گزارشگر:دو شنبه 30 اسد 1396 - ۲۹ اسد ۱۳۹۶
بخش دوم/
بعد از چند سال، لشکر مغول به سویِ هندوستان آمد و شهرِ پهره [بهیره] را تاخت نمود. خانۀ خداداد – عم بایزید – نیز در پهره بود، مالش به تاراج رفت و شیخ خداداد با اهلِ خانۀ خود به شهر جلندر و در خانۀ مادرِ بایزید قدس سره فرود آمد. خداداد دختر به بایزید داد. بعد از یک سال – کموبیش – مغولان هندوستان را از افغانان گرفتند[۹۳۲هـ ق] و افغانان به جانب ولایت بیهار پتنه، پناه بردند. در آنوقت بایزید قدس سره پنجساله بودند.
عبدالله از کوهستان به خداداد کس فرستاد که به کوهستان بیاید، و اگر نمیآید، بایزید و آمنه را به سویِ او بفرستد. هنوز به سفرِ کوهستان آماده نشده بودند که لشکر مغول به بیهار درآمد؛ بعضی از بیمِ اسیر شدنِ زنان و فرزندانشان، آنان را کشتند. برخی به سرزمین ترهت شتافتند؛ از ناموافقی آبوهوایِ آنجا، بسیاری بمردند و حقتعالی از آن گرفت بایزید قدس سره را و خانۀ شیخ خداداد را در پناه خود نگاه داشت.
افغانان اتفاق کردند که تا از بیآبی مردن، بهتر آن است کهیک مرتبه به تمام جهد به جنگ مغول درآیند و در میدان کشته شوند. آنان با چهارده هزار سرباز، بر لشکر هژده هزار نفریِ مغول زدند و بر آنان پیروز شدند، ششهزار کس از مغولان را – کم و زیاده – به قتل رسانیدند و بعضی در آب غرق شدند. بعد از آن ولایت افغان [که] بیهار بود، باز به دست ایشان افتاد. اما این پیروزی دیری نپایید که لشکر مغول باز رسید و بر بیهار یلغار آورد، و آنجا را از افغانان گرفت؛ افغانان گریخته متفرق شدند.
بعد از این هزیمت، دیارِ امنی به افغان نماند؛ افغانان که در عهد سلاطین لودی، مخصوصاً در عهد سلطان سکندر، در شرق هند ساکن شده جاگیر یافته بودند، دسته دسته و کاروان کاروان آن نواحی را ترک گفته، به اقصایِ هند، به بنگال، و به جانب ولایت [= وطن اصلی، کوهستان] روانه گشتند. شیخ خداداد و خانۀ عبدالله نیز سامان راه نموده، همراهِ کاروان بزرگی آهنگِ سفر کرده، به سویِ وطن خود روانه شدند. چون کاروان به شهر قنوچ [کنار گنگایِ میانه] رسید، در همانزمان، در آن نواحی داماد بابر پادشاه آمده بود. چون مردم کاروان را دیدند، داماد بابر را واقف گردانیدند که کاروانِ مردم افغان است؛ فرمود: مردم افغان را به قتل برسانید و مالش را تاراج نمایید.
مردم که لشکر افغان را مییافتند، به قتل میرسانیدند و به خانهی ایشان درمیآمدند و دختران ایشان را به زور و ظلم کشیده میبردند. تا به خانۀ شیخ خداداد رسیدند؛ شیخ گفت: که من انصاری ام، از قوم افغانان نیستم و شجرۀ آبا و اجداد نُمود. از سبب شیخ خداداد باقیماندۀ افغانان خلاص شدند.
