گزارشگر:استاد عزیزاحمد حنیف/ شنبه 27 جوزا 1396 - ۲۶ جوزا ۱۳۹۶
بخش چهارم /
مقام بندهگی
در نتیجۀ گسترش قلمرو سیاسی اسلام در قرنهای نخست و تأثیرپذیری اندیشۀ اسلامی از فلسفۀ یونان و باورهای بهجا مانده از آیینهای کهن فارسی و هندی و غیره که سبب بهوجود آمدنِ مکاتب کلامی و عرفانی متنوع در تاریخ فرهنگی مسلمانان شد، و نیز قرائتهای ناقص و سطحینگرانۀ دینمداران از آیین پیامبر خاتم صلیالله علیه وسلم، نگرش عمومی جوامع اسلامی نسبت به ذات و صفات خدای متعال و چگونهگی ارتباط بنده با پروردگارش خدشهدار شد؛ چنانکه از بالای منابر بیشتر از آنکه از جمال و محبت الهی نسبت به بندهگانش سخن به میان آید، جلال و جبروت و قهاریتِ اوتعالی به تصویر کشیده شد و صحنههای تکاندهندۀ محشر و عذابهای گونهگون جهنم برای مجرمین به نمایش گذاشته شد.
اقبال، فلسفۀ بندهگی با خدا را از زاویهیی مینگرد که در آن، قدرت و محبتِ الهی بههم آمیخته است، «رحمت اوتعالی بر عذابش سبقت جسته است» و نظر خدای متعال نسبت به بندهگانش بهویژه مؤمنان، متفاوت از آنچه هست که سالها بر گوش ما خوانده شده است.
به عقیدۀ وی، انسان در مسیر تکامل و پیشرفت، بهحیث نایب خدا در زمین، قدرت ازلیِ الهی را با خود دارد و میتواند در عرصههای مادی و معنوی، هرقدر که بخواهد، به پیش برود، و هرچه بخواهد از وی برمیآید. باورمندی متفاوتِ اقبال از محبت و کبریایی خدای متعال نسبت به دیگران، باعث گردیده است که گاهی خیلی جرأتمندانه در مقابل خدای قادر مطلق به گفتوگو بپردازد و سنت ابتهال و تضرعِ بندهگی به هنگام دعا را بشکند:
جهان از خود برون آوردۀ کیست؟
جمالش جلوۀ بیپردۀ کیست؟
مرا گویی که از شیطان حذر کن
بگو با من که او پروردۀ کیست؟
این امر، برداشت مخصوص شاعر از اوصاف جمال الهی بهسانِ رحمان و رحیم است که اینچنین (بهظاهر گستاخانه) با خدایش به گفتوگو مینشیند. در «زبور عجم» میگوید:
یا مسلمان را مده فرمان که جان بر کف بنه
یا در این فرسوده پیکر تازه جانی آفرین؛ یا چنان کن یا چنین!
در این دست ابیات، اقبال میخواهد عظمت خود (انسان ایدهآل و آرمانگرایی که وجودش از عشق و ایمان لبریز است) را به عنوان نایب خدا در زمین ـ که از روح الهی در او دمیده شده و در میان سایر موجودات عالم، به خدا نزدیکتر است و برای انجام مسوولیتش در رابطۀ نزدیک و تنگاتنگ با خداست؛ خدایی که از شاهرگ گردن به بندهاش نزدیک است و او را از همه بیشتر دوست دارد ـ آزادانه و بدون خوف و هراس و گاهی از بابِ ناز و نیاز بندهگی، جسورانه به گفتوگو نشیند.
در شعر «شکوه» به حضور خدای متعال شکایت میکند که «پیش از ما در این دیر کهن، یهودی و نصرانی و ایرانی و چینایی و غیره بود، اما چه کسی برای دفاع از تو شمشیر کشید؟ این ما بودیم که در صحرا و دریا جنگیدیم و صدای اذان را از فراز کلیساها بلند کردیم.»
در ادامه میگوید: «بگو ببینم چه کسی درِ خیبر را کَند؟ چه کسی شهر قیصر را تسخیر کرد؟ چه کسی پیکر خدایانِ مخلوق را منهدم ساخت؟ چه کسی لشکر کفر را از دمِ تیغ گذراند؟ چه کسی آتشکدۀ ایران را خاموش ساخت؟ شمشیر جهانداری به دستِ کی بود که برای تو جهانداری کرد؟ از تکبیر کدام قوم دنیای خفتۀ تو بیدار شد؟ از هیبت چه کسانی لرزه بر اندام بتان افتاد؟
این ما بودیم که نقش باطل را از صفحۀ گیتی زدودیم؛ نوع بشر را از بردهگی رهاندیم؛ کعبهات را با جبین خود ساییدیم؛ پس چرا رحمتت مخصوص کاشانۀ اغیار است؟ چرا همچون گذشته مورد لطف و توجهات نیستیم؟ چرا ثروت و مکنتِ دنیا برای مسلمانان نایاب شده؟ آیا پاداش جاننثاری در نزدت باید خواری باشد؟» (۱۳، ص۱۰۲)
هنگامی که این شعر در هندوستان منتشر شد، غوغایی برپا کرد و از فراز برخی منبرها فتوای کفر شاعر نیز صادر گردید؛ اما یکسال بعد زمانی که «جواب شکوه» را نوشت، صاحبان خِرد متوجه شدند که درد شاعر، دردیست که فقط خود، آن را احساس میکند و از این طریق در حقیقت خواسته به سؤالاتِ پوشیدهیی که دیگران جرأت اظهار آن را ندارند، پاسخ دهد. در جواب شکوه میگوید: «وقتی از خدا شکایت کردم، شور و غوغایی نه تنها در زمین، بلکه در آسمانها پدید آمد، ماه و مهر، ستارهگان و کهکشانها و فرشتهگان و افلاکیان همه به شِگفت آمدند و از همدیگر پرسیدند این نالۀ جانسوزِ کیست که تا بام عرش طنین افکنده است. گفتند: این همان مشت خاک سرکشی است که دیروز از بهشت رانده شد و امروز نیز پای از گلیم خویش فراتر نهاده و گستاخانه با خدا به دعوا پرداخته است. از آنسوی عرش ندا آمد: وقتی راهروی نباشد، به چه کسی راه نشان دهیم؟ اگر کسی شایسته باشد، ما به او فرِّ کیانی میدهیم؛ کسانی که قبور نیاکانشان را میفروشند شمایید؛ چه کسی نقش باطل را از صفحۀ گیتی زدود؟ چه کسی نوع بشر را از بردهگی رهانید؟ درست است که آنان نیاکان شما بودند! آنان تخت خاقان چین و سریر کیان را هم تصاحب کردند! ولی شما حرف میزنید! آیا شما هم حمیت دارید؟ شما از یک گُل محرومید، آنها گلستانی در کنار داشتند! صفا و صمیمیتِ آنها بر عالم ثبت است! اگر امروز هم ایمان ابراهیم پیدا شود، این آتش را میتوان به گلستان مبدل کرد.» (۱۳، ص۱۲۶)
همین طبیعت شاعر است که هر از گاهی به حضور خدای متعال به نیایش بندهگی میپردازد، چنان بیباکانه حرف میزند که گویی پردۀ ادب را دریده است. در ارمغان حجاز میگوید:
غلامم جز رضای تو نجویم
جز آن راهی که فرمودی نپویم
ولیکن، گر به این نادان بگویی
خری را اسپ تازی گو، نگویم
و در جایی دیگر:
عطا کن شور رومی سوز خسرو
عطا کن صدق و اخلاص سنایی
چنان با بندهگی درساختم من
نگیرم گر مرا بخشی خدایی
و همانطور در باب نقد شکمگرایان کوتهاندیش و راهگمکرده و پستهمت میگوید:
مریدی فاقۀ مستی گفت با شیخ
که یزدان را ز حالِ ما خبر نیست
به ما نزدیکتر از شهرگ ماست
ولیکن از شکم نزدیکتر نیست
گاهی از نظام حاکم بر جهان به حضور خداوند شکایت میکند که به دست صرافانِ گوهرناشناسی افتاده است که هنر و هنرمند را ذلیل و زبون کردهاند.
جهان توست در دست خسی چند
کسان او به بند ناکسی چند
هنرور در میان کارگاهان
کشد خود را به عیش کرگسی چند
پیامبر خاتم
اقبال به پیامبر خاتم صلیالله علیه وسلم چنان ارادت دارد که گفته میشود: در سالهای اخیرِ زندهگی در حالیکه بیناییاش را از دست داده بود، وقتی نام پیامبر گرامی اسلام صلی الله علیه وسلم را میشنید، بیاختیار اشک از چشمانش سرازیر میشد؛ شاید بهخاطر اینکه به نسبت بیماریهای پی در پی نتوانست به شهر پیامبر و مرقد مطهر آنحضرت شرف حضور یابد. اما در عالَم خیال، بهسانِ پرندهیی که در تلاش آب و دانه به اینسو و آنسو تک و پو میکند و شامگاهان به آشیانهاش بر میگردد، با طبع بلندِ شاعرانه و شور و شوقِ عارفانه به سوی حجاز بال میگشاید تا هدیۀ گرانسنگی را به نام «ارمغان حجاز» به ملتهای خفتۀ خاورزمین، از آنسو، هدیه آورد.
به این پیری ره یثرب گرفتم
نواخوان از سرود عاشقانه
چو آن مرغی که در صحرا سر شام
گشاید پر به فکر آشیانه
در آوان پیری که خیلی زار و ضعیف و ناتوان گشته است، وقتی ناقهاش از مکه به سوی مدینه راه میافتد، وجودش از محبت وصال کوی دوست چنان لبریز است و چنان مستانه قدم میزند که گویی آن سنگلاخهای سِفت و سخت و آن ریگستانهای تفتیدۀ حجاز به پایش همچون ابریشم نرم میآیند:
سحر با ناقه گفتم نرمتر رو
که راکب خسته و بیمار و پیر است
قدم مستانه زد چندانکه گویی
به پایش ریگِ این صحرا حریر است
شاعر، در سفر تخیلی حجاز، صحنهیی را به تصویر میکشد که گویی در رأس کاروانی به شهر پیامبر نزدیک گردیده و صدای دردمندِ میر کاروان همچون صاعقهیی بر آسمان حجاز میپیچد:
امیر کاروان آن اعجمی کیست؟
نوای او به آهنگ عرب نیست
ارادت و محبتِ بیش از حد و حصرِ شاعر به آنحضرت صلی الله علیه وسلم به حدیست که در رباعییی به حضور خداوند عرض میکند: در روز بازپرس، آنگاه که اعمال نیک و زشتِ آدمی در ترازوی عدالت گذاشته میشود و همه چیز برملا میگردد، ما را به حضور خواجۀ کونین رسوا مگردان!
به پایان چون رسد این عالم پیر
شود بیپرده هر پوشیده تقدیر
مکن رسوا حضور خواجه ما را
حساب من ز چشم او نهان گیر
و در جایی دیگر نیز دغدغۀ آن را به سر دارد که اگر اعمال نیک و زشتِ آدمی در میدان محشر به میزان عدالت الهی گذاشته شود، از خدای متعال امیدوار است که حسابش را از نگاه مصطفی صلی الله علیه وسلم پنهان بگیرد:
تو غنی از هر دو عالم من فقیر
روز محشر عذرهای من پذیر
ور حسابم را بگیری ناگزیر
از نگاه مصطفی پنهان بگیر
سید ابوالحسن ندوی در باب ارادت اقبال به پیامبر صلیالله علیه وسلم میگوید: «اقبال راز موفقیت و پایداری در برابر تمدن غرب را در ارتباط روحی و محبتِ عمیق با رسول الله صلی الله علیه و سلم میداند. بدون شک محبت، بهترین محافظ و پاسدارِ دل است و هرگاه در قلبی جای گرفت، آن قلب، غیر از محبوب، دیگران را نمیپذیرد.» (۷، ص۵۰)
اقبال در خطاب به آنحضرت صلی الله علیه وسلم میگوید:
مرا این سوز از فیض دم توست
به تاکم موج می از زمزم توست
«میگویند یکبار یکی از ثروتمندان بزرگ پنجابی، اقبال و عدهیی دیگر از قانونگذارانِ معروف را برای مشاوره دربارۀ مسایل حقوقی به خانۀ خود که بسیار مجلل و مجهز بود، دعوت کرد. در پایان شب، اقبال را برای خوابیدن به اتاقی هدایت کردند که مجهز به وسایل عالی و نفیس از جمله رختخوابی بسیار نرم و گرانبها بود. در این هنگام از خاطرش گذشت که پیامبر روی یک بوریای کهنه میخوابید. از این مقایسه چشمش پُر آب شد و نپذیرفت که روی آن رختخواب بخوابد.» (۱۴، ص۲۰۳)
بوریا ممنون خواب راحتش
تاج کسری زیر پای امتش
در شبستان حرا خلوت گزید
قوم و آیین و حکومت آفرید
شیخ صفیالرحمن مبارکپوری مینویسد: «رسول خدا صلىالله علیه وسلم از همهکس متواضعتر، و از تکبّر و نخوت از همه دورتر بودند. نمیگذاشتند که افراد آنچنان که پیش پایِ پادشاهان از جای برمیخیزند، پیش پای ایشان از جای برخیزند. بینوایان را همکاری میفرمودند، با تهیدستان نشست و برخاست داشتند، دعوت بردهگان را اجابت میکردند و در میان یارانشان همانند یکی از آنان مینشستند. عایشه میگوید: پایافزارشان را خود تعمیر میکردند، جامۀشان را خود میدوختند و همانند یکی از شماها در خانۀ خودشان کار میکردند. فردی از افراد بشر بودند؛ جامۀ خودشان را وصله میزدند، گوسفندشان را خود میدوشیدند و کارهای شخصیِ خودشان را انجام میدادند. (۱۶، ص۶۹۷)
در نگاه او یکی بالا و پست
با غلام خویش بر یک خوان نشست
از کلید دین درِ دنیا گشاد
همچو او بطن ام گیتی نزاد
Comments are closed.