گزارشگر:شنبه 20 جوزا 1396 - ۱۹ جوزا ۱۳۹۶
بخش بیسـتوهشـتم/
شهر درد و غصه
از رادیوهای خارجی میشنوم: کابل؛ شهری که از صبح تا اذانِ شام در شعلههای آتش میسوزد و هر روز صدها راکت به این شهر اصابت میکند.
شهر کابل از تمام امکاناتِ انسانی خالی است، در این شهر برق وجود ندارد، تیل پیدا نمیشود، ادارات بسته است، مکاتب و دانشگاهها رخصتاند.
مردم در این شهرِ بدبخت با صدای راکت به خواب میروند و برمیخیزند؛ کمترین شمار مرگومیر در این شهر، روزانه یکصد نفر است.
افراد مسلحِ تنظیمها همراه با سلاحهای خود در شهر گشتوگذار میکنند، کابل کاملاً به یک شهر نظامی و جنگی تبدیل شده است!
عاصی دیگر زنده نبود!
حوالی ۵ عصرِ ۶ میزان سال ۱۳۷۳ خورشیدی بود که دروازۀ خانۀ ما واقعِ کارته پروان تقتق شد. برادرم عزیزالله ایما در را باز کرد و مرا با صدای بلند به بیرون خواست. من که تازه از وظیفه آمده بودم، بیرون شدم. دیدم عبدالقهار عاصی است. با عاصی سلاموعلیک کردم.
عاصی که تازه از ایران برگشته بود، گفت: برویم بیرون؛ هوا خوب است، چکر بزنیم و شعرهای تازهیی که سرودهام را با هم بخوانیم.
با تشکیل حکومت اسلامی در افغانستان، جنگ شدید و راکتبارانِ پایتخت توسط حزب اسلامی به رهبری گلبدین حکمتیار دوام داشت. شهر کابل در ناامنی و بیامنیتیِ تمام میسوخت، هیچ جا و گوشهیی مصونیت نداشت.
راستش در اینگونه اوضاع، دلِ من به بیرون رفتن نبود. به عاصی گفتم: صدای انفجار میآید، بیا در خانه قصه کنیم. اما او قبول نکرد.
من و عبدالقهار عاصی و برادرم عزیزالله ایما، از خانه حرکت کردیم. هر لحظه صدای انفجار از چهارگوشۀ شهر شنیده میشد.
حواسم زیاد پریشان بود؛ عاصی شعر میخواند و ما در کنارههای سرکِ قیر به طرف باغ بالا حرکت میکردیم.
عاصی صحبت میکرد، شعر میخواند و من و ایما شنونده بودیم؛ گاهی شعر میشنودیم و گاهی صدای انفجارهای پیهمِ راکتها را که از سوی چارآسیاب به شهر کابل پرتاب میشد. انفجارها و صداها، ذهن و روانم را به خود مشغول میکرد.
خلاصه، تا قسمت سرک هوتل انترکانتیننتال رفتیم. دشت برچی و قسمتهای دارالامان از گردوخاک پوشیده بود. دوباره شعر خوانده برگشتیم و در قسمت دهننل باغبالا، ترسِ من بسیار زیاد شد، احساس کردم که یکی از این راکتها حتماً به ما اصابت میکند.
از عاصی و برادرم ایما خواهش کردم که از راههای گوشهتر حرکت کنیم؛ چرا که اگر راکت به سرک قیر اصابت کند، ما را هم خواهد گرفت. آن دو گپِ مرا قبول کردند و به کوچۀ فرعی بالای سرک دور زدیم. هنوز دقایقی نگذشته بود که دیگر ندانستم چه شد و چگونه هر سۀ ما، مانند پرندههای تیرخورده به کوچه افتادیم.
من که از ناحیۀ پای راست، سخت زخم برداشته بودم، بهسختی پای خود را محکم گرفته، سرِ خود را بلند کردم و دیدم عزیزالله ایما و عبدالقهار عاصی هر دو رو به خاک بدون اینکه صدایی داشته باشند، افتادهاند.
سرم قیامت گذشت؛ فریاد زدم: او مردم! برادرهایم را بردارید که شهید شدهاند، به لحاظ خدا کمکمان کنید!
فکر نمیکردم که برادرم و عاصی زنده باشند. زیرا هر دو به شکلی روی کوچه افتاده بودند که فکر نمیشد زنده باشند. دیگران هم آنها را به نامِ شهید به شفاخانه انتقال دادند.
برادرم ایما با زخمهای کاری و عمیقی که برداشته بود، بعد از چند ساعت بیهوشی، دوباره به هوش آمد، اما عاصی دیگر زنده نبود!
Comments are closed.