مردم مغول که فرمانبردار داماد بابر بودند، بر آن شدند که «عرضْ داشتی» با هفت لک تنگه – که به عنوان پیشکش از کاروانیان جمعآوری شده بود – به حضور بابر بفرستند و از او دربارۀ این کاروانِ عظیم فرمان بطلبند. بابر فرمان به اطلاق آنان صادر کرد. کاروان با خوشحالی کوچ نموده، هر گروه به سویِ مقصد خود رفتند. شیخ خداداد با اهل خانۀ خود، و با بایزید و مادرش به کوهستان رسیدند، «و در شهر کانیگرام داخل شدند، و عزیزان و اقربایِ ایشان شادی نمودند و شکرانۀ حق تعالی را بهجا آوردند که از حوادث و آفات نجات داده به ولایت خویش رسانید و دیدار دوستان روزی گردانید».[با تلخیص و تصرف: صص۸-۲]
دو- زندهگینامۀ آخوند درویزه
جد اعلایِ آخوند درویزه، جیون بن جنتی، از اهالی لغمان بوده که با اهل و بیت و توابعِ خویش از آن حدود کوچیده و در ننگرهار – در یکی از درههای مهمند – نزول نموده و متوطن گشته است. نسب آن شخص، به مردم تاجیک و ترک باز میگردد [مخزن، مقدمه ص ب، سید تقویم الحق خیل] و میگویند که قرابت مادریِ او به سلاطین بلخ (شیبانیان) میرسد، کوچیدن و اسکانِ او در درۀ مهمند نیز به حمایتِ آنان صورت گرفته، چندان که مردم مهمند را ذلیل و زیردستِ او ساخته، ریاستِ مملکت را به او تفویض کردهاند.
جیون مرد سفیدریشِ کثیراللحیه و کثیرالمال و سخی بود. وقتی در میان مردم مهمند جاگزین شد، جشنی ساخت و طعام وافر مهیا نمود. یکی از بیادبان قوم، دستانِ خود را به ریشِ او پاک نمود. جیون به سلاطین بلخ شکایت کرد. حکمران بلخ، آن مردم را گوشمالی داده در انقیاد جیون درآورد. به گفتۀ درویزه، تا زمان حیات او، ریاست آن قوم به دست اولاد و احفادِ جیون باقی بوده.
جیون را هفت پسر بود و یکی از پسرانش «مته» نام داشت. از مته احمد ماند و از احمد درغان. درغان از مهمند بیرون رفت و با مردم پابینی در پابین متوطن گشته، با آنان اختلاط نمود. از درغان فرزندی به نام سعدی بود که در وقت هجوم اولس یوسفزایی به ننگرهار – حوالی ۹۲۰ هـ.ق – و از آنجا به پابین، سعدی معه اهل و عیال همراهی نموده، با اولس یوسفزایی – به صوابدید شیخ ملی – سهمی در مملکت سوات بهدست آورد. شیخ ملی، مردم اکوزایی و عیسیزایی را ششهزار نفر، و مردم مندر را دوازدههزار نفر به حساب آورد. مردم لغمانی، ننگرهاری، کابلی را نیز سهمی داد اما مردم پابین را به حساب نیاورد. ولی سعدی در کنار مردم ملیزایی در قبیلۀ سدوزایی، سی سهم بهدست آورد. سعدی به دلیل پارسایی و سخاوت، سِمَت پیشوایی یافته، مردم به او رو میآوردند. سعدی با حکام زمانه نیز ایاب و ذهاب داشت و واسطه و رابطۀ میان حکام و مردم به او، عهد و امان و نگهبانی مردم به عهدۀ او بود. تا به سببی امیر قودان به این محل هجوم آورد و شیخ سعدی ـ ناشناخته ـ به دست افراد او کشته شد و فرزندش گداینام که پدر درویزه بود، اسیر گشت. وقتی حکام بر احوال گدای و چگونهگی قتل سعدی وقوف یافت، افراد خود را سیاست بلیغ نمود، اما کار از کار رفته بود. ناگزیر برای جبران مافات گدای را با جملۀ اسرا رها نمود. گدای از مندوزی جدا گشته، با تملک سهم ده کس در کنار مردم چغرزایی ـ از قبیلۀ اسماعیلخیل ـ قرار گرفت و تا سال نگارش کتاب تذکرهالابرار (حدود ۱۰۲۰ هـ.ق) خانوادۀ درویزه در این محل مستقر بودند.
مردم پابین که اسلاف درویزه با آنها اختلاط نموده، در اصل از اهالی پیچ بودند که در عهد یکی از سلاطینِ آنها به نام سلطان بهرام ساکن این دیار گشته بودند. تومنا نام پسر بهرام، دختر خود را به عقد نکاح پسر سید محمود ولی درآورد و از این به بعد، اسلام در این دیار جاری گشته است.
