گزارشگر:احمدفرهاد مجیدی، عضو مجلس نمایندهگان/ چهار شنبه 11 اسد 1396 - ۱۰ اسد ۱۳۹۶
تیوره در ولایت غور این روزها بهدلیل هجوم وحشیانۀ گروه طالبان و تسخیر این ولسوالی، بر سرِ زبانهاست. تیوره در سالهای مقاومت، به دستِ نیروهای بیگانه نیفتاد؛ به همین دلیل آن را «پنجشیر غربِ افغانستان» میگویند. اما طی هفتههای اخیر، گروه طالبان موفق شد این دژ مستحکم را به تصرفِ خود درآورد.
تلفاتِ طالبان در تسخیر تیوره کمسابقه بوده است. وقتی پای این گروه به ولسوالی تیوره باز شد، در پی یک حملۀ انتقامجویانه، حتا به غیرنظامیانِ بیمار در شفاخانۀ آن رحم نکرد و بسیاری از طبیبان و بیمارانِِ شفاخانه را به گلوله بست.
پسگیری تیوره نیز با قهرمانی توام بود. دولت از همان ساعاتِ اولیه تلاشها برای بازپسگیریِ ولسوالی تیوره را آغاز کرد. نیروهای تازهدمِ ارتش و پولیس به منطقه گسیل شدند و بهزودی این نیروها با فداکاری و شجاعت موفق شدند که این ولسوالی استراتژیک را از تصرف غاصبانۀ طالبان بیرون کننـد.
البته نباید جانبازیهای نیروهای مردمی و باشندهگانِ این ولسوالی را نیز در بازپسگیری تیوره فراموش کرد. باشندهگان تیوره واقعاً در برابر نیروهای بیگانه ایستادهگی کردند و با وجود اینکه این نیروها موفق شدند تیوره را تسخیر کنند ولی هرگز قلب مردمِ آن را تسخیر کرده نتوانستند.
نیروهای ارتش و پولیسِ کشور نیز در پسگیری تیوره شجاعت و تواناییِ خود را به نمایش گذاشتند. به گونۀ نمونه میخواهم در این نوشته از جاننثاریهای نیروهای کندک ۹ کماندوی قول اردوی ظفر یادآوری کنم. داستانی که بوی و طعمِ داستانهای کلاسیِک جنگ و قهرمانی را تداعی میکند.
برای بازپسگیری تیوره، ۲۴ تن از نیروهای کندک ۹ کماندوی قول اردوی ظفر نیز به منطقه اعزام شده بودند. این نیروها با تلفات سنگینی که متقبل شدند، توانستند مسیر بازپسگیری این ولسوالی را باز کنند.
زمانی که مجروحانِ این کندکِ کماندو به هرات منتقل شده بودند، برای دلجویی و سپاسگزاری از قهرمانیهایشان به دیدارشان شتافتم. از دیدن چهرههای مصمم و خستهگیناپذیرِ آنها احساس خوشحالی کردم. هرکدام آنها قهرمانی بودند که برای وطنشان رزمیده بودند. هر کدامشان تلاش داشتند که زودتر داستان رزمِ خود را با دشمنِ قسیالقلب بیان کنند. یکی از این سربازان، داستانی را برایم گفت که در حیرت فرو رفتم. داستانی بسیار شگفتانگیز و شنیدنی. داستانی از یک قهرمانی تمامعیار.
این سرباز کندک ۹ کماندوی قول اردوی ظفر، نجیبالله نام دارد و از ولایت پروان است و حالا در بیمارستان ارتش در هرات تحت درمان قرار گرفته. او داستانش را برایم اینگونه بازگو کرد:
وقتی طالبان به منطقهیی که پوستۀ ما قرار داشت رسیدند، همۀ تلاشِ ما این بود که نگذاریم منطقه به دستِ آنها سقوط کنـد. وقتی سخت مشغول نبرد با طالبان بودیم، ناگهان بالای پوستۀ ما انداختهای ثقیل شروع شد که در نتیجۀ آن، بخش بزرگی از پوسته فرو ریخت. سلاحها و تجهیزات نظامی ما زیر خاک دفن شدند. به مشکل توانستیم خود را بیرون بکشیم. ساعت ۳ شب راهی برای بیرون شدن سراغ کردیم اما روبهروی ما دشمن کمین گرفته بود. کاملاً در محاصره قرار گرفته بودیم. ساعت هشت صبح طالبان محلِ ما را پیدا کردند و اخطار دادند که باید تسلیم شویم. ولی ما تصمیم گرفته بودیم که تا آخرین قطرۀ خونِ خود بجنگیم. مرگ بدون شک در انتظار ما نشسته بود، چه بهتر که برای دفاع از خاک و کشورِ خود جام شهادت مینوشیدیم. دوستانم به من گفتند که راهی برای بیرون شدن از محاصره بیابم. پوستۀ ما بر فراز یک کوه قرار داشت. وقتی یک دریچه برای فرار پیدا کردم، به دوستانم خبر دادم که دنبالم بیایند. وقتی از کوه میگذشتیم، پایم به چیزی بند شد و به پایین سقوط کردم. غلتیدم و غلتیدم و دیگر نفهمیدم که چه شد و بر سر دوستانم چه آمد.
وقتی چشمهایم را باز کردم، دیدم که در پایین کوه افتاده ام و از چهار سمت در محاصرۀ طالبان قرار دارم. از هر طرف به سویم شلیک میکردند. هیچ راهی برای فرار نبود. همۀ راهها را طالبان گرفته بودند. ناگهان چشمم به جوی آب افتاد. خودم را به جوی آب افکندم و تا پشت ولسوالی خودم را رساندم. طالبان زیاد دنبالم گشتند ولی مرا نیافتند. در آخر مجبور شدم برای پنهان ماندن از چشم دشمن، روی یک درخت کهنسال بالا شوم. درخت پُرشاخ و برگ بود و بهخوبی میتوانست مرا از نظرها پنهان کند. هر روز شاهد بودم که ۴۰ تا ۵۰ طالب از زیر این درخت میگذشتند. من شبها با استفاده از تاریکی از درخت پایین میشدم و با دوربین شببین خود به دنبال غذا میگشتم ولی دست آخر ناامید از پیدا کردن غذا میشدم.
در نزدیکی درخت، گندمزاری قرار داشت. من سرانجام تصمیم گرفتم که ریشۀ گندم و آب بخورم و به این صورت خود را سرپا نگه دارم. پنج روز را همین طوری بهسر بردم تا اینکه نیروهای خودی نزدیک شدند و جنگندهها محل را بمباران کردند. در نزدیکی گندمزار یک خانه وجود داشت که ساکنان آن از ترس بمباران خانۀشان را ترک کردند. من خود را به این خانه رساندم و لباسم را عوض کرده و دوربینم را پنهان کردم. آنگاه به روستای دیگر رفتم. ولی برای اینکه طالبان مرا نبینند، در جنگل مخفی شدم. ولی وقتی دیدم که مردم از طالبان دل خوشی ندارند، خودم را نشان مردم دادم و گفتم مسافر و بیمارم و نزد داکتر ننگرهاری آمده بودم و حالا در میانۀ جنگ گیر مانده ام. پیرمردی به من کمک کرد تا ساحه را ترک کنم. او بیلی به من داد که روی شانه بگذارم و اگر با طالبان برخورد کردم، بگویم که کشاورزم. پیرمرد مرا به محل نیروهای دولتی رساند. آنگاه خود را معرفی کردم و گفتم که دوربینم را مخفی کرده ام و باید آن را دوباره بردارم. همراه با نیروهای دولتی به خانهیی رفتم که در آن لباسهایم را عوض کرده بودم. از آنجا دوربینم را برداشتم و به قرارگاه برگشتم.
شـنیدن این داستان مرا به شوق واداشت و تحسینم را برانگیخت. یاد قهرمانیهای ملتم افتادم که برای زندهگی و نجاتِ کشورشان چقدر مشقتها را متحمل میشوند.
Comments are closed.