گزارشگر:رحمتالله بیگانه/ شنبه 20 جوزا 1396 - ۱۹ جوزا ۱۳۹۶
صبح قبل از مراسم تشیع جنازۀ محمدسالم ایزدیار، محمدعلم ایزدیار معاون سنای افغانستان، از من خواست که زندهگینامۀ فرزند شهیدش را در مراسم تدفینِ او بخوانم. آمادهگی خود را گرفتم، ساعت ۲:۴۰ پس از چاشتِ روز شنبه تاریخ ۱۳ جوزای ۱۳۹۶ از دفتر، همراه با نظری پریانی مدیر مسوول روزنامۀ ماندگار حرکت کردم و به بادامباغ رسیدیم.
راستش اولینبار طیِ این سالها بود که من داخلِ محوطۀ این باغ میشدم. در گذشتهها که راه رفتوبرگشتِ مردم شمالِ کشور و خیرخانه از این سرک بود، برای رفتن به مکتب، از این راه میگذشتم.
بادام باغ، این باغِ بزرگ را میدیدم که تازه آباد شده بود و درختانش سایۀ چندانی نداشتند.
آنزمان در مقابل این باغ بزرگ دولتی، پهلوی قبرستان نوآباد دهکیپک، باغ نسبتاً بزرگِ شخصیِ دیگری نیز وجود داشت که مربوط به پدرِ یکی از همصنفیهایم میشد.
این باغ متروک اما زیبا در وسط خود خانۀ قشنگی داشت که آدم را به یاد داستانهای رومانتیک میانداخت.
در نوجوانی وقتی مادرم مرد، خواهر کوچکم بسیار ناآرامی میکرد، من با همصنفیام این موضوع را در میان گذاشتم. او برای اینکه کمی غمِ ما دور شود، ما را به باغشان دعوت کرد.
باری در گرمای تابستان از خیرخانه که به جزیرهیی میماند، برای تفریح به این باغ رفتم. آب جاری که توسط اسپی کشیده میشد و جویچههای پر آب، گلها و میوه های رنگین، درختان قشنگ باغ، آدم را مسحور خود میساخت.
اما حالا از آن نعمتها اثری نبود، باغ مذکور به پروژهیی ساختمانی تبدیل شده که اثری از زیبایی و طراوت در آن دیده نمیشود.
و اما بادام باغ دولتی، احاطۀ خوبی دارد و از بزرگیاش کم نشده است، ولی آن درختان بادام با وجود گذشت سالیانِ زیاد چندان پُررونق دیده نمیشوند. تعدادی از درختان کهن، برای پیوند جدید، شاخهبری شدهاند، سایۀ کمتری از درختان بادام، در سطح زمین دیده میشود.
وقتی با موتر دولتی همراه با نظری پریانی داخل بادام باغ شدم، موترهای زیادی با افراد مسلح ساحه را مزدحم کرده بودند. مقاماتی که میخواستند در جنازۀ پسر ایزدیار صاحب شرکت کنند، یگانه سرکِ موتررو را بند ساخته بودند.
پریانی با دیدنِ این حالت گفت: خدا خیر کند، کدام حادثهیی در اینجا اتفاق نیـفتد!
وقتی دیدیم راه بنبست است، از موتر پایین شده، به طرف نمازجا حرکت کردیم. سرک کاملاً از موترها مملو بود، حتا آدمها به سختی میتوانستند راه بروند.
افراد مسلح در هر قدم به چشم میخوردند. برای اینکه از ادای نماز جنازه نمانم، به عجله خود را به میدان بزرگی که مردم و مقامات دولتی در آنجا جهت ادای نماز جنازه صف کشیده بودند، رساندم.
زندهگینامۀ شهید سالم ایزدیار را عبدالحفیظ منصور، نمایندۀ مردم در پارلمان افغانستان نوشته بود. وی در اولین سطر این زندهگینامه نوشته بود: “بای ذنب قتلت” یعنی به کدام گناه کشته شدهای.