درویزه سبب و کیفیتِ الحاق انسابِ خود به مردم مهمند و پابینی را سکونت در آنجاها و اختلاط اسلافِ او با آنان میداند: من تاهل ببلده فهو منهم، و اضافه میکند که از خواهرزادههای ایشانم. درویزه نسب مادری خود را اینگونه میشمارد: قراری بنت نازو خان بن ملک داور بای بن ملک با لوبن بن سلطان قران بن سلطان خواجه بن سلطان تومنا بن سلطان بهرام بن سلطان کهجامن بن سلطان هندو بن جرس بن سلطان جمار. جمار از اولاد سلطان شموس است و شموس پسری بود از پسرانِ سلطان سکندر ذوالقرنین.
درویزه در حدود سال ۹۴۰ هـ.ق. از مادر زاهد و پارسا زاده میشود و پدرش معنای نامِ خود را بر او میگذارد. گفته میشود که محل تولد او در بنیر، در یکی از روستاهای چغرزی بوده.
درویزه در سبب گرویدنِ خویش به طریقۀ زهد و ریاضت و طلب علم و وصول به خدمت سید علی ترمذی را، اشتیاق فطری و میل کودکی به آنها دانسته، خوف و بیم از تنگی و تاریکی گور را علت گریههای آوان کودکی خویش میگوید.
درویزه به محض اینکه به سخن میآید، به قیام شب و صیامِ روز رو میآورد، و از همان زمان از نواهی اجتناب نموده، به اوامر التزام میداشته تا تزکیۀ بدن و تصفیۀ قلب حاصل میکند. درویزه با دستآویز حدیث «من تزهد بغیر علم جن فی آخره عمره و لومات مات کافرا» عزم جزم بر فراگرفتن علوم مینماید؛ چون واردات شیطانی را از حقانی تمیز نمیتوانست، چندان کوشید تا شیخ کامل افغانان گردید و به گفتۀ خودش، بر امور علم غیب اطلاع تام روی داد کما هو غیر معتبر عند اهل الله، گاهگاهی بعضی را از غایباتِ امور آگاه میکردم تا آن سبب جاه من آمد. همان است که درویزه پیشبینی میکند مردم ترکلانی که مردم چغان سرای را قلعه بند گرفتهاند، شکست خواهند خورد. «ما نیز گوشۀ خاطر بدان جانب بردیم، بعد از زمانی گفتمش چکانسرای موضعی باشد میان دو دریا و غیر ذالک علامات آن موضع را تقریر نمودم؛ چون من به چشم سر ندیده بودم، ایشان گفتند مردم ترکانی شکست خورده و هزیمت یافتند. در همین ساعت تا روزها را حساب کرده چون خبر یافته همچنان بوده»(ص۱۱۴) . این درحالیست که درویزه غیبگویی را کفر میداند. درویزه میگوید که چون علم تحصیل کردم، واردات حقانی را از شیطانی، حق را از باطل باز شناختم «بهیکبارهگی واردات ناشایسته به بایسته بدل آمد».
اما پس از آنکه به ملاقات پیرش – سید علی ترمذی – میرسد، از دنیا و جاه و اهلِ آن گریزان میشود. او مدعیست که وقتی به کسی خطرۀ قلبی او را بازگو کرده، آنکس آن را کشف پنداشته. درویزه قسم موکداً تأکید یاد کرده «مرا هیچ اطلاعی بر ضمایر شما نبوده بل این از امور اتفاقی افتاده. ظنِ او را دور ساختم تا سبب جاه من نیابد».
درویزه همین مقدار را در قسمتِ دیگران نمیبخشد و آن را «بدعت بدیع» خوانده، آنان را متهم میکند که «جاه طریقت و حقیقت و شریعت میشمارند و به الحاد درآمدهاند». اما درویزه بر مصداق معنای نامش لباس فاخر نمیپوشد و جامۀ کمین را باعث کسر جاه نمیدانست. درویزه بهسان ابراهیم ادهم و ابوالحسن خرقانی از آبلۀ کف دست امرار معاش میکرده «از زمان طفولیت تا اکنون به سن هشتاد و اندی آنچه ماکول و ملبوس است، اکثر آن از کسب محصول است و در جامهیی کمین و فاخر خود را یکسان میبینم… در فارسی شرعهالاسلام آورