احمد مسعود: طالبان به هیچ تعهد خود به غیرقرارداد خود با آمریکا عمل نکردهاند.
گزارشگر:دوشنبه 26 سرطان 1396 - ۲۵ سرطان ۱۳۹۶
بخش چهلوهفتم/
جنگ استخبارات
طالبان که زادۀ استخباراتِ منطقهاند، در زمانی کوتاه کابل را اشغال کردند و چنان بهسرعت پیش رفتند که در تصور نمیگنجید.
در عملیاتهای طالبان شاهد بودیم که در بعضی از مناطق حتا در یک روز پنجاه کیلومتر و صد کیلومتر پیشروی داشتند، درحالیکه در میدان جنگ این مقدار تحرک ممکن نیست. اما طالبان با پول و تطمیعِ برخی قوماندانان این کار را ممکن ساختند.
در ولایت تخار با یکتن از فرماندهان اندراب (خلیل اندرابی) هماتاقی بودم، او برایم قصه کرد: «هنگام شکست طالبان در اندراب که به قصد محاصرۀ پنجشیر آمده بودند، از موتری صدها هزار دالر و کلدار را بهدست آوردیم.»
طالبان در سال ۱۳۷۸ خورشیدی، مدت کوتاهی اکثریتِ ولایات افغانستان را اشغال کردند و به تاریخ ۱۹ اسد ۱۳۷۸ خود را تا حومههای درۀ پنجشیر رساندند.
در جنگهای اطراف کابل، سازمانهای استخباراتیِ منطقه بیش از هر وقتِ دیگری فعال شدند و جهت خریداری فرماندهان جنگ، پولهای کلانی را مصرف کردند، تا اینکه با دسیسه و نیرنگ، اکثرِ مناطق افغانستان اشغال شد و تعداد زیادی از نیروهای مسلحِ مخالف از صحنۀ جنگ خارج و خلع سلاح گردیدند.
مسعود؛ الگویی بزرگ
احمدشاه مسعود قهرمان ملی، فرشته نبود؛ آدم بود و در کمالِ انسانیت و آزادهگی زندهگی کرد.
من که مدتِ کوتاهی با ایشان بودم، گوشهیی از خاطرات و مهربانیهایِ این مردِ بلندآوازۀ تاریخ را که بسیار با عزت زندهگی کرد، یادآور میشوم.
سال ۱۳۷۸ خورشیدی، کارمند کمیتۀ فرهنگیِ جبهۀ مقاومت بودم. روزی با استاد محمد اسحاق فایز ـ همکارم در پیام مجاهد ـ فاصلۀ زیادی را برای توزیع هفتهنامۀمان پیاده پیمودیم. بارِ گران و دوری راه، خستۀمان کرده بود و عبور و مرور موتر در یگانه سرک پنجشیر نیز بهندرت صورت میگرفت. به عقب دیدم، یک موتر سیاه از فاصلۀ دور نمایان شد. به آقای فایز گفتم، من این موتر را ایستاد میکنم.
وقتی استاد فایز متوجه موتر شد، گفت: موتر آمرصاحب است، خوب نیست که دست دهیم.
هنوز از صحبتِ ما دقایقی نگذشته بود که موتر بزرگی در پیشِ رویِ ما توقف کرد. از خوشحالی دروازۀ موترِ «امر» را باز کردم. در پهلوی درِ موتر فقط یک چوکی بود، من تعداد زیادی هفتهنامه با خود داشتم و استاد فایز نیز دو نلِ بخاری به همراه داشت.
استاد فایز تلاش داشت در طرفی که من هستم، جای بگیرد. به آقای فایز گفتم: یک چوکی است و دو نفر جای نمیشود!
بالاخره، جابهجایی نلها و نشستن استاد فایز در موتر آمرصاحب شاید بیش از یک دقیقه را در بر گرفت.
چوکیهای موتر بلند بود، من نفهمیدم که در پیش روی موتر، آمرصاحب نشسته است. رانندۀ آمرصاحب را میشناختم، فکر کردم این مهربانی توسط راننده صورت گرفته است. خلاصه موتر حرکت کرد و دقایقی بعد، متوجه شدم که آمرصاحب نیز در موتر است. او با پرسیدن «چی گپهاست؟» دستِ خود را برای گرفتن هفتهنامۀ پیام مجاهد دراز کرد. راستش، کمی دستپاچه شدم و در بین لولههای اخبار قرارگاهها، اخبار مربوط به آمرصاحب را جستوجو کردم؛ زیرا نمیخواستم دیگر هفتهنامهها بیجا شوند. استاد فایز که متوجه دستِ آمرصاحب شد، فوری یک لوله را باز کرد و یک شماره هفتهنامه را به آمرصاحب داد.
Comments are closed.