تأملاتی دربارۀ فلسفه و فیلسوفان

گزارشگر:دوشنبه 22 جوزا 1396 - ۲۱ جوزا ۱۳۹۶

بخش نخست/

mandegar-3دکتر سعید زیباکلام ـ استاد فلسفۀ دانشگاه تهران

————————————————————————–

آیا به‌واقع همۀ فیلسوفان دربارۀ همۀ موضوعات به تفکر می‌نشینند و یکایک آن‌ها را مورد تعقل قرار می‌دهند و بعد از ارزیابی دلایل له و علیه، اخذ رأی و نظر می‌کنند؟ آیا فیلسوفان هم خود چنین نظری دربارۀ خود دارند و یا فقط ما دربارۀ آن‌ها چنین تصور یا توهمی را داریم؟ آیا تاکنون شنیده، دیده یا خوانده‌ایم که فیلسوفان دربارۀ خود، به منزلۀ فیلسوف، چنین گفته باشند؟ آیا تاکنون شنیده، دیده، یا خوانده‌ایم که فیلسوفی دربارۀ سایر فلاسفه چنین گفته باشد؟ آیا پاسخ منفی این پرسش‌ها، مایۀ شگفتی و حیرت نیست؟ چرا پاسخ منفی این پرسش‌ها، ما را دچار شگفتی و حیرت می‌کند؟ مگر ما دربارۀ فلاسفه چه تصوری داشتیم که پاسخ‌های منفی فوق، ما را به شگفتی و حیرت می‌افکند؟
شاید انتظار این‌که «همۀ فیلسوفان دربارۀ همۀ موضوعات به تفکر می‌نشینند و یکایک آن‌ها را مورد تعقل قرار می‌دهند» از ابتدا انتظار صائبی نبوده است. بنابراین، بیاییم دامنۀ تحلیل خود را قدری تنگ‌تر کنیم: پرسش کنیم آیا به‌واقع عموم فیلسوفان دربارۀ اغلب آرا و انظاری که دارند، به تفکر نشسته و یکایک آن‌ها را مورد تعقل قرار داده و بعد از استدلال و ارزیابی فیلسوفانه، آن‌ها را پذیرفته‌اند؟ آیا فلاسفه خود چنین نظری دربارۀ آرای خود دارند و یا فقط این ما هستیم که دربارۀ آن‌ها چنین تصور و تخیلی داریم؟ از خود پرسش کنیم: آیا تاکنون شنیده، دیده یا خوانده‌ایم که فیلسوفی دربارۀ آرا و انظار خود چنین گفته باشد؟ آیا تاکنون شنیده، دیده یا خوانده‌ایم که فیلسوفی دربارۀ سایر فلاسفه چنین گفته باشد؟… به نظر می‌رسد جای کمترین تردیدی وجود ندارد که پاسخ همۀ این پرسش‌ها منفی است!
اما در عین حال که پاسخ ما به همۀ این پرسش‌ها بلاتردید منفی است، دچار شگفتی و حیرت خاصی شده‌ایم. از طرفی هیچ تردیدی در پاسخ‌های منفی خود نداریم و از طرف دیگر، دچار حیرت شده‌ایم که پس، اولاً، بر چه اساسی بر آن تصور و باور بوده‌ایم و ثانیاً، سرنگونی آن باور، چه دلالاتی بر معرفت فلسفی و نیز بر شیوۀ کار فیلسوفان دارد؟ آیا تاکنون به طور جدی و منظم اندیشیده‌ایم که منشای تصورات ما نسبت به فیلسوفان، شیوۀ کار و پیشۀشان و بالاخره معرفت فلسفی (همان مواضع و نظریه‌های فلسفی) چیست؟ آیا تصورات ما در این سه زمینۀ به هم مرتبط، محصول برخی آمال و آرزوهای ما نسبت به رهایی و نجات از امواج فروبرنده و فروغلتانندۀ جهل‌های ذوابعاد و توبرتوی حیات‌مان نیست؟ آیا تصورات ما نسبت به وجود انسان‌هایی که به طور حرفه‌یی می‌نشینند و یا در مواقعی راه می‌روند! و سر به جیب تفکر و تعقل فرو می‌برند و پس از غور و غواصی خود با دستی پر از درّ و گوهرِ معرفتی باز می‌گردند، ناشی از جهول بودن انسان و ضعیف بودن انسان و در رنج بودن انسان نیست؟
اینک که انسان خود را محکوم بدین تبعیدگاه می‌بیند و از هر سو می‌نگرد، خود را در محاصرۀ رنج و جهل و ضعف می‌یابد و برایش معلوم نیست از کجا آمده، چرا این‌جاست، و چه باید بکند، و نهایتاً کجا خواهد رفت، و بنیاناً معنی و مفهوم این‌همه رنج و محنت وجور و جهل که زنده‌گی نامیده شده برایش معلوم نیست، لاجرم باید انسان‌هایی را تصوراً و تخیلاً ایجاد کند تا پاسخ بدین سوال‌ها را بتواند برایش تدارک کند. روشن است که مقصودم از «لاجرم»، ضرورت منطقی نیست که ضرورت منطقی، خیلی ناچیزتر و دون‌پایه‌تر از آن است که در این مرحله وجود داشته باشد.
این مولود خیلی بعدهاست که متولد می‌شود و همواره هم طفلی باقی می‌ماند! مقصودم از «لاجرم»، ضرورت وجودی است: انسان وجود خود را به گونه‌یی می‌یابد که لاجرم به دنبال نجات‌بخشی می‌افتد، منجی‌یی که هم زیستنش / بودنش را برایش معنا و مفهوم کند و هم بگوید چه‌گونه زیست کند. روشن است که پاسخ بدین دو مجموعه از سوال، ابداً کار کوچک وحقیری نیست. مردانی می‌خواهد که شغل و حرفۀشان اساساً و عمدتاً تعقل باشد، فعل و عملی که حقایق ناب و خالص و تمام‌عیار را برای‌شان کشف کند تا به ثمن بخس در اختیار دیگران بنهند.
چنین است تبیین پیدایش تاریخی موجوداتی که فیلسوف نامیده شده و چنان کار شاق و شاذ و بل محالی که از آن‌ها سنتاً انتظار می‌رود. و بدین سان، چنین است تبیین پیدایش تاریخی تلقی‌یی که از حاصل کار فیلسوفان یعنی، معرفت فلسفی وجود دارد.
اگر با امّهات و ارکان تبیین علّی ـ وجودی پیدایش معرفت فلسفی در اساس موافق باشیم، می‌توانیم به طرح پرسش‌های بنیانی‌تری اقدام نماییم: آیا انسان همواره در طول تاریخِ وجودش خود را «تنها» و «آواره» و «متحیر» دیده است؟ آیا همۀ انسان‌ها همواره خود را آن‌چنان غریق دیده‌اند و حیات خود را، آن‌گونه که پیش‌تر گفتیم، بدون هیچ یار و یاوری و راهنمایی تجربه کرده‌اند؟ آیا انسان همواره خود را بی‌ربط و بی‌رسن به خالق و تبعیدکنندۀ خود دیده و هیچ‌گاه با «یاد» و «یادآورانی»، و یا «بشیر» و «نذیری» و با «صحف و کتبی» مواجه نشده تا پاسخ از کجا آمده‌ام، چرا اینجایم، چه باید بکنم، و کجا خواهم رفت را به وی داده، او را از «تنهایی»، «آواره‌گی»، و «حیرت» به‌درآورد، رنج‌ها و دردهایش را برایش معنی و مفهوم کند، و درعین حال گریزناپذیریِ وجودی از رنج و عسرت، و در عین رنج کشیدن و عسرت چشیدن، آن‌ها را برایش نوش و گوارا کند و در مراتبی، هرگونه و هر مقدار«حزن» و «خوف» را از او بازستاند؟
آیا تاکنون اندیشیده‌ایم اگر پاسخ بدین مجموعه از سوالات منفی باشد، چه دلالاتی برای معرفت فلسفی خواهد داشت؟ امکان دارد گفته شود که اگر نگاه طولی ـ تاریخی را تبدیل به نگاه عرضی ـ اجتماعی کنیم، پاسخ‌مان متفاوت خواهد شد. به عبارت ساده‌تر، اگر گفته شود که: آری، انسان بما هو انسان از روز ازل با «پیام» و «پیام‌آورانی» مواجه بوده است لیکن امروزه انسان‌هایی و بل جوامعی هستند که خود تجربه‌یی از «یاد» و «یادآوران» ندارند و به علاوه، اساساً منکر وجود تاریخی آن‌ها هستند و شواهد موجود، قلوب ایشان را به وجود آن‌ها منعطف و منقلب نمی‌کند. بنابرین، با این انسان‌ها و جوامع، گریزی و مفرّی جز توسل و تکیه به منجیان ساختۀ دست خود و معرفتِ بافتۀ دست ایشان ندارند.
به نظر من، این سخن مقبولی است و نتیجۀ آن این است که انسان‌ها و اقوامی که به رسولان و رسالات‌شان برای پاسخ‌گویی به پرسش‌های بنیانی معنایی و زیستی‌شان باور ندارند، چاره‌یی جز رجوع به فیلسوفان و فلسفه ندارند.

اشتراک گذاري با دوستان :

Comments are closed.