احمد مسعود: طالبان به هیچ تعهد خود به غیرقرارداد خود با آمریکا عمل نکردهاند.
گزارشگر:سه شنبه 17 اسد 1396 - ۱۶ اسد ۱۳۹۶
بخش سوم/
ویل دورانت / برگردان: ابراهیم مشعری
در سال ۱۹۳۶، هنگامی که جنگهای داخلی، هسپانیا را به دو بخش تقسیم کرد، همینگوی حمایت خود را از لویالیستها۵۱ اعلام کرد؛ با استفاده از شهرتش، چهلهزار دالر جمعآوری کرد تا چندین آمبولانس برای سربازان مجروحِ آنان خریداری کند. برای انجام تعهداتی که ضروری احساس میکرد، داوطلب شد که در مقام خبرنگار جنگیِ اتحادیۀ روزنامههای امریکای شمالی۵۲ به هسپانیا برود. در آنجا، شجاعت همیشهگیاش را در مقابله با خطر و نیز حساسیت همیشهگیاش را در برخورد با نزدیکترین زن جوان، نشان داد؛ همکار روزنامهنگارش، «مارتا گلهورن» در خطرات، سپس در رختخواب، با او شریک شد. هنگامی که به نیویارک احضار شد، به نمایندهگی از سوی «لویالیستها» در تظاهراتی که در کارنگی هال (۴ جون ۱۹۳۷) برپا شده بود، سخنرانی کرد و از تحسین و کف زدنهای لیبرالها و رادیکالها برخوردار شد. از «فرانکلین روزولت» تقاضای اجازۀ صدور اسلحه برای جمهوریخواهان هسپانیا کرد و پیشبینی کرد که اگر موسولینی و هیتلر در تلاش برای نشاندن فرانکو بر تخت سلطنت شکست نخورند، بهزودی تقریباً تمامی اروپای غربی را زیر سلطه درخواهند آورد. آنگاه به هسپانیا و به سوی «مارتا» بازگشت. هنگامی که «پائولین» برای طلاق اقدام کرد، ارنست همینگوی جنگِ نیمهتمام را رها کرد و راهی کیوبا شد (۱۹۳۹) و همراه خانم «گلهورن» در مزرعهیی در سان فرانسیسکو دو پائولو، در پانزده مایلی هاوانا ساکن شد.
بهترین کتابش، «ناقوسها برای که به صدا درمیآیند»۵۳ در اکتوبر ۱۹۴۰ از چاپ خارج شد. عنوان این کتاب از بیان تمثیلی جان دون۵۴ ـ در یکی از شعرهایش ـ در بارۀ همبستهگی تمامی نوع بشر در مسوولیت و سرنوشتی مشترک، گرفته شده است: «مرگ هر انسان، جانم را میکاهد؛ چرا که من با تمامی بشریت درهم آمیختهام؛ و بدین سان، هرگز نمیپرسم که ناقوسها برای که به صدا درمیآیند؛ برای تو به صدا درمیآید.» جنگهای داخلی هسپانیا زمینۀ داستان است. قهرمان داستان، داوطلبی امریکایی است که از سوی لویالیستها مامور میشود پُلی را منفجر کند تا پیشروی سربازان طرفدار فرانکو به تعویق بیافتد. کلوب کتاب ماه۵۵ این رمان را کتاب برگزیده اعلام کرد و موسسۀ سینمایی پارامونت برای گرفتن حق تهیۀ فیلم از روی کتاب، بیشترین قیمتی را که تا آن زمان برای ساختن فیلم از روی یک کتاب داده شده بود، پرداخت کرد: ۱۳۶۰۰ دالر! نقدهایی که بر کتاب نوشته شده، تقریباً استقبالی بود همانند. فقط رادیکالها ایرادهایی به کتاب داشتند؛ اعتراض آنان این بود که نویسنده بهجای توضیح این نکته که خشونت و بیرحمی لویالیستها از ضرورتی مترقی مایه میگرفته است، خشونت و بیرحمی هر دو طرف را – با بیطرفی غیر منصفانهیی – ثبت کرده است. همینگوی به اسکریبنر اطلاع داده بود که برای «بچههای ایدیولوژیدار» از پیش نسخهیی از کتاب را نفرستد، چرا که «قبل از آنکه بخواهم ایدیولوژی چپگراها را از ایشان بگیرم، برای یک راهبه، لطیفههایی در مورد مذهب، خواهم گفت!»۵۶
همینگوی کتاب را به مارتا گلهورن تقدیم کرد و در ۲۱ نوامبر ۱۹۴۰، به عنوان سومین همسر با او پیمان زناشویی بست. مارتا که برای خودش نویسنده و زنی صاحب اندیشه بود، به زودی از این اعتقاد و خلقوخوی همینگوی که زنان باید از مردانشان فرمان بَرند و رنگ آنان را به خود بگیرند، خسته شد. هنگامی که مشاجراتشان به مرحلۀ انفجار رسید و مارتا نتوانست از پس همینگوی برآید، دیگر بار شغل خبرنگار خارجیِ خود را از سر گرفت و او را ترک کرد. ارنست، به دنبال این اعلام استقلال همسرش، به میخوارهگی شدیدی روی آورد و تا هنگامی که جنگ دوم جهانی برای او این امکان را فراهم آورد تا به عنوان گزارشگر جنگ، اندوه خود را در شور و شوق خطر کردن و بوی جنگ فراموش کند، روز خوشی به خود ندید.
در چندین مأموریت بمباران انگلیسیها و امریکاییها، بر فراز آلمان پرواز کرد. در سال ۱۹۴۴، مدتی با لشکر پتون۵۷ کار کرد. سپس منزجر از گردوغبار و گلولای، به لشکر چهارم پیادهنظام ارتش ایالات متحده پیوست و با بیباکی آشکارش در مقابل ترس، احترام سربازان را نسبت به خود برانگیخت. گفته شد که «او شخصیتی بانفود بود»، با یک متر و هشتاد و سه سانتیمتر قد، «سری همچون شیر»، چهرهیی سبزه، شانههای پهن، عضلاتی ستبر، سینۀ پرمو و ریش انبوه توپی،۵۸ سربازان امریکایی با رغبت او را «پاپا» مینامیدند و این لقبی بود که قبلاً اطرافیانش به دلیل ریشش به او داده بودند. او اغلب در موتر جیپ خود مینشست و پیشاپیش پیادهنظام حرکت میکرد؛ به هنگام آزادسازی پاریس در خط اول بود. در آنجا، با روش همیشهگیاش در «ریتس»۵۹، در حالی که از همنشینی با «ماری ولش» لذت میبرد، به استراحت پرداخت. در اواخر سال ۱۹۴۴، با یک بمبافکن نظامی به ایالات متحده بازگشت، سپس در مزرعهاش در کیوبا اقامت گزید. در ماه می ۱۹۴۵، ماری به او پیوست. هنگامی که «مارتا» از او طلاق گرفت (۲۱ دسمبر ۱۹۴۵)، ارنست طلاق را همچون «هدیۀ کریسمس» پذیرفت و سه ماه بعد با ماری ولش ـ چهارمین همسرش ـ ازدواج کرد.
در جون ۱۹۴۶، هنگامی که همراه ماری به هاوانا میرفت، با موتر به درختی برخورد کرد، سرش جراحات سختی برداشت، چهار دندهاش تَرک خورد و مفصل زانوی چپش خونریزی کرد. سه ماه بعد، هنگامی که همراه ماری به سان ولی در آی داهو میرفت، در متلی در کاسپر، در وایومینگ، ماری به سقط جنین وخیمی دچار شد. همینگوی او را به سرعت به بیمارستانی رساند. اما تنها پزشکی که در آنجا بود، انترنی بود که از ماری قطع امید کرد. همینگوی به او دستور داد دو کیسه خون و چهار شیشه پلاسما به همسرش تزریق کند.
ماری بهبود یافت. زندهگینامهنویس او مینویسد که در دوران نقاهت ماری، «ارنست، مثل هر بار که در وضعیتی دشوار گیر میکرد، به نحو تحسینانگیزی رفتار کرد و بسیار کم نوشید.» همینگوی از این حوادث چنین نتیجهگیری کرد که: «ترتیب سرنوشت را میتوان داد.» و نباید بدون مقاومت به آن تن در داد.
در سرتاسر سالهای پُرحادثۀ زندهگیاش، رویدادها و نمودهایی را که به طنزهای هستی انسان اشاره دارند و اندیشههای مرموز و شخصیت آدمها را آشکار میکنند، حداقل با یک چشمش میپایید. او این نمودها و نکتههای باریک را در تکاندهندهترین و کاملترین داستانهای کوتاه عصر خویش توصیف کرد. تقریباً همۀ این داستانها با بیانی ژرف و نافذ، نیشدار و تلخ – که هم زندهگی را توصیف میکند و هم معنی و ارزش آن را به زیر سوال میکشد – نوشته شده است. در یکی از بهترین آنها – «برفهای کلیمانجارو» (۱۹۳۶) – از نویسندهیی سخن میگوید که در افریقا، در حالی که از بیماری قانقاریا در حال مرگ است، افسوس میخورد که وسوسۀ برخورداری از زندهگی غوطهور در بطالت اغنیا، او را که یک هنرمند است، از پا درآورده است. این وحشتی بود که خود همینگوی – که اغلب دوستان پولداری دور و برش را گرفته بودند – میبایستی هر از گاهی، در حال قایقرانی و میخوارهگی احساس کرده باشد.
او با «پیرمرد و دریا« (۱۹۵۲)، این ثمرۀ جذبۀ ششهفته کار بیوقفه، خود را تثبیت کرد. این کتاب – که بلندتر از یک داستان کوتاه و کوتاهتر از یک رمان بود – به تمامی در یک شماره مجلۀ لایف به چاپ رسید و رویداد مهم ادبی سال شناخته شد. من با دیدی تردیدآمیز نسبت به ارزش والایی که برای آن قایل شده بودند، به خواندنش نشستم؛ و با تأیید این ستایش زیبای فالکنر، آن را به پایان رساندم: «زمان ثابت خواهد کرد که این کتاب بهترین اثری است که او تاکنون خلق کرده است، این داستان از تمامی آثار من نیز برتر است… سپاس خدایی را – که لطف و مرحمتش این همه شامل حال همینگوی و من بوده است – که او را از طول و تفصیلِ بیشتر این داستان بازداشت.»۶۰
داستان که با سادهگی و روش کلاسیکی بیان میشود، به «موبی دیک» ملویل۶۱ شباهت دارد، اما بیش از هر چیز به مبارزۀ خود همینگوی در دریا مدیون است. ماهیگیری پیر، پس از آنکه با مهربانی از همراه بردن پسرک خوبی که میخواهد با او برود، سر باز میزند، یکه و تنها در گلف استریم پارو میزند تا به آخرین و بزرگترین صیدش دست یابد، رکوردی برای جوانان برجا گذارد تا به رقابت با او برخیزند و نیز توان جسموجان سالخوردهاش را بیازماید.
در این درام، ماهی عظیمالجثهیی نیز شرکت دارد که طعمه را به دهان میگیرد و پیرمرد را به نقطهیی بسیار دور از ساحل میبرد. و پیش از آنکه بمیرد، یک روز تمام با پیرمرد دستوپنجه نرم میکند. پیرمرد میاندیشد: «ماهی! داری مرا میکشی. اما حق داری برادر! من هیچوقت چیزی بزرگتر و… نجیبتر از تو ندیدهام؛ بیا و مرا بکش! برای من مهم نیست که کی، کی را میکشد… آدم بر پرندهها و حیوانات بزرگ، خیلی برتری ندارد.»۶۲
شب بر مبارزه سایه میافکند. «ماه همانطور دریا را زیبا میکند که زن را.»۶۳ طناب – از بس با آن تقلا کرده – بر دستهایش زخمهای عمیقی زده است. با خود میگوید: «ولی آدم برای شکست آفریده نشده. آدم ممکن است نابود شود، اما شکست نمیخورد.»۶۴ میبرد و میبازد. ماهی تسلیم میشود، اما سنگینتر از آن است که بتوان به داخل قایقش آورد. چارهیی ندارد مگر آنکه او را به کنارۀ قایق ببندد. کوسهماهیها میآیند و از گوشت ماهی میخورند. آنقدر آنها را ـ یکی پس از دیگری میکشد که نیزههایش تمام میشود. کوسههای دیگر میآیند. پیرمرد با پارو با آنها میجنگد. آنها از زیر ضربهها میگریزند و به سورچرانی خود ادامه میدهند. پیرمرد خسته و وامانده، در دل شب پارو میزند. به ساحل میرسد. اما در این هنگام، غیر از اسکلت ماهی چیزی از بدن او بر جا نماندهاست. ماهیگیران، شگفتزده تحسینش میکنند. با آخرین توانش از صخرهها بالا میرود و به درون کلبه و تختخواب خود میخزد؛ اما برایش مسلم نیست که پیروز شده یا شکست خورده است.
Comments are closed.