- ۱۷ قوس ۱۳۹۱
هاینریش بِل ۱۹۸۵-۱۹۱۷ درباره مردم عصر ما مینویسد. او جنگ را چیزی جز تجربه وحشت و زیادهروی در امری ضد انسانی در مقیاسی وسیع نمیداند. به عقیده او، حادثه۱۹۳۹ به گذشتهیی قبل از توفان نوح تعلق داشت و نقش اندکی در دنیای ابداعیِ او ایفا میکرد.
وقتی صلح فرا رسید، آدمها در پریشانی و گرسنهگی، میان ویرانیهای حاصل از جنگ سرگردان بودند. روزهای ریفورم مالی گذشت. کمکم نئونها و ویترینهای شیک و زیبا جلوه تازهیی به شهرها داد. به تدریج در مقابل چند مارک – اگر داشتی -سوسیس [ساسچ] و قهوه داغ خیالانگیز و لذّتبخش فراهم بود. ازاینرو، بل نسل جدیدی را نشان داد که بدون بهخاطر آوردن جنگ، رشد میکرد و از نان خامهیی و فولکسواگن تلقی جاودانهیی داشت. باوجود این، به نظر او، کابوس سالهای ۴۵-۱۹۳۹، چیز دیگری از تجربه زمان صلح بود.
بل در دو رمان اولش جنگ را بررسی میکند. «قطار به موقع رسید» داستانی از دوران ۱۹۴۳ است. ماجرای آن از ایستگاه راهآهن شهری در ناحیه «رورگبیت» آغاز میشود. سربازی به نام آندراس در قطار به دنبال جا میگردد. قطار به جبهه شرق میرود. سرباز نگران است. او میترسد و مدام فکر میکند: «به زودی من میمیرم. به زودی من میمیرم.» دیگران هم مضطرب و نگراناند. امّا آنها با مشروب، کنیاک و تقسیم کردن نان و کالباس میان یکدیگر سعی میکنند از دست دلهره و هراس بگریزند. آندراس به یاد دوستان و خانوادهاش میافتد. او لحظه به لحظه از همه کسانی که جنگ را به عنوان یک امر بدیهی تصوّر میکنند، بیشتر متنفر میشود. در لمبرگ قطار میایستد. در آنجا آندراس با یک جاسوسه لهستانی آشنا میشود. کار او، گردآوری خبر برای جنبش مقاومت لهستان است. زن برای همدردی با سرباز، میخواهد او را نجات بدهد. برای سرباز هر لحظه مرگ حتمیتر و بدیهیتر به نظر میرسد. بل در این داستان با واقعگرایی غیرقابل انکاری، از یک مرگ بیمعنی شکواییهیی علیه جنگ بهدست میدهد.»
در رمان دوم بل به نام «کجا بودی آدم؟» (۱۹۵۰) موضوع داستان نیز جنگ و مرگ است. بل، عنوان آن را از تیودور هاکرز اقتباس کرده که معتقد است: «درگیر شدن در جنگ، تقصیر خداوند نیست.» و به قول آنتونی سنت اگزوپری: «جنگ همچون تیفوس، یک بیماری است».
داستان، سرنوشت گروهی از افسران و سربازانی است که در حال برگشتن از رومانی به آلمان هستند. این رمان استحکام بیشتری از رمان اولِ بل دارد و از نظر شخصیتپردازی، قویتر از «قطار به موقع رسید» است.
در این داستان حتا رویدادهای فرعی چنان شرح و بسط داده شده که همدردی خواننده را در برابر انسان رنجدیده برمیانگیزند. امّا در مقایسه با آثار بعدی بل، شخصیتها و موقعیتها به شکل سیاهوسفید ترسیم شدهاند. با وجود این، صراحت بدون قیدوشرط رمان بسیار نافذ است.
«سیّاح بیا به اسپا…» (۱۹۵۰) مجموعه داستانی است که بل آن را اغلب با نثری عصبی و متنفر از جنگ و پیامدهای آن نوشته است. این داستانها نیز همچون دو رمان قبلی شرح زندهگی مردمی است که دچار عواقب جنگاند: دلالها و واسطههایی که مدام تحت تعقیب پولیساند. دانشآموزانی که از درس ریاضی بدشان میآید و با سرزنش دایم معلم مواجهاند. آدمی که نمیخواهد در زیر سلطه یک دیکتاتور بخندد و دیکتاتوری که به همه توصیه میکند شاد و خوشحال باشند. بل، اثرات جنگ و مجازات قانونی بهویژه در مورد کودکان را به صورت هجونامه تندی درمیآورد. در داستان «به قدر یک هیاهو»، زنی که میخواهد فرزندانش را سرگرم کند، به آنها توصیه میکند که بروند جنگبازی، سنگربازی و بمببازی کنند.
به نظر میرسد که موضوع این داستانها یعنی جنگ و پیامدهای ناشی از آن، حتا در فرم داستانها تأثیر کرده است. این نحوه نوشتن را بل تا حدودی مدیون همینگوی است. ولفگانگ بورشرت هم در داستانهای کوتاه و بلندش از چنین شیوهیی استفاده کرده است. ولی برعکس بورشرت، بل به زندهگی ادامه داد و توانست قدرت روایتگرانهاش را به کمک هولوهراس به گسترش مناسبی تعمیم دهد. این گسترش را بل در داستان «از روی پل» به اجرا درآورد. اگرچه زمینه داستان تجربه تراژیک خاصی ندارد و فقط کار روزانه و ناچیز یک زن خانهدار است؛ امّا نویسنده با نگاه تیزبین و دقّت فوقالعاده به آن پرداخته و با تخیّل سرشار خود داستانش را ساخته است. جنگ میآید و میرود، ولی همیشه پنجره به گونه یکنواختی پاک میشود. روزمرهگی فقط سرپوشی است بر احساسات درونی به مثابه یک واقعیت عاطفی؛ واقعیتی که حتا با بیمحتوا بودنِ یک زندهگی بیمعنی به حیات خویش ادامه میدهد.
دو رمان بعدی بل «و حتا یک کلمه هم نگفت» و «خانه بیسرایدار» او را به عنوان یک رماننویسِ پیروِ اخلاق معرفی میکند.
«و حتا یک کلمه هم نگفت» (۱۹۵۳)، داستان زن و شوهری است که زن بدون کمترین اعتراضی، مشغول خانهداری، نگران تربیت فرزندان و اداره یک شوهر عصبی است. آنها که در آغاز، زندهگی عاشقانهیی داشتهاند، به علّت فقر مجبور به جدایی میشوند. زن در رویارویی با مشکلات تنها میماند. مرد به مشروب پناه میبرد. فرد، هرگز به یک اقدام جدی برای مقابله با بدبختیها دست نمیزند و خود را نجات نمیدهد. تنها چیزی که مدام به یادش میآید، جنگ و مصیبتهای ناشی از آن است و مرگ مادر هفتادسالهاش که دایم روحش را آزار میدهد؛ بهطوری که به تدریج علایق روانیاش به مراسم دفن و تشییع جناره جلب میشود. این مجذوبیت به درک فیزیکیِ مرگ شبیه مجذوبیت به دیدنیهایی است که در «کشف ناشده»ی ارنست کرودر یا «رودخانه بیساحل» هانس هنیجان است. برای فرد، مادام که مرگْ زندهگی را تهدید میکند، زندهگی هیچ مفهومی ندارد. او از کشیش میپرسد: «آیا به رستاخیز مردهها ایمان دارید؟»
هاینریش بل ۱۹۸۵-۱۹۱۷ درباره مردم عصر ما مینویسد. او جنگ را چیزی جز تجربه وحشت و زیادهروی در امری ضدانسانی در مقیاسی وسیع نمیداند.
«خانه بیسرایدار» (۱۹۵۴)، به گزندهگیِ «و حتا یک کلمه هم نگفت» نیست. امّا در شرح رویدادها، جالبتر و صحنههایش منسجمتر و زیباتر است. به علاوه، ساختمان پیچیدهیی دارد که گاه سرشار از واقعیت است.
رمان، داستان بلوغ دو پسرِ نوجوان است که هرگز پدرشان را نشناختهاند. ولی به تدریج هریک از آنها کشف میکنند که مادرشان فاقد چیزی است. مارتین زندهگی مرفهی دارد. خانوادهاش در کارخانه مرباسازی سهیم است. با وجود این مادرش در آرزوی زرقوبرق هالیوود از شوق زندهگی میافتد و مادربزرگش تمایل وافری به غذاهای مطبوع دارد. بنابراین مارتین در وضعیت بهتری از دوست همصنفیاش، هاینریش بهسر میبرد. مادر هاینریش، زنی عاطفی است که در چنبره برادرهای شوهرش گرفتار است. امّا سرانجام از زیر نفوذ آنها بیرون میآید و با فرزندانش زندهگی مستقلی پیدا میکند.
بل در این رمان، زندهگی مرفه را در کنار زندهگی فقیرانه به خوبی توصیف میکند. آدمهایی که از سر پرخوری، اسیر آرزوهای واهی میشوند و مردمی که از سر فقر، به اجبار زندهگی میکنند.
دو مجموعه داستان دیگر بل، «مرد کوچکی» را در آغاز کاری بزرگ نشان میدهند. اکثر این داستانهای کوتاه که بر اساس فعالیتهای رادیوییِ بل شکل گرفتهاند، بیانگر این هستند که بل به جنبههای وسیعی از تکنیکهای داستاننویسی دست یافته و چشمانداز گستردهیی پیش رو دارد. در آنزمان آلمان نیز به تغییرات وسیعی در زمینه صنعت و تکنالوژی اقدام کرده بود.
«نان آن سالها» (۱۹۵۵) اولین داستان عاشقانه هاینریش بل است. این داستان، سرگذشت جوانی ۲۴ ساله، مکانیک [مستری] و تعمیرکار ماشینهای کالاشویی است که عاشق دختر جوانی میشود. او در همان روز سرنوشتساز، خاطرات گذشته را به یاد میآورد: سالهای فقر و گرسنهگی، سالهایی که برای بهدست آوردنِ لقمهنانی سرانجام مجبور به دزدی میشود. زمانی که بزرگترین آرزویش بهدست آوردن کار بود تا درآمدی داشته باشد و به زندهگی ادامه دهد.
در این داستان، عشق فرشته مطهری است که قهرمانان را وادار به یافتن ارزشهای اخلاقیِ نو برای خود و محیط زندهگیشان میکند. به علاوه، بل در اینجا از خاصیت نمادین رنگها نیز استفاده کرده است. مثلاً انتخاب رنگ لباسها، استفاده از رنگ سبز و قرمز یا گل رزِ سبزرنگ بهجای گل رزِ سرخرنگ. همه تلاش نویسنده بر این است که عشق را به عنوان یک تجربه ویژه و والا نشان دهد.
بل در ۱۹۵۷ خاطرات ایرلند را منتشر کرد؛ مجموعه داستانی که در حقیقت انتقاد نویسنده از وطنش آلمان بود. او به نحو جالبی فقر بزرگ اقتصادیِ جامعه را که در اغلب کشورهای غربی دیده میشد، مطرح کرد.
او با رمانش «بیلیارد در ساعت نهونیم» (۱۹۵۹)، دوباره به مساله جنگ پرداخت. این رمان، داستان سه نسل از یک خانواده معمار را نشان میدهد که نمایشی از سرنوشت نیمه اول قرن حاضر آلمان است. ظاهراً رویدادهای آن در مسیر یکی از روزهای سال ۱۹۵۸، یعنی هشتادمین سالروز تولد هاینریش فهمل اتفاق میافتد که در ۱۹۰۷ مأموریت یافت صومعه سنت آنتون را بسازد. پسرش روبرت که هر روز سر ساعت نهونیم در هوتل پرنس هاینریش بیلیاردبازی میکند، در آخرین روزهای جنگ به عنوان متخصص انفجار، صومعه را منفجر کرده است. باوجود این، نوه پسریاش یعنی ژوزف در نوسازیِ صومعه شرکت میکند.
در این رمان برخورد اندیشه فرد با اکثریت سیاسی و اپورتونیست، کانون کشاکش رویدادها را تشکیل میدهد. این رمان مرثیه زیبا و غمانگیزی است از دوران معاصر، از امیدها، رنجها و آرزوها. در این داستان حقیقت همچون بیگناهی، قربانی میشود تا دنیا به حیات خویش ادامه دهد.
در «عقاید یک دلقک» (۱۹۶۳) هانس اشنایر دلقکی است که با ورودش به بن، خاطرات گذشته را مرور میکند و به یاد محبوبش، ماری، میافتد که او را ترک کرده است.
هانس نمونه انسان سرخورده و آواره جامعه سرمایهداری در آلمان است؛ انسانی که به علت نداشتن مهارتهای لازم، چنان قربانی میشود که حتا نامزدش او را ترک میکند.
در این داستان، بل جامعه قرن بیستم را به نقد میکشد: جامعه بورژوا – کاتولیک آلمان، جامعه زیر سلطه گروههای مالیِ غرب و جامعه تحت ستم سوداگران صنعت و تکنالوژی که انسانها را عاری از هویت کرده، آنها را در مسیر نیهیلیسم قرار میدهد. چنین نمودی را بل در دو رمان دیگرش: «سیمای زنی در میان جمع» و «آبروی از دست رفته کاترینا بلوم» به کمک لنی فافر، یک بیوه جنگی و کاترینا بلوم، فریبخورده دستگاههای تبلیغاتی نیز نشان میدهد.
در «سیمای زنی در میان جمع» (۱۹۷۱)، لنی فافر زنی است که شوهرش را در جنگ از دست داده است. او که تنها نمیتواند زندهگی کند، ابتدا معشوقه یک اسیر روسی میشود و پس از پایان جنگ، با یک مهاجر ترک روی هم میریزد. لنی فافر یک قربانی است؛ قربانی سرنوشت شوم و محتومی که حاصل یک توسعهتاریخی ـ ارضی است.
«آبروی از دست رفته کاترینا بلوم» (۱۹۷۴) نیز داستان زن جوان و زیبایی است که با کار در مهمانیها و جشنها، یک آپارتمان کوچک و یک فولکس واگن میخرد. اما برحسب اتفاق در کانون تبلیغات روزنامههای بزرگ جنجالی قرار میگیرد. ماجرا از زمانی شروع میشود که کاترینا در یک مهمانی عاشق مرد جوانی میشود که در حقیقت یک سیاسیِ فراری است. مرد از فرصت استفاده میکند؛ آن شب در آپارتمان کاترینا بهسر میبرد ولی صبح زود خانه را ترک میکند. کمی بعد پولیس به خانه کاترینا میریزد. در این میان خبرنگار فرصتطلبی از زن جوان که به مسایل سیاسی علاقهیی ندارد، چهره زنی آگاه و مبارز میسازد. از آن به بعد کاترینا در کانون خبر روزنامهها و مطبوعات بزرگ جنجالی قرار میگیرد. چیزی نمیگذرد که همه او را میشناسند. سرانجام کاترینا تحت تأثیر فشار تنهایی، روزنامهها، پولیس و آشنایان به تفکر مینشیند و وادار به جهتگیری سیاسی و عملی میشود.
«آبروی از دست رفته کاترینا بلوم» ادعانامهیی است علیه سیاست روز غرب که با بیحرمت کردنِ انسانها بهوسیله رسانهها و دستگاههای تبلیغاتی، به راحتی حیثیت انسانهایی را که نمیتوانند از خود دفاع کنند، لکهدار میکند.
بخش ادبیات تبیان
منبع: کلک (شماره ۱۴)
Comments are closed.