و هرچه احساس میکند، در نظرش معنای کاملاً قابل درک و مشخصی دارد: “قرآن کریم”.
نکتۀ دیگری که قابل تحلیل است، تمایز میان کلامِ او به عنوان پیامبر و کلامِ او به عنوان بشر، هرقدر عمیقتر میگردد، به همان اندازه ایمان عقلیِ او محکمتر و عمیقتر میشود. زیر چتر این یقین، عقلی است که فصولِ قرآن یکی پیِ دیگری بر او فرود میآید و حقایق علم آفرینش و تکوینِ جهان و مضامینِ تاریخی و اجتماعییی که هرگز نه در مجموعه معلومات ذهنیِ او و نه حتا در دانش و موضوعات مطرحِ زمانِ او عنوان شده بودند، به ضمیر و شعورِ او سرازیر میشوند.
نتیجه اینکه محمد با زمانِ خود و قبل از همه چیز با خودش صادق است و امتحان و بررسی ذهنِ او در مورد وضعیت شگفت خودش، میبایست قاعدتاً نوعی نقد و بررسیِ درونی و آگاهانه از مضمون قرآن باشد، به نحوی که این بررسی و سنجش هیچگونه تردیدی در نظر او باقی نگذاشته است برای اینکه محمد این بررسی را از طریقِ دو روش متفاوت انجام داده است: یک، روش کاملاً ذهنی که به تشخیص غیر بشری بودنِ مفهوم قرآن میپردازد و دیگری، روش تحصلی که بر مقایسۀ عینیِ مفاهیم وحی شده با معلومات مشخصِ متون یهودی و مسیحی استوار است. اگرچه خود وحی پیامبر را به روش تحصلی راهنمایی میکند: “فسئل الذین یقرئون الکتاب من قبلک …”: “پس بپرس آنانی را که میخوانند کتاب را پیش از تو …” ولی محمد مبتنی بر یقین فوقالعادۀ خود، میگوید: “من هیچ تردیدی ندارم و از هیچ کس پرسشی نخواهم کرد” از این پاسخ دانسته میشود که محمد برای مجابسازیِ خود از روش باطنی ـ عقلی قبلی استفاده کرده است و به یقین کامل، دست پیدا کرده است که دیگر نیازی به روش تحصلی ـ مقایسهیی ندارد. اگرچه وی برای رعایت خواستهای دیگران گاهی مجبور بوده از روش اثباتی کار بگیرد.
پایان سخن اینکه مسلماً برای اینکه محمد به رسالتش ایمان بیاورد و در این ایمان تداوم ورزد، باید پذیرفت که هر “وحی” از شعور و ضمیر محمد گذر میکرده است و در نظر او، این وحی چه در ذات و عصارۀ روحانیِ خود و چه در روش و چگونهگی ظهور آن، یک جنبۀ غیربشریِ مطلق و متعالیِ آسمانی داشته است. و پیامبر اکرم بدون تردید ایمانِ خویش را تا لحظۀ واپسین، تا آخرین کلام حفظ کرده است.
موقعیت “شخص” پیامبر در پدیدۀ وحی
“بخوان!” و “بخوان به نام پروردگارت…” تنها مکالمۀ ثبت شده در تاریخ بشریت است که در آن شخصیتی بهسان یک فرد عادی و معمول جامعۀ خود، مورد هجوم سیلابی از صداها و نداها قرار میگیرد و با تأکید از وی، کاری را یا عملی را میخواهد که از وی پوره نیست. این ندا آغازگرِ رسالتِ او شناخته میشود که بعداً تبدیل میگردد به یک روالِ عادی و غیرقابلِ کنترول از جانب محمد و در نتیجه با انقیاد محمد در برابرِ آن ادامه مییابد و محمد نیز دیگر از خود مقاومت نشان نمیدهد.
پرسش مهم این است که: به لحاظ موقعیتی که برای پیامبر در این گفتوگو وجود دارد، میتواند این گفتوگو یک “وهم” باشد؟ و یا حالتی که در یک وضعیتِ ویژۀ برای انسان پیش میآید، مانند اوهاماتی که در یک حالتِ “هیپیناگوژیک” (میان خواب و بیداری) چه هنگام رفتن به خواب و یا بیدار شدن از خواب به شخص دست میدهد؟
فراموش نکنیم که به این پرسش باید مجرد از تداوم تاریخیِ نزول وحی پرداخته شود، ورنه این دورۀ تاریخی ۲۳ساله چنین پرسشی را اساساً از طرح بازمیدارد.
اوهاماتی که در بالا مورد اشاره قرار گرفت، یک امر لحظهیی است و نمیتواند آگاهانه تداوم یابد (چون آگاهانه بودنی در کار نیست) و انسان با عبور از این لحظه وارد دنیایِ خواب میگردد و یا بیدار میشود و این لحظه به لحاظ اصول روانکاوی، قابلیتِ تداوم ندارد و بهزودی محو میگردد و گاهی طنینِ خودش آن را از میان میبرد و شخص را بیدار میسازد.
تکرار دستورِ “بخوان!” و در عین حال سمعی و بصری بودن آن، نشان میدهد که این دستور و بالتبع پاسخ محمد (من خواندن نمیدانم) به صورت مکرر در ظهورهای مختلف باقی ماندهاند و به گونۀ کامل بازگو شدهاند و قطعاً که نمیتوانسته یک “وهم” باشد و در عین حال، به صورت اعجابانگیزی باقی بماند.
نکتۀ دیگر این است که مکالمۀ مورد بحث ما، موقعیتِ محمد را به صورت شخص دوم (مخاطب) مشخص میکند که از جانب یک متکلم (شخص اول) مورد دستور قرار گرفته است. و در عین حال، لحن این “متکلم” آمرانه و بااقتدار است و لحن “مخاطب” ساده اما خجل از حالت اصلیِ خود (که خواندن نمیداند) میباشد و هیچ ابهامی در این گفتوگو وجود ندارد که از یک حالت غیرعادیِ یگانه بودنِ دو طرفِ گفتگو خبر بدهد. از نظر روانشناسی، ممکن نیست که یک گفتوگوی ساده، واضح و ثبتشده و بدون کموکاست را نوعی حالتِ غیرعادیِ روانی بدانیم و این “من” و این “تو” را در یک “من” جمع بدانیم، درحالیکه آمرانه بودنِ متکلم و آشفته بودنِ مخاطب (به لحاظ اینکه خواندن نمیداند) بهطور طبیعی منعکسکنندۀ آگاهی و برداشتیست که محمد از خویش دارد و درک او را از این وضعیت قطعی و دقیق نشان میدهد؛ چون آگاهی او نسبت به “بیسوادی”ِ خویش قطعی و دقیق بود و با همین دقت به جوابِ خطابِ آمرانه بازگو شد.
در این گفتوگو هر دو “من” چندینبار با هم تلاقی مینمایند و دوباره از هم فاصله میگیرند، ولی هیچگاه با هم خلط نمیشوند و سلسلۀ گفتوگو از هم نمیپاشد. چنین تباعد و انطباقی برخاسته از یک “من” (تحت هر قالب روانی که جا داده شود) ممکن نیست (چون آگاهانه و دقیق بودنِ این گفتوگو محرز است، درحالیکه این قطعیت در تضاد با یکشخصیتی بودنِ یک گفتوگو قرار دارد).
Comments are closed.