احمد مسعود: طالبان به هیچ تعهد خود به غیرقرارداد خود با آمریکا عمل نکردهاند.
- ۱۶ ثور ۱۳۹۶
بخش پنجم
سختی در سختی
در سالهای نوجوانی (اواسط دهۀ ۵۰ خورشیدی)، وقتی خود را شناختم، با پدرم مواجه گردیدم که در آنزمان بیش از هرکسِ دیگر، متعصب و سختگیر بود.
پدرم کاغذ را از کوچه و بازار جمع میکرد و باور داشت که زیر پا شدنِ کاغذ گناه دارد.
دیدن تلویزیون در خانۀ ما بهصورتِ قطع ممنوع بود. پدرم باور داشت که آن وسیلهیی انحرافآور و لهو و لعب است.
همچنان، رادیو هنوز نتوانسته بود پا به خانۀ ما باز کند و شنیدنِ آن نیز ممنوع بود.
استعمال کاغذ تشناب نیز گناه پنداشته میشد؛ زیرا کاغذ مورد احترامِ پدرم بود.
او آدمِ سربرهنه را دوست نداشت و به ما همواره تأکید میکرد که کلاه بپوشیم.
در خانواده اگر کسی نمازش قضا میشد، مستحقِ جزا بود.
پدرم باور داشت که بهجز تحصیلات شرعی، دیگر آموزشها عبث و بیفایده است. او باور داشت، بازی فوتبال حرام است و ما از بازی فوتبال نیز محروم بودیم.
خلاصه، با چنین سختگیریهای عجیب و طاقتفرسا بزرگ شدیم و همان بود که روزگارِ پُرمشقت و سخت، نتوانست از جادۀ امید بیرونمان کند.
سیدحفیظالله آغا
پدرم حاجی محمدیاسین عاصی، مرید یکتن از پیرانِ مجذوب به نامِ پادشاهصاحبِ ششدرک بود. در سال ۱۳۵۶ خورشیدی که متعلم دورۀ ابتداییه بودم، مدتی توسط پدرم به خدمتِ پادشاهصاحب درآمدم. من که شانزده سال سن داشتم، پادشاهصاحبِ ششدرک برایم وظیفه سپرد که نامهیی را همراه با یک افسر نظامی نزد وزیر دفاع وقت، حیدر رسولی، ببرم. من همراه با این صاحبمنصب، طرف قصر تاجبیک حرکت کردم و حوالی شام، به ما وقتِ ملاقات داده شد. جلسۀ بزرگی از جنرالان تمام شده بود و شماری در حالِ بیرون رفتن و عدهیی هم نشسته بودند که ما داخلِ دفتر وزیر شدیم.
بعد از سلام، خود را به حیدر رسولی وزیر دفاع زمانِ داوودخان معرفی کرده و موضوع را به آهستهگی به وزیر گفتم. هنوز مطلبم تمام نشده بود که نظامییی که با من آمده بود، با صدای بلند چیزهایی به زبانِ پشتو گفت. در همین اثنا بود که وزیر دفاع قهر شد و او را از اتاق بیرون کرد و گفت: این آدم باید از این نوجوان گپ را یاد میگرفت.
بعدها فهمیدم که موضوعِ نامۀ همراه من، دربارۀ آزادیِ یک زندانی بوده است.
تشویق به مطالعه
اولین مشوقم به مطالعه، برادرم عزیزالله ایما بود. او بود که اولینبار زمزمۀ سیر تاریخ را به گوشم جاری کرد و رهگشای کارهای من در زندهگی شد.
ایما، کسی بود که خطوط اساسیِ زندهگی را برایم نشان داد و مرا به سوی کارِ فرهنگی کشاند.
اگر ایما نمیبود، شاید من ملایی بودم متعصب، خشک و سختگیر که از نوای موسیقی و صدای پایِ زنی، ایمانم درز میبرداشت.
Comments are closed.