گزارشگر:شنبه 17 سرطان 1396 - ۱۶ سرطان ۱۳۹۶
«زندهگی پی»، رمانی است از «یان مارتل» که برندۀ جایزۀ بوکر شد. این رمان توسط گیتا گرگانی به فارسی ترجمه و توسط نشر علمی، چندین نوبت به فارسی منتشر شده است. در مقالهیی که خواهید خواند، نویسندۀ کتاب، به شرح و تفصیل، ماجرای نوشتن رمان و منبع الهامات و اخذ ایدههای داستانیاش را شرح میدهد.
حدس میزنم که بیشتر کتابها، از ترکیب سه عامل خلق میشوند: تأثیر، الهام و کار طاقتفرسا و سنگین. بگذارید جزییات حضور هر کدام از این عاملها را برایتان در خلق «زندهگی پی» شرح بدهم.
تأثیر
۱۰سال قبل، مروری بر نوشتۀ جان آپدایک را در «مرور کتابهای نیویارکتایمز» خواندم. مرور، بر رمانی از نویسندهیی برازیلی بود: مویسیر سیلیار. نام رمان را فراموش کردهام ولی جان آپدایک از کتاب خیلی بد گفته بود. او عملاً فکر میکرد که کتاب را باید یکجا بهدست فراموشی سپرد. مرور او ـ یکی از آن مرورهایی است که آدم را به شک میانداخت، چون بیشتر توصیفگرا بود، تا آنکه بخواهد حضوری نقدگرا داشته باشد، انگار مرورگر، کتاب را پس میزند ـ تأثیری لاقید در من داشت. اما چیزی در مرور، من را گرفت: بنیاد و اساسِ آن. رمان، تا جایی که یادم میآید، داستان باغوحشی در برلین بود که خانوادهیی یهودی ادارهاش میکردند. سال، حوالی ۱۹۳۳ است و شگفتیساز نیست که کاروبارشان بد است.
خانواده تصمیم به مهاجرت به برازیل میگیرند. افسوس، کشتی آنها غرق شده و یک یهودی تنها در قایق نجات، با پلنگی سیاه باقی میماند. چه چیزی در این داستان آپدایک را مأیوس کرده بود؟ یادم نمیآید که واضح در این مورد حرفی زده باشد. آیا تمثیلهای درون کتاب خیلی سنگین بودند، یا تشابه بین پلنگ سیاه و نازیها، مسألهیی خیلی رو بود؟ آیا نتیجۀ داستان از قبل مشخص بود؟ آیا مسأله لحن کتاب بوده؟ سبک آن؟ ترجمهاش؟ هرچه بوده، کتاب آپدایک را خسته کرده بوده، اما تأثیر آن بر خیالپردازیهای من، مثل کافئینی شوکبار بود.
من به شگفتی افتادم. چه ترکیب خارقالعادهیی از زمان، عمل و مکان. چه سادهگی تکاندهنده و غنییی. اوه، چه چیزهای شگفتانگیزی میتوانستم با این داستان انجام بدهم. احساسی ترکیب شده از حسادت و خشم داشتم، مثل وقتی که کتاب میشیاما، «ملوانی که از وقار دریا افتاد» را میخواندم، که چه کارهای فوقالعادهیی میتوانستم با این داستان انجام بدهم. اما ـ کوفتش بزنند! ـ این ایده به ذهنی اشتباه خطور کرده بود. دنبال کتاب گشتم، اما کتابفروشهایی که سراغشان رفتم، در رایانههایشان نام این کتاب را نداشتند و سر تکان میدادند و بعد کل ماجرا را فراموش کردم. میخواستم آن را فراموش کنم. نمیخواستم واقعاً کتاب را بخوانم. چرا باید به این سایندهگی تن میدادم؟
چرا باید این ایدۀ خارقالعاده، با نویسندهیی ضعیف، خراب میشد؟ بدتر از آن، چه میشد اگر آپدایک اشتباه کرده بود؟ شاید این داستان سرگردانی، چیزی عالی میبود؟ بهترین داستان برای خوانده شدن. اولین رمان خودم را نوشتم. به مسافرت رفتم. دوستیهایی شروع شده و به پایان خود رسیدند. بیشتر به سفر رفتم. چهار یا پنج سال گذشت.
الهام
به هند رفته بودم. برای دومین بار. سفری کوتاه تا دوباره من را تکان بدهد و محسورم کند. شروع سفر خشن بود. به بمبیی رسیدم، که واقعاً شلوغ بود، اما درونم شلوغتر بود. احساس تنهایی هولناکی داشتم. یک شب بر روی تختم نشستم و زار زدم، صدای گریهام را خفه میکردم تا همسایههایم از پشت آن دیوارهای نازک، متوجه گریه من نشوند. زندهگی من به کجا میرفت؟ ظاهراً چیزهای زیادی به آن اضافه نمیشد یا چیزی در آن شروع نمیشد. دو کتاب چرت نوشته بودم که هر کدام حدود هزار نسخه فروخته بودند. نه خانوادهیی داشتم نه کاری، حدوداً سیوسه سال هم بود که داشتم روی این زمین زندهگی میکردم، بیهیچ دستاوردی. احساسی خشک و بیتفاوت داشتم. احساسات برایم رنجآور شده بودند. ذهنم به یک دیوار تبدیل شده بود و اگر این کافی نبود، رمانی که میخواستم در هند بنویسم، در درونم مرده بود. هر نویسندهیی میداند این چه احساسی است. داستانی در ذهن تو متولد میشود و تو را مجنون میکند. طبعیت تو خواستار آتشگرفتن میشود. امیدواری رشد داستان را ببینی و عاقبت شاهد تولدش بر روی کاغذ باشی. اما در نقطهیی، نگاهی به داستان میاندازی و هیچ احساسی نداری. هیچ ضربانی را احساس نمیکنی. شخصیتها، طبیعی با تو سخن نمیگویند، پلات پیش نمیرود، توصیفها به سراغت نمیآیند. همهچیز داستان تو، کاری بینتیجه میشود. داستان مرده. من به یک داستان نیاز داشتم. بیشتر از هر چیزی، من به یک داستان نیاز داشتم.
