احمد مسعود: طالبان به هیچ تعهد خود به غیرقرارداد خود با آمریکا عمل نکردهاند.
- ۲۹ اسد ۱۳۹۶
بخش نخست/
چکیـده
خاستگاه بنیادگرایی اسلامی در شبهقاره را نباید بیرون از آن خطه جستوجو کنیم. بررسی تاریخِ هندوستانِ عصرِ مغول و تحقیق در آثار دینیِ بازمانده از این دوره، گواهی برای اثباتِ این حقیقت است.
اسلام بهتدریج در این سرزمین گسترش یافته؛ حتا در بخش شمالغربی آن، در مناطق کوهستانی هممرز با خراسان، هنوز هم درههایی است که باشندهگانِ آنها داخل ملت اسلامی نگردیدهاند. در دورۀ مورد بحث، بر این مناطق نه حاکمان کابل مسلط بودند و نه سلاطین دهلی. تا آنکه بابر پادشاه، راهِ فتوحات را از این مسیر به سوی هندوستان گشود. ورود لشکر مغول به مناطق میان کابل و مجاری میانی رود سند، زمینه را برای حضور مبلغین و دعوتگرانِ اسلامی ـ اعم از متصوفین و متشرعین ـ مساعد ساخت. با تفحص در صفحات تاریخ، به صدها حلقه و دسته از اینها برمیخوریم که در بسا موارد با هم اتفاقِ نظر ندارند. هر دسته به سلسلهیی از طریقههای شناختهشده و ناشناختۀ تصوفی تعلق میرساند. متشرعین با جمیعِ این دستهها در ستیز اند.
آخوند درویزه دهها حلقه را مورد شناسایی و نقد قرار میدهد. او خود در عینِ حالی که شمشیر شریعت در دست دارد و آن را به گردنِ هر مخالفی حواله میکند، در حلقۀ ذکر صوفی معروف عصرِ خویش، سید علی غواص ترمذی، شامل است. مثل بسیاری از سرزمینهای اسلامی، اختلاف میانِ این حلقهها بعضاً به جنگهای خونینی میانجامد. در برخی موارد پای سربازان دولتی را نیز به میدان میکشد. اما قضیه زمانی پیچیدهتر میشود که پادشاهان جانبِ مشخصی را میگیرند و مانند اورنگزیب، خود صاحبِ داعیۀ دینی و قرائت آیینی میشوند. از این زمان به بعد است که قرائتِ سختگیرانۀ دینی، شامل نصابِ درسیِ مدارس دینی گردید و مدرسههای بزرگی چون دیوبند بر همین مبنا تأسیس گردیدند.
آثار آخوند درویزه علاوه بر مسایل دینی، مشحون از واقعیتهای اجتماعی و برخی از نکات تاریخی است. درویزه نخستین شجرهنامۀ افغانان را نوشته و جریان چگونهگیِ اسکان قبایلِ افغان را در قندهار، پشاور و سواد توضیح میدهد. بدینگونه است که آثار درویزه ما را کمک میکند که روند شکلگیری دولتهای افغانی ـ از جمله تشکیل کشور افغانستان ـ را پیگیری کنیم.
حینیکه آثار اورنگزیب ملقب به عالمگیر پادشاه هندوستان را مطالعه میکردم، متوجه این موضوع شدم که قسمتهایی از قرائتِ اورنگزیب از اسلام – که در کارنامۀ زندهگی و آثار مکتوبِ او به جا مانده – در مجموعۀ عظیمِ فقهی زیر نامِ «فتاوای هندی» یا «فتاوای عالمگیری» گردآوری شده است. این اثر که نظام دینی و قضایی هندوستان عصر اورنگزیب و پس از او را معرفی میکند، توسط جمعی از علمای اعلامِ هند که ریاستِ آن در هنگام تألیف به علامه همام «مولانا الشیخ نظام» محول گردیده بود، به دستور سلطان ابی مظفر محییالدین محمد اورنگزیب بهادر عالمگیر علیه و علیهم رحمه در سال (؟) تألیف شد.
اورنگزیب در همان زمان دستور ترجمۀ آن کتاب را به زبان فارسی به مولانا عبدالله رومی چلبی صادر کرد، اما از آن ترجمه اثری در دست نیست؛ تا اینکه در میان سالهای ۱۷۹۲ و ۱۷۹۸م مولانا نجمالدین الثاقب (متوفی ۱۲۲۹ هجری قمری)، قاضیالقضات هند، به تشویق لرد سرجان سوج آن را به فارسی ترجمه کرد. این ترجمه چند بار در هندوستان به چاپ رسیده، ولی تا کنون آن را ندیدهام.
آثار عالمگیر را به دو منظور میخواندم:
اول: از فوتِ او فقط ۴۲ سال میگذشت که پایتختش را نادر افشار تاراج کرد و پس از آن، قلمرو غربی مملکتش از سیطرۀ اختیار حکومت دهلی بیرون برآمد و حکومت مقتدری در آن حدود ایجاد گردید: جریان کسب اقتدار افاغنه و تشکیل کشور افغانستان.
دوم: عالمگیر از نظر کثرتِ عناوین و حجم دستنویسهایش، در زمرۀ بزرگترین نویسندهگان زبان فارسی شامل است؛ اما در میان آثار قبل از اورنگزیب، آثار آخوند درویزه از اهمیتِ بسیاری برخوردار میباشد.
همانطوری که گفتم، آخوند درویزه نخستین شجرهنامهنویس قبایل و طوایفِ مسما به افغانان است. تذکرهالابرار والاشرار او، موجزترین و موثقترین اثر در شناخت قبایل، مهاجرتها، زمان اسکان، پیران و پیشوایانِ افغانان – به قول خودِ اواعم از ابرار و اشرار – است. به نظر من، کسانی که فکر میکنند نخستین شجرهنامۀ افغانان، کتاب مخزن افغانی نعمتالله هروی است، اشتباه میکنند. درویزه این تذکره را در سال ۱۰۲۰ هـ ق نوشته است. اینکه او حین نگارش این کتاب نسخهیی از مخزن افغانی را در دست داشته، مسلم نیست؛ زیرا در فهرست کتبی که درویزه از آنها استفاده کرده، نامی از «تواریخ خان جهانی یا مخزن افغانی» برده نشده است. درویزه مخزن اسلامی را قبل از سال ۱۰۲۰ هـ ق (احتمالاً در ۱۰۱۲ هـ ق) نوشته بود. پس میتوان گفت احتمال اینکه نعمتالله هروی با مخزن اسلامی و حتا با تذکرهالابرار آشنا بوده و نام «مخزن» را از درویزه به عاریه گرفته باشد، منتفی نیست؛ زیرا مخزن افغانی در سال ۱۰۲۱ هـ.ق نوشته شده است. اما احتمال قویتر این است که هر دو از یک منبع استفاده کرده باشند.
یک- هندوستان عصر مغول
۱ – پیشگفتار
محمود غزنوی طی حملات خویش به هند، موجب جابهجایی وسیعِ اجتماعی گردید. از آن جمله، تعداد زیادی افغانها از مساکن اولیۀ خویش – در وادیهای کوههای سلیمان – بیجا شدند و عدهیی در معیتِ لشکریانِ محمود عازم هند گردیدند و در آنجا متوطن شدند.
حملات غوریان منتج به تشکیل سلطنتهای مسلمانان در دهلی گردید. در این ضمن نیز قبایل افغان به تعداد کثیری به سوی هند شتافتند و به عنوان سپاهی و کاروانگر در سلطنتهای شمسیه، بلبنی، خلجی، تغلقی و خضرخانیه سهم داشتند. اما در این ضمن، هجوم چنگیز و جنگهای صدسالۀ مغولها در دو سوی رودخانۀ سند که باعث خالی شدنِ سکنۀ بومی این خطه گردید، زمینه را برای جابهجاییهای بیشترِ قبایل افغان در هند غربی فراهم آورد. حملات آل کرت بهطور مشخص برای مهار ساختنِ افغانها در «افغانستان تاریخی» باعث بسیج آنان گردید.
به قول فرشته، لودی و سور دو برابر بودند از مادر عرب، و احفادِ آنها نخستین افغانهایی بودند که به هند رفتند و در نواحی سرهند و پانی پت متوطن گشتند.
تیمور در بازگشت از دهلی، زمینه را برای اقتدار خضرخان مساعد ساخت. سلطان شه لودی ملقب به اسلامخان از جانب خضرخان در سرهند جا گیر یافت، درحالیکه خود والی ملتان بود. با مرگ او، برادرزادهاش بهلول بر اسبابِ او دست یافت و در سال ۸۵۵ هـ.ق دهلی را تسخیر کرد.
