گزارشگر:شنبه 17 سرطان 1396 - ۱۶ سرطان ۱۳۹۶
بخش چهلم
خلاصه، بعد از رنجِ فراوان و شش روز پیادهروی و گذشتن از کوتل و راههای صعبالعبور، به تاریخ ۱۸ سرطان ۱۳۷۶، به پنجشیر رسیدیم و فردای آن روز همراه با ایما و رفعت، سر راهِ آمرصاحب ایستادیم تا او را ببیـنیم.
زمانی که آمرصاحب ما را دید، درحالیکه همراه قطار موترهایش به شمالی جهت عملیات نظامی میرفت، توقف کرد و نزد ما آمد. عزیزالله ایما بعد از احوالپرسی به آمرصاحب گفت: رفعت صاحب بسیار از دوزخدرۀ منطقۀ اسکازر ولایت بدخشان یاد میکند.
آمرصاحب در خطاب به رفعت گفت: فکر میکنم مشکلات زیادی در این سفر دیدید. به یک نویسنده، دیدن مشکلات بسیار خوب است تا این موضوع در نوشتههایش انعکاس کند.
سپس آمرصاحب گفت: چند ساعتی در شمالی کار دارم، دوباره برمیگردم و با شما خواهم دید.
گذر از هفت خوان رستم
ولسوالی “شتل” را که داستانش را از طریق برنامههای رادیو افغانستان شنیده بودم، بسیار دوست دارم.
سال ۱۳۷۶ خورشیدی، هنگام مقاومت، خواستم از درۀ پنجشیر بهخاطر دیدار زن و فرزندم، همراه با دوستم محمدامین به کابل بروم.
ساعت ۵ عصر، از قریۀ ملاخیل به سوی سفر وحشتناکِ کابل کمر بستیم و شب را در ولسوالی رُخه گذشتاندیم و بعد با پای پیاده به طرف دالانسنگ حرکت کردیم.
حوالی ساعتِ ۲ پس از چاشت به عنابه رسیدیم. محمدامین خان در این ولسوالی دوستی داشت. نان چاشت را برای ما بیست دانه تخم پختند که سه دانۀ آن را من و باقی را رفیقِ همراهم نوشجان کرد؛ بازهم با پای پیاده به سوی مقصد حرکت کردیم. بعد از چندین ساعت پیادهروی، به ساحۀ خط اولِ مجاهدین در سرک شتل رسیدیم. راه به سوی گلبهار از جادۀ موتررَو مسدود بود و خواستیم با گذشتن از درۀ شتل و عبور از کوتل سالنگ، به جبلالسراج برسیم.
نماز عصر به درۀ رویاییام، شتل، رسیدیم. نماز را در مسجد دهکلان ادا کردیم و بعد از چند دقیقه، آمادهگی برای ادای نماز شام را گرفتیم. دهکلان اولین قریه از قریههای ولسوالی “شتل” است.
شب مهمانِ یکی از باشندهگانِ دهکلان شدیم که برای ملای مسجد نان آماده کرده بود. شبِ ما در دلهره و تشویش گذشت و مهماندارِ ما بسیار محبت کرد و صبح قبل از اذان ملا، یکتن از پسران جوانِ خود را با ما یکجا ساخت تا راه به طرف سالنگ را اشتباه نکنیم. این جوان حدود یکساعت با ما پیاده رفت تا راه را از بیراهه به ما نشان دهد.
من و محمدامین که آدمِ خوشطبعی است، راه پیمودیم و به کوتلهای نزدیکِ سالنگ رسیدیم. در قُلهها برف میبارید، در این راه بهندرت رفتوآمد بود. در راه کسی دیده نمیشد. اما در قسمتهای پایانی کوتل، دختر جوانی را دیدیم که بوت در دستش، با شتاب در برفها میدوید. در عقب این دختر، جوانی نیز دیده میشد. فکر کردیم که رؤیا میبینیم، اما بعدتر شنیدیم که از شکنجۀ طالبان از کابل فرار کردهاند.
بعد از ساعتها پیادهروی، به “پلپجه”ی سالنگ رسیدیم. گفتند که چند دقیقه بعد، به یک پوستۀ طالبان خواهیم رسید.
در خط مقدمِ طالبان، جوانی را با لباسِ سفید و سر و رویِ مرتب دیدیم. سلام دادیم و گذشتیم، اما لحظاتی نگذشته بود که بالای ما صدا زد و ما نزدیک رفتیم. در راه با هم گفته بودیم که اگر سوال و جواب شد، فقط یک نفرمان گپ میزنیم.
محمدامین که در قندهار زندهگی کرده بود و به زبان پشتو آشنایی داشت، آماده شد که گپ بزند. نزدیک طالب رسیدیم، بسیار ترسیده بودم. طالب به زبان پشتو پرسید: «نسوار لری؟»
محمدامین با خوشی پاکتِ نسوار را از جیب کشید و به طالب داد و ما دوباره حرکت کردیم.
از مشکلترین ساحه عبور کردیم، ساعت ده صبح به منطقۀ تاجیکان جبلالسراج نارسیده، دیدیم که خونِ آدمها در سرک ریخته و یگان کرتی و بوت هم در سرکِ سالنگ افتاده و شاخههای درختان در سرک موتررَو هرطرف شکسته و پراکنده است.
محمدامین که شخصی نظامی است، گفت: در این ساحه پیش از آمدن من و تو، عملیات نظامی صورت گرفته؛ زودتر از این ساحه بگذریم که خطرناک است! بهسرعت از آنجا گذشتیم و به منطقۀ منارۀ جبلالسراج رسیدیم.
Comments are closed.