به ماتهارن رفته بودم، تپهساری نزدیک بمبیی. جای کوچکی است و مرتفع، با منظرههایی زیبا بر جلگههای اطراف و بهخاطر ساختار متمایزش، نمیتواند با موترها، ریکشاها یا موترسایکلها همساز شود. باید سوار بر تکسی یا قطاری کوچک به آنجا بروی و بعد بیشتر مسیر را یا پیاده میروی یا سوار بر اسب. همینجا بود، بالای بلندترین صخرۀ موجود، که ناگهان، ذهنم از ایدههای مختلف منفجر شد. بهزحمت میتوانستم همراه ایدهها جلو بروم. در چند دقیقۀ فرخنده، کل جریانات رمان به شکل نهایی خود رسیدند: قایقنجات، حیوانها، ترکیب باورها و جانورشناسیِ مخصوص باغوحشها، داستانهای موازی. این لحظۀ الهام از کجا آمده بود؟ چرا فکر میکردم که برخی باورها و تصویر باغوحش، میتوانند با هم ترکیب خوبی در داستان بسازند؟ میتوانستم پاسخهای تقریبی بدهم. چون در هند بودم؛ کشوری با باورهای مختلف و مناطق زیستی مختلف.
کار سنگین
به تمام باغوحشهایی که میتوانستم، در جنوب هند رفتم. با مدیر باغوحش تریواندرام مصاحبه کردم. زمانهایی را در مکانهای مهم هند گذراندم. بافت شهری مرتبط با رمانم را میکاویدم و با طبیعت اطرافِ آن آشنا میشدم. سعی کردم تا خودم را تا جایی که میشود، در هویت هندی شخصیت اصلی خودم شناور کنم. بعد از شش ماه، بهاندازۀ کافی رنگ و جزییات محلی داشتم. به کانادا برگشتم و یکسالونیم را به تحقیق گذراندم. کتابهای پایهیی مذاهب مختلف را خواندم. کتابهایی در مورد روانشناسی خواندم. دربارۀ موجودات مختلف تحقیق کردم. کتابهایی دربارۀ حیوانات خواندم. داستانهای نجاتیافتهگان و داستانهایی مربوط به فجایع طبیعی را خواندم.
تمام مدت، در هند و در کانادا، یادداشت برمیداشتم. در صفحاتی، با خطوطی تندنوشته شده و رگبارمانند، «زندهگی پی» چارچوبهای خودش را پیدا میکرد. مدتی طول کشید تا حیوان اصلی رودررو با شخصیت اصلیام را پیدا کردم. اول به یک فیل فکر میکردم. فیل هندی، از فیل افریقایی کوچکتر است و فکر میکردم یک فیل نر نوجوان میتواند راحت داخل یک قایق نجات جا بشود. اما تصویر فیل در قایق نجات، به نظرم بیشتر از آن چیزی که میخواستم، کمیک شده بود. جایش را با کرگدن عوض کردم. اما کرگردنها گیاهخوار هستند و نمیدانستم چه جوری باید در وسط دریا، او را زنده نگهدارم. به نظرم جیرۀ غذایی جلبک دریایی هم برای خواننده و هم برای نویسنده، یکنواخت و کسل کننده میشد، پس دیگر خبری از کرگدن هم نبود.
آخر سر گذاشتم تا انتخابم مسیری قهقرایی را طی کند و بعد به یک حیوان رسیدم: یک ببر. چه حیوانهای دیگری روی قایق میخواستم؟ زرافه، کفتار و اورانگوتان به ذهنم خطور کردند. هر کدامشان برابر نقشهایی بود که از انسان درون داستان میخواستم و محجوبیت کفتار، غریزۀ مادرانه اورانگوتان و غرابت زرافه، همه به داستان میآمد. من موشخرماهای افریقایی را انتخاب کردم، چون مدلی از حیوانهای موشمانند را میخواستم که ارتباطی با موشهای آشنای ما نداشته باشند. حیوانهایی بیخیال میخواستم تا بر پایۀ آنها بتوانم شخصیتهایی که میخواهم را نقش بزنم.
مرد فرانسوی آدمخوار و نابینا در قایق دیگر، در اولین لحظۀ الهام در ماتهارِن بهذهنم خطور کرد؛ به عبارتیدیگر، اصلاً نمیدانم که او از کجا آمد. مابقی ماجرا، کاری سنگین ولی جذاب و روزانه بود که بتوانی همهچیز را بیمشکل به روی صفحات کاغذ بیاوری، بدون لحظهیی از شک. البته کار بدون اشتباه نبود و بازنویسیهای خودش را هم داشت، اما همیشه، همیشه، لذتی عمیق و رضایتبخش درونم داشت، با این آگاهی که اصلاً مهم نیست چه رفتاری با رمان بشود. از این رمان آسودهام و کمک کرد تا دنیایم را کمی بهتر بشناسم.
منبع: تهران امروز
Comments are closed.