گزارشگر:چهار شنبه 18 اسد 1396 the_time('j F Y');?>
بخش چـهارم و پایانی/
ویل دورانت/ برگردان: ابراهیم مشعری
منتقدان، داستان را تمثیلی از مبارزۀ انسان با دشواریهای زندهگی تعبیر کردند. نویسنده هرگونه منظور سمبولیک را انکار میکرد؛ اما تمثیل همچنان به جای خود باقی ماند و با بازگویی شعار برگزیدۀ همینگوی، کتاب را به سطحی والا رساند: «Dans la vieil Faui(d abord) durer» «نخستین ضرورت در زندهگی، تاب آوردن است»، استقامت است.۶۵ این کتاب کوچک، بهراستی شایستهگی جایزۀ پولیتزر را – که در سال ۱۹۵۳ به آن اعطا شد – داشت.
غیر از این، آن سالها، نیکبختی چندانی برایش به همراه نداشت. در جون ۱۹۵۳، همینگوی ماری را به جشن گاوبازی دیگری به پامپلونا، سپس به سفری چهارماهه برای شکار به افریقا برد. همینگوی ناچار بود عینک بزند؛ اما هنوز هم تیرانداز خوبی بود و معمولاً هر روز، با خطراتی روبهرو میشد. در ۲۳ جنوری ۱۹۵۴، هواپیمای «سسنا»یی که با آن به طرف آشار «مارچیسون»، در اوگاندا، میرفتند، به سیم تلگراف برخورد و سقوط کرد. آنها نجات یافتند و بیشترین صدمهیی که دیدند، رگ به رگ شدن شانۀ راست ارنست بود. روز بعد با هواپیمای دیگری عازم «انتبه» بودند. هنگامی که هواپیما از زمین بلند میشد، سقوط کرد و آتش گرفت. زانوی ماری به سختی صدمه دید؛ سر همینگوی به در خورد و مجروح شد؛ او ضربۀ مغزی دید؛ کبد، گرده و طحالش پاره شد؛ ماهیچۀ نشیمنگاهش و مهرههای پایین ستون فقراتش آسیب دید؛ بینایی چشم چپ و شنوایی گوش چپش را از دست داد؛ پای چپش بیرونرفتهگی پیدا کرد و در سر و صورت و بازوهایش سوختهگی درجه یک ایجاد شد. ضربۀ مغزی مدتی او را ضعیف و ناتوان کرد، اما حتا در همان حال که درد میکشید، نامۀ زیبایی به برنارد برنسون۶۶ نوشت و از رسیدن به پیری «دوستداشتنی و شکننده» سخن گفت. در این نامه بیان کرد که در فاجعۀ دوم دوبار آتش را در ریههایش فرو داده است و افزود که این کار تاکنون هیچکس را بهجز ژاندارک۶۷ یاری نکرده است.۶۸ در همین حال تقریباً در تمام شهرهای بزرگ شایع شد که او و ماری کشته شدهاند. پس از چند روز استراحت به نایروبی پرواز کردند، از آنجا برای استراحت عازم کیوبا شدند و در آنجا همینگوی شجاعانه تصمیم گرفت که سلامتی خود را بازیابد.
در ۲۸ اکتوبر ۱۹۵۴، جایزۀ نوبل به او اهدا شد. اما هنوز ضعیفتر از آن بود که بتواند به استکهلم برود. اما در سال ۱۹۵۶، یک گروه تلویزیونی را در نزدیکی پیرو ـ در اقیانوس آرام ـ رهبری کرد و پیش از آنکه پیرمرد و دریا به صورت فیلم درآید، چندین ماهی عظیم به قلاب کشید. در اواخر همان سال و نیز در سال ۱۹۵۹، او و ماری بازهم برای دیدن گاوبازی به هسپانیا رفتند. در سال ۱۹۶۰ با افزایش تشنج بین واشنگتن و کیوبا و فشار خون شدیدش، همینگوی پذیرفت که در ایالات متحده اقامت کند.
این مقاله، شاید در بارۀ دردسرهای زندهگی همینگوی بسیار پرگویی کرده و در مورد کتابهایش بسیار کم سخن گفته باشد؛ اما هر یک از این کتابها از جهت حادثه و شخصیت به اندازۀ زندهگی خود او غنی بوده است. رمانهایش – به استثنای «پیرمرد و دریا» – به زمان و مکان و حادثۀ مشخصی مربوط میشدند؛ آنها معمولاً منعکسکنندۀ حوادث تاریخیاند و این رویداها با پیش آمدنِ حوادث جدید از خاطر انسان زدوده میشوند. شخصیتهای رمانهای او، به ندرت شکل جسمانی یا زنده به خود میگیرند؛ قهرمان «ناقوسها برای که به صدا درمیآیند»، در مخفیگاههای خود یا در کیسۀ خوابش محو میشود؛ زن و مرد داستان «خورشید همچنان میدمد»، یادبودهای مغشوشی از بیکارههای پاریس و روابط و هرزهگیهای جنسی آنهایند؛ قهرمان «وداع با اسحله»، صرفاً به این سبب خلق میشود که خود همینگوی است.
او شگفتانگیز بود؛ چرا که به تمامی زنده بود، و نیروی زندهگیاش به اندازۀ ده دوازده گاوباز بود. شهامت او برای ستیز با ترس بسیار زیاد بود. اگر چه نیمهکور بود، پیش از آنکه برای نجات جان خویش به مهارت تیراندازیاش متوسل شود، میگذاشت که جانور وحشی تا ده دوازده متریاش پیش بیاید. ما به «منگرایی»۶۹ او میخندیم، اما این امر ناشی از اعتماد به نفسی بود که بر موفقیتها و ذخایر جسمی و ذهنیِ او تکیه داشت. تنها مردان بزرگاند که میتوانند «من»ِ خود را خاموش، یا پنهان کنند؛ در این مورد تردید دارم، چرا که «من»، ستون فقرات شخصیت، شهامت و کردار انسان است. همینگوی هرگز «اهمیت ارنست بودن» را از یاد نمیبرد.
او در هنر وسعت بخشیدن به «منِ» خود (هنری ویژۀ جهان و انسان متمدن) که در عین حال جایی برای ایفای نقش «من»های دیگر باقی بگذارد، کامیاب نبود. اکثراً عضلات، زور بازو و استقامت خود را در برابر فشار و درد، به نمایش میگذاشت و کارهایش را معمولاً با آبوتاب و اغراق بیان میکرد. میگویند که «در هنگام هوشیاری، بهندرت دروغ میگفت.»۷۰ اما، او اغلب مست بود. روزهایش چنان پرجوش و خروش بود که میبایست پیش از شام سه گیلاس (ویسکی) اسکاچ بالا بیاندازد تا تجدید قوا کند و به اعصاب خود آرامش بخشد.
آنقدر خودخواه و خودبین بود که از دیدن برتریهای دیگران رنج میبرد. اشتباهات دوستانش را – حتا آنان که مانند شروود آندرسن و اسکات فیتز جرالد، به او کمکها کرده بودند – بیمهابا افشا میکرد. به جیمز. تی. فارل۷۱، گفته بود که «فالکنر نویسندهیی بسیار بهتر از خود او یا فارل است»۷۲، اما بعدها با اطمینان در نامهیی نوشت که فالکنر «مادرقحبهیی پیش پا افتاده» است و کتاب «حکایت» او، حتا قابل انداختن در آشغالدانی هم نیست.۷۳ همینگوی میتوانست خیلی سنگدل باشد، همچنانکه هادلی و ژائولین را به دنبال عشقهای تازه ترک کرد. با این همه، اگر حساسیتی فاقد اخلاقیات نمیداشت، ممکن نبود نویسندهیی چنین جذاب شود. پیوسته حاضریراق، غیرتی، با حالتی دفاعی و همیشه آمادۀ دعوا و بزنبزن بود. او از به زانو در آوردن آدمها – اگر نه، از پا در آوردنشان – لذت میبرد. از سوی دیگر، بسیار مهربان هم بود. به خیلیها ـ بهویژه به کسانی که با آنها کتککاری کرده بود ـ کمک میکرد. برای «ازراپاوند» – هنگامی که نیاز داشت – هزار دالر، و هزار دالر دیگر هم برای «جان دوس پاسوس» – که به تب رماتیسم مبتلا شده بود – فرستاد. وقتی شنید «مارگارت آندسن» – سردبیر «لیتل ریویو» – در پاریس، که آن هنگام در اشغال نازیها بود، بیپول و درمانده شده است، چهار صد دالر برایش فرستاد تا مخارج سفرش به ایالات متحده را بپردازد.
مکالماتش گاهی با عبارت جانداری میدرخشید، و گاهی با بیرحمی خشنی تکاندهنده میشد. میتوانست مثل یک بارانداز فحاشی کند و مادرش را (که هنوز زنده بود) «قحبۀ همیشهگی تمام امریکایی»۷۴ بنامد. در کتابها و نیز در حرفهای روزمرهاش، واژههای چهار حرفی بهکار میبرد؛ زیرا آنها را واژههایی یافته بود که به گونهیی تنگاتنگ با نیرو و رنگ (و شاید با بوی) خاستگاه طبیعیشان شدهاند. شوخیهایش چاشنی هرزهیی داشت؛ او حتا خودش را چنین توصیف میکرد: «ارنی بواسیری پیر، پایلِ مرد بینوا.»۷۵ (ارنی پایل۷۶ مردی بود که با مکاتبات و مرگش، پیشاپیش شهرتی کسب کرده بود.)
کتابهایش شاید به اندازۀ خودش ماندنی نباشند؛ اما آنها با دقتی بیش از آنکه ما بتوانیم از چنین زندهگی شلوغی انتظار داشته باشیم، نوشته شدهاند. به «گرترود استاین» نوشت: «به هر صورت، مگر نوشتن کار دشواری نیست؟» و به «چارلز اسکریبنر» گفت که «همیشه وقتی بهشدت کار میکند، میبایست از عشق ورزیدن دست بکشد، چرا که این هر دو کار، با یک ماشین به حرکت درمیآیند.»۷۷ او نمیتوانست داستانش را دیکته کند تا کس دیگری بنویسد. میگفت: «هر آنچه که برای خواندن با چشم مورد نظر است، باید با دست نوشته شود و در جریان نوشته شدن با گوش و چشم کنترل شود.»۷۶ حرفۀ روزنامهنگاری او، سبک مستقیم و صریح و سادهاش، پاراگرافهای کوتاه، جملههای کوتاه و واژههای کوتاهِ او را شکل داد. او به این امر مباهات میکرد که «ناقوسها برای که به صدا درمیآیند» فاقد نثری ضعیف و سست است و قطعهیی است که از ابتدا «هر واژهاش به واژههای دیگر وابسته است.»۷۹ او ماهیت انسان را نه از طریق بحث و استدلال نظری و یا قواعد تجریدی، بل از طریق روایت حوادثی ارایه میکرد که به شدت و به تمامی قابل ادراک و احساس بود، و میتوانست بدون تقلا، لفاظی، تعصب یا احساسات بیان شود؛ باید گذاشت تا خود حوادث خواننده را پیش ببرد، نه به شکلی که خود را با شخصیتی در داستان یکی بپندارد، بل به گونهیی که خود را در صحنه، احساس و اندیشه سهیم بیابد. نباید موعظهیی در کار باشد.
با این همه، تفسیر او از زندهگی به اندازۀ کافی روشن است. او اعتقادات مذهبی را – در حالتی که به تعادلی رهنمون باشد – همانند کشیش فروتن و مهربان «وداع با اسلحه» محترم میشمرد. او خیلی زود پروتستانیسم گروهگرای مادرش را رها کرد؛ اما پس از ازدواج با ژائولین پفایفر مذهب کاتولیک را پذیرفت، زانوی عبادت بر زمین نهاد و تا زمانی که به لویالیستها پیوست و دید که چهگونه کشیشهای کاتولیک از خدا میطلبیدند تا فرانکو را حمایت کند، مذهبی باقی ماند. گاهی کتابای او، و اغلب نامههایش، از مذهب و حتا از مسیح با اندکی همدردی سخن میگفتند. فکر میکرد مسیح، دلخور از اینکه پدر ظاهراً رهایش کرده است، «بالای صلیب، خود را باخته بود.» همینگوی میگفت: با این همه، مسیح «صرفاً به این دلیل موفق شد که او را کشتند.»۸۰ یکی از شخصیتهای همینگوی صورت طنزآمیزی از دعای ربانی۸۱ را میخواند.۸۲
هنگامی که همینگوی شنید «مانگو پارک»۸۳ وجود خدا را با استناد به رشد و زیبایی یک گل اثبات کرده است، با توصیف رنج انسانهایی که بر اثر شیوع بیماری جان میدهند، یا اجساد بو گرفتۀ آدمها در میدان جنگ، با او به مقابله برخاست.۸۴ او از بهکار گرفتن واژهایی چون «مقدس»، «با شکوه» و «فداکارانه» برای توصیف چنین مرگهایی سر باز میزد. «اکنون مدتها بود که من هیچ چیز مقدسی ندیده بودم، و آنچه که باشکوه بود شکوهی نداشت، و قربانیان همچون گاو و گوسفندهای سلاخخانههای شیکاگو بودند.»۸۵ در سال ۱۹۴۵، همینگوی مذهب خود را اینگونه توصیف میکند: «زندهگی، آزادی، و جستوجوی شادی.»۸۶ اما همچون بسیاری از کسانی که قبلاً مسیحی بودهاند، او نیز تا به آخر، خرافات بسیاری با خود داشت.
یکی از شخصیتای داستان «قمارباز، راهبه، و رادیو»۸۷ میگوید که فقط مذهب افیون مردم نیست؛ بلکه میهنپرستی، جاهطلبی، موسیقی، رادیو، قمار و الکول نیز چنین است. حتا نان هم افیون است، چرا که خورندهاش را در کوششهای بیهودۀ زندگی درگیر میکند. «دنیا همه را میشکند… آنهایی را که نمیشکند، میکُشد.
همۀ آدمهای خیلی خوب، همۀ «آدمهای خیلی شریف و همۀ آدمهای خیلی شجاع را بدون تبعیض میکشد. اگر هیچکدام از اینها نباشی، میتوانی مطمین باشی که تو را هم خواهد کشت، اما عجلۀ خاصی در کار نخواهد بود.»۸۸ مرگ زودرس نعمتی است؛ هر آن کس که به زودی، پس از یک دوران شاد کودکی میمیرد، نیکبخت است؛ چرا که به این کشف نایل نمیآید که زندهگی بیرحم و بیمعنی است.۸۹ این همان «پوچی» و «اضطرابی» است که سارتر و کامو چندی بعد در فلسفۀ اگزیستانسیالیسم بیان کردند. تنها شجاعت است که انسان را از بلاهت زندهگی و خواری مرگ میرهاند.
قبلاً – حتا در سال ۱۹۳۶ هم – اندیشۀ مرگ به ذهن همینگوی خطور کرده بود. در سال ۱۹۶۰، ریش و موهای تُنکش کاملاً سفید شده بود؛ بازوان و دستها و پاهایش که زمانی نیرومند بودند، حالا دیگر لاغر و ضعیف شده بودند؛ از نظر جسمی، جنسی و ذهنی فرسوده شده بود، و حتا از اینکه باز هم بتواند خوب بنویسد، ناامید شده بود. نگرانی و اضطراب، فشار خونش را گاهی تا ۱۲۵/۲۵۰ بالا میبرد. لحظاتی بود که میترسید دیوانه شود.
در ۳۰ نوامبر ۱۹۶۰، دوستانش او را به کلینیک مایو در روچستر، مینسوتا بردند. آزمایشها نشان میداد که دیابت (مرض قند) دارد و کبدش بزرگ شده است. به گفتۀ شرح حال نویسش «علت، مصرف شدید الکول در طول سالیان بود.»۹۰ به کمک پرهیز غذایی، ورزشهای سبک، درمان با شوک الکتریکی و گردن نهادن به دستورات پزشک، تا اندازهیی بهبود یافت و توانست در ۲۲ جنوری ۱۹۶۱ از بیمارستان مرخص شود. به شهر هیلی در آی داهو پرواز کرد. در آنجا، ماری با عشق و علاقه از او مراقبت کرد. همینگوی نوشتن را از سر گرفت؛ اما فشار خونش دوباره بالا رفت و با یأس و افسردهگی قلم را کنار گذاشت. روزی در ماه آپریل، ماری او را دید که تفنگ دولولی در دست داشت و تعدادی پوکۀ فشنگ روی لبۀ پنجرۀ مجاور بود. اسلحه را از او گرفتند، اما چند روز بعد اسلحۀ دیگری پیدا کرد، آن را پر کرد و به گلویش نشانه رفته بود که دوستی وارد شد.
در ۲۵ آپریل، دوباره به کلینک مایو بازگردانده شد. به مداوا تن در داد و در ۲۶ جون مرخص شد. یکی از دوستانش، او و ماری را – پس از یکهزار و هفتصد مایل رانندهگی – به کتچام «آی داهو» رساند. در آنجا، در دوم ژوئیۀ ۱۹۶۱، پس از مدتی جستوجو، کلید قفسۀ تفنگها در انبار را پیدا کرد. تفنگ دولولی انتخاب کرد، آن را پر کرد، قنداق را روی زمین گذاشت، لوله را به پیشانی فشرد و مغزش را متلاشی کرد.
از پی خود، مقلدان تهیمغزِ فراوانی بهجا گذاشت که فوتوفنِ سخنِ خشن و گفتوگوهای بریدهبریدۀ او و بازگشت به گذشته و نمادگرایی و تکنیک جریان سیال ذهنی او را به کار گرفتند؛ اما هرگز نتوانستند با سادهگی، روشنی و حرارت سبک او، یا مبارزهجویی برانگیزانندۀ اندیشههای او برابری کنند. مقلدان محو میشوند، اما ارنست همینگوی باقی و پایدار میماند، از دفتر روزنامهها و اتاقهای زیر شیروانی پاریس سر بر میکشد، هراس الهیات را از ذهن میزداید، شخصیت خود را با عزمی اسرارآمیز و کار شاق و دقیق شکل میدهد، با پادشاهان جنگل و غولهای دریا رو در رو میشود، و سرانجام نیروی زندهگی را با اراده و رغبت به مبارزه میطلبد و نوع و لحظۀ مرگش را خود برمیگزیند. بهراستی که مردی بود!
از کتاب تفسیرهای زندهگی
نشر آوازه/ پاییز شصت و سه/ بخش اول: زندهگی نویسندهگان انگلیسیزبان
Comments are closed.