گزارشگر:شنبه 24 سرطان 1396 - ۲۳ سرطان ۱۳۹۶
بخش چهلوپنجـم/
کوچ مردم شمالی
در ۱۱ اسد سال ۱۳۷۸ خورشیدی، در یکی از حملاتِ پاکستانیها و طالبان، خط مقدمِ مقاومت شکست و تمام مردم شمالی (شمال کابل، پروان و کاپیسا) از وحشتِ طالبان و پاکستانیها به پنجشیر سرازیر شدند. این کوچِ وحشتبارِ مردم، سه روز دوام کرد.
فردای این حادثه، ساعت ۸ صبح، به دفتر هفتهنامۀ پیام مجاهد میرفتم که دیدم مردم جوقهجوقه به طرفِ بالای پنجشیر در حرکتاند. در میانِ این بیجاشدهها، نوجوانی با زمزمۀ ترانهیی، چند گوسفند و بز را پیش انداخته روان بود. پرسیدم: کجا میروی و چرا تنها هستی. گفت: پنجشیر میروم، پدر و مادرم پس ماندهاند. گفتم: اینجا کجاست. گفت: نمیدانم!
از روحیۀ این نوجوان بسیار خوشم آمد؛ مقداری توت پیشم بود، به او دادم و طرفِ وظیفه رفتم.
زندهگی
۳ جوزای سال ۱۳۷۸ خورشیدی، پنجشیر.
شب است و چراغ خانهام روشن؛ اما تنها و بدون یار و یاور نشستهام.
انسانِ غافل نمیتواند دقیقههای آیندۀ خود را پیشبینی کند که چه میشود و فردا چه پیش خواهد آمد. نمیدانیم که آیا روزِ دیگری از گریبانِ صبحی سر خواهیم کشید و چشمانمان به آفتاب عالمتاب، روشن خواهد شد و یا در مغاکِ خاک با هزاران امید و آرزو فرو خواهیم رفت.
هرچند به قول مولانا:
فرو شدن چو بدیدی برآمدن بنگر
غروب شمس و قمر را چرا زیان باشد
از مرگ هراسی ندارم، اما به زندهگی خود متأسفم که از هنگامیکه دستِ چپ و راستِ خود را شناختهام، فقط جنگ بوده و ویرانی، دربهدری و خانهبهدوشی، زندانی شدن و جدایی!
دلسوزی یک مقام
در سالهای مقاومت ۱۳۷۶ – ۱۳۸۰ خورشیدی، پنجشیر در محاصرۀ کامل اقتصادی طالبان و پاکستانیها قرار داشت. طالبان نمیگذاشتند که مواد غذایی به پنجشیر داخل شود، یک کیلو روغن در آن زمان ۱۲۰هزار افغانی بود، درحالیکه معاش کارمندان عالیرتبۀ دولتی، از پنجصد هزار بالا نبود.
من در قریه تنها زندهگی میکردم؛ زن و فرزندانم در کابل بودند. از بازار یک کیلو روغن خریده، به طرف قریه میرفتم که در راه موترهای معاون وزارت دفاع، عتیقالله بریالی را دیدم. سلام داده و گذشتم.
هنوز چند قدمی نرفته بودم که یکتن از محافظین معاون صاحب مرا صدا زده و گفت که شما را معاون صاحب کار دارد. برگشتم و بریالی خان گفت: بیگانه صاحب اگر کاری نداشته باشی، با هم خانۀ داکتر صاحب عبدالله برویم. گفتم: خوب است، میرویم.
موتر حرکت کرد و بریالیخان پرسید: در دستمالت چیست. گفتم: روغن است. او دید که فقط یک کیلو روغن نزدم است. بعد از دیدنِ خانۀ داکتر عبدالله که در منطقۀ دشتک زیر بازسازی بود، دوباره حرکت کردیم.
در بازار، موترهای بریالی خان توقف کردند و محافظِ او حدود بیست کیلو روغن خریداری کرد. من فکر کردم که بریالی خان، روغنِ مرا دیده و خریداری روغن یادش آمده است.
به هر صورت، نزدیک خانۀ عتیقالله بریالی رسیدیم. او از موترِ خود پایین شد و گفت: بیگانه صاحب را به خانهاش برسانید!
زمانی که نزدیک خانه از موتر پیاده شدم، کارتن روغن را محافظ بریالی خان پایین کرده به من داد. گفتم: این چیست. گفت: روغن!، معاون صاحب این را به شما خریده است. گفتم: من روغن کار ندارم، برایم یک کیلو روغن کفایت میکند. محافظ عتیقالله بریالی گفت: من نمیدانم، هدایت معاون صاحب همین است!
Comments are closed.