اقتدار لودیها باعث مهاجرت عظیمِ افغانها از کوهستانات به سوی هند گردید. اسکندر لودی طی فرمانی، قبایل افغان را از لاهور تا پانیپت جابهجا کرد. در عهد سلطان ابراهیم لودی، افغانها از بهیره تا بیهار حاکمیت داشتند.
۲ – عصر مغولیه
بابر که در پنج پشت به تیمور میرسد (بابر بن عمر شیخ بن ابوسعید بن سلطان محمد بن میرانشاه بن تیمور گورکان)، حکمران اندیجان در ولایت فرغانه بود؛ اما او داعیۀ دستیابی بر سمرقند – پایتخت تیمور – را در سر میپرورید. در این راه، عموزادههای جاهطلبِ او و مهمتر از آنها، عنصر نوظهورِ ازبک به رهبری محمدخان شیبانی، مانعِ او بودند. با این حال، بابر توانست سه بار بر مسند سلطنت سمرقند بنشیند، ولی عاقبت ناگزیر از رود آمو گذشت و راه کابل در پیش گرفت. این واقعه در سال ۹۱۰ هـ. ق پیش آمد. بابر در این حالت نیز به فکر ماوراءالنهر بود؛ یکبار به دعوت پسران سلطانحسین بایقرا به هرات رفت تا بتوانند در برابر پیشرویهای بلاوقفۀ شیبانی بهطور مشترک بایستند. اما شیبانی بهزودی بر هرات و حتا قندهار مسلط گردید. بابر که از پیشروی شیبانیخان در قندهار مضطرب بود، میپنداشت که باید در جایی بیرون از شعاع فعالیتهای محمد خان حکمرانی ایجاد کند.
بابر از سال ۹۱۰ تا ۹۳۲ هـ. ق پنج بار به سمت هند لشکر کشید. بیشتر این سالیان را صرف تسخیر هند شمال غربی نمود. مناطق باجور، مهمند، تیراه، سوات و بهیره معسکرِ او بودند. بابر جنگهای خونینی با قبایل افغان داشت. سه بار (به رسم تیمور) کلهمنار ساخت، تا اینکه با ایجاد پیوند خونی با دختر ملکشاه مقصود یوسفزایی، راه آشتی باز شد. بابر افغانان را دعوت به همکاری در تسخیر هند نمود و به آنان وعده سپرد که از قدرت مادی و معنوی بهرهور گردند.
بابر در سال ۹۳۲ هـ.ق در پانیپت بر لشکریان ابراهیم لودی پیروز گردید. این شکست برای افغانها بسیار گران بود. دهها هزار نفر بیجا گردیدند. کاروانهای عظیم و طویلی، خانوادههای آنها را که در شرق هند جابهجا شده بودند، دوباره به قسمت کوهستانات آورد. اما در مقابل این، عدهیی دیگر از افغانها در کنار بابر و فرزندانش صاحب اقتدار شدند.
بعد از بابر، جانشین او همایون با جنگهای خانوادهگی روبهرو شد. برادران ناتنیِ او هریک کامران هندال و عسکری چندان عرصه را بر او تنگ ساختند که ناچار گردید بعد از شکست از شیرشاه سوری در قنوج، راه ایران در پیش گیرد.
شیرشاه بر دهلی مستولی گردید و سلسلۀ سوری را که دومین سلسلۀ افغان حکومتگر بود، بنیاد گذاشت. فرار همایون، برای مغولها و غیرافغانها، وضعیتی شبیه به آنچه بعد از مرگ ابراهیم لودی بر افغانان پیش آمده بود، به وجود آورد. با هرکه افغان و هندی نبود، برخورد خشن میشد. از آن جمله چنانکه سید علی ترمذی (پیر آخوند درویزه) نقل میکند: او را که راهی اجمیر بوده، لشکریان شیرشاه – بهخاطر فارسیگوییاش – میپنداشتند که مغول باشد، تصمیم به قتلش گرفتند، اما با دادن رشوه نجات یافت.
تلاشهای شیرشاه اوضاع را به شکل دورۀ لودی برنگردانید؛ او خود در جنگی از اثر اصابت گلولۀ توپ زخمی شد تا جان داد. شیرشاه که آوازۀ بازگشت همایون با لشکریان قزلباش را شنیده بود، در بستر مرگ گفت که اگر زنده میماند، لاهور را ویران میکرد؛ چه مغول خود را در آنجا مجهز میسازد و بعد ارادۀ دهلی میکند.
همایون در سال ۹۵۱ هـ. ق به کابل برگشت و آهنگ بازپسگیری هند نمود. در این ضمن، از شر برادران خلاصی یافت و با یک مارش، دهلی را مسخر ساخت. مقاومتهای پراکندۀ افغانان در شرق هند – در بیهار و بنگال – تا ۹۸۴ هـ. (مرگ داوودشاه کرلانی) ادامه یافت. اکبر به جمیعِ این مقاومتها پایان داد. جابهجایی سلسلههای سوری و مغول، بیشترین تأثیرات را بر شمال غرب هند پیش آورد. این مناطق از حدود قندهار تا سوات، فاقد مرکزیت گردید. سران قبایل این حدود، میان اقتدارهای دهلی و کابل آزادی عمل داشتند. اکبر پادشاه متوجه این امر گردید و همِّ خود را بر استقرار حاکمیت برای مناطق مذکور مبذول داشت. او با جنبش دینی سیاسیِ روشانی، برخورد قاطعانه نمود و یوسفزاییها را که تازه بر سوات مسلط گردیده بودند – و هوس برقراری سلطنت مستقل داشتند –، بهشدت سرکوب کرد. با این حال، جنگهای مذهبی و قیامهای مسلحانه – به قصد گریز از مرکز – هیچگاه متوقف نگردید. جانشینان اکبر نیز با این مشکل روبهرو بودند؛ چنانکه خوشحالخان در دورۀ اورنگزیب قیامِ مسلحانه داشت.
۳ – کاروانی از بیهار تا کوهستان
این قطعه، پارهیی از تاریخ هندوستان است؛ آن را از صفحات نخستینِ کتاب «حالنامه»یِ حضرت میان روشان – با اختصار و اندک تصرف – انتخاب کردهام. این کاروان را که حامل بایزید یعنی «پیر روشان» آینده است، خداداد – عم بایزید – رهبری میکند. اما در آن وقت کِی میدانست که این کاروان، داعیۀ دولتداری افغانها را از شرق هند – از بیهار و لکهنوتی – به غرب آن – به کوهستان یا «افغانستان» – منتقل میسازد(این بخشِ داستان را در جایِ دیگر و در وقتِ دیگری نقل میکنم).
اما سرگذشت کاروانی که از بیهار به کوهستان آمد، چه بود؟
اسم پدر ایشان، عبدالله و اسم مادر ایشان، بیبی ایمنه (آمنه) بود. جد عبدالله و جد بیبی ایمنه (آمنه) برادر حقیقی بودند. اسم پدر بیبی ایمنه حاجی ابوبکر بود، و گفتهاند که هفت بار حج گزارده و طوافِ حرمینِ شریفین بهجا آورده و مردی منعم و صاحب دولت بوده و وطن مألوفش در شهر جلندر – در پنجاب غربی – واقع شده. ابابکر از منکوحه یک دختر، و از کنیزک دو دختر و یک پسر داشت. پدر عبدالله نیز غنی و مالدار بود و تجارت میکرد؛ نام او شیخمحمد بود. وی خانه در کوهستان – در شهر کانیگرام – داشت.
شیخمحمد به طریق تجارت به هندوستان رفت و دختر ابابکر را به پسرِ خود محمد خواست، و محمد را در خانۀ عمش – در جلندر – کدخدا ساخت، تا در همانجا بمرد. از او دو دختر بماند. شیخمحمد را دوازده پسر بود که تاریخ نام چهار تنِ آنان را که عبدالله، عبدالرحمن، خداداد و محمد باشد، حفظ کرده. عبدالرحمن پس از محمد درگذشت؛ متروکۀ هر دو را عبدالله و خداداد با هم قسمت کردند. درحالیکه عبدالله با زنش به نام فاطمه، پسرش به نام یعقوب و سه دخترش، در کوهستان میزیست، به قصد تصاحب قسمت خویش، به جلندر رفت و آمنه را به نکاح خویش درآورد. عبدالله از آمنه صاحب فرزندی به نام بایزید شد. هنوز بایزید چهلروزه نشده بود که هوایِ رفتن به کوهستان بر سرِ عبدالله زد. «اهل خانۀ خود را گفت اگر رضای شما باشد، همراه ما به کوهستان بیایید. اهل خانهاش گفت که رضایِ من سویِ کوهستان نمیشود، زیرا که راه و رسم هندوستان آموختهام، پدر و مادرم نیز اینجا اند و رسم و آیینِ مردم کوهستان نمیدانم. بهتر آن است که نفقه داده، مرا اینجا بگذارید. عبدالله هم چنین کرد».
Comments are closed.