دقیقاً نمیدانستیم که بار دیگر نیز این آیت مصداق پیدا میکند و آدمهای بیگناه و مظلومِ دیگری نیز در این باغ شهید و تکه تکه میشوند و یا خیر، مراسم بدون حادثه ختم میگردد!
ما که موتر را ترک کرده و خود را به میدان مرگ رسانده بودیم، پریانی را پیش انداخته، به دهلیزی از کارمندان امنیت رسیدیم. آنها هرکس را با دقت میدیدند و با شناختنِ ما از تلاشی ما دو نفر صرفنظر کردند.
داخل محوطۀ بزرگ و خشکی شدیم که از دو طرفِ آن با درختان و موانع پوشیده شده بود و جوانب دیگر آن، به تپۀ مارشال فهیم منتهی میشد.
درست در همان نقطهیی که انفجار رخ میداد، من و آقای پریانی ایستادیم. چشمم به یکتن از مقاماتِ وزارت داخله که دوستم است خورد، او را نیز صدا زدم تا عقب بیاید. با جنرال غیور و پریانی گرمِ صحبت بودیم که صدا شد صفهایتان را منظم کنید. مردم پس و پیش رفتند و بار دیگر صدا شد که کمی عقب بروید. چند قدم رفتیم. بار دیگر صدا شد عقب بروید. من دستِ پریانی را گرفته، صف پنجم، ششم، هفتم و… صفها را ترک کرده و در یکی از آخرینصفهایِ نماز ایستادیم.
هنوز چند ثانیه نگذشته بود که ملا در بلندگو به مردم هدایت داد که نیت کنند.
نظری پریانی در پهلوی راستم ایستاد و ما در استقامت در عقبِ جاییکه انتحار صورت گرفت، قرار گرفتیم. پیشتر از ما، صفهای زیادی بسته شده بود.
صدای تکبیر (الله اکبر) بلند شد و ما هنوز دستانِ خود را به گوش نبرده بودیم که تکبیر دومی از بین صف شنیده شد و متصل آن، صدای مهیب و انفجار وحشتناکی گوشهایم را پت کرد! نظری پریانی لباس قشنگ و سفیدی به تن داشت، چیزی به من گفت، اما نفهمیدم.
طرفِ صفِ اول روی گشتاندم، میدان از آدمها بهسرعت خالی شد. فکر کردم ما تنها زنده ماندهایم؛ ایستاده بودم و نمیدانستم چه کنم. هنوز چند ثانیه نگذشته بود که انفجار دوم و متصل آن، انفجار وحشتناکِ سوم رخ داد.
پریانی خود را در همان انفجار اول به زمین انداخت و با فریاد از من خواست که خود را به زمین بیندازم.
من که تازه دریشیِ خود را از خشکهشویی گرفته بودم و بوتهایم نیز پاکِ پاک بودند، حیفم آمد که خود را به زمین بیندازم. با انفجار سوم اما روی پاهایم نشستم و انتظار انفجارِ چهارمی را داشتم، اما دیگر انفجاری نشد!
پریانی که خود را به زمین انداخته بود، بلند شد و از ساحه دور گردید.
خاک و دود از فضای باز و بزرگِ این ساحه در حالِ دور شدن بود. طرف صفِ اول جایی که جنازه مانده شده بود رفتم، هیچکس دیده نمیشد. مردم سراسیمه هر طرف میدویدند. واقعاً گیچ و منگ شده بودم، در جایِ خود ایستادم.
من که در دهۀ هفتاد و زمانِ مقاومت با راکتهای گلبدین حکمتیار و جنگِ طالبان خو گرفته بودم، در دو انفجارِ نخست زیاد نترسیدم، اما با انفجارِ سومی تعادلِ خود را از دست دادم. با وجود آن، امید زندهگی از من سلب نشده بود، چهار اطرافِ خود را دیدم، آدمهای انگشتشماری در جستوجوی دوستانِ خود بودند.
کسی از من جویای احوال دوستم داوود نعیمی شد. گفتم اصلاً نعیمی صاحب را ندیدهام. او با صدای لرزان گفت: تلیفونهایش خاموش است!
من هم زنگ زدم، بله تلیفونهای نعیمی خاموش بود!
به خود جرأت دادم و تلیفون همراهم را کشیدم و از صحنههای وحشتناک و هولانگیز تصویر گرفتم. متوجه شدم که از خانه دخترم حسنا زنگ میزند. برای اینکه تصویر قطع نشود، تلیفون را پاسخ ندادم اما او بار بار زنگ زد و بهناچار جواب دادم. به دخترم گفتم که من زندهام اما شمار زیادی شهید و مجروح شدهاند.
هنگام تصویربرداری متوجه شدم که هر سه انفجار حولِ ما رخ داده است؛ پیرامونِ موقعیتی که ما قرار گرفته بودیم.
با شرم و احتیاط، میدانِ جنایت و صحنههای خشن و غیرانسانیِ بهجا مانده از آن را با تلیفون همراه ثبت کردم. نظری پریانی پشت به پشت به من زنگ میزد و من جواب نمیدادم.
گاردهای امرالله صالح را در صحنه دیدم. از صالح صاحب پرسیدم، آنها اظهار بیاطلاعی کردند.
در همین اثنا متوجه پیام برادرم عزیزالله ایما در فیسبوک شدم:
«سلام!
کجا استی؟
انتحاری در جنازه مرا بسیار پریشان ساخت. امیدوارم خیرت باشد!»
به پاسخِ پیام برادرم نوشتم:
«من خوب استم.
در حادثه بودم!»
واقعاً نمیدانستم چه بنویسم. در همین اثنا جلال محمودی، معاون پیشینِ ریاست رادیو تلویزیون ملی را دیدم و با او یکجا از صحنه دور شدم.
رانندهام جویای احوالم شد. گفتم خوبم، حالا میآیم.
در راه هر کسی از کشته شدنها حکایت داشت، هیچکس بهدرستی نمیدانست که واقعاً گپ از چه قرار است، کی زنده است و کی شهید شده است.
از زخمی شدنِ داکتر عبدالله عبدالله رییس اجراییه شنیدم. بعد گفتند امرالله صالح وزیر امور امنیتی نیز زخمی است. شنیدم که معاون سنای کشور نیز زخم برداشته است!
یک تماس از بلخ به من آمد و کبیر درویش بود، او از کشته شدن جنرال قرهبیک خبر میداد، درحالیکه من قرهبیگ را در راه دیدم.
خلاصه از فضا و هوا غم میبارید.
وقتی زخمیها و کشتهها را فلمبرداری میکردم، اکثریت آنها سوخته بودند، سر و روی همۀشان سیاه بود که شناختنشان مشکل شده بود، دست و پا و تنۀ آدمها هر طرف پراکنده بود.
زخمیها به زمین نشسته بودند، خاموشانه و حیرتانگیز به آدمهای جور و سالم نگاه میکردند. تعدادی از آنها که از کمک دیگران ناامید شده بودند، با پای خود جانبِ سرکِ موتررو حرکت میکردند.
سکوت مطلق صحنه را فرا گرفته بود، چشنها همراهانِ خود را میپالیدند؛ کسی از درد نالهیی نداشت.
صدای مهیبِ حادثه همه را منگ و خاموش ساخته بود. هر کس برای اینکه زنده مانده بود، خدا را سپاس میگفت.
از جزیرۀ وحشت و مرگ بیرون شدم، تازه امبولانسها به ساحه رسیدند و من برای اینکه به تماسهای دوستانم که پیوسته زنگ میزدند جواب دهم، ساحه را ترک کردم.
Comments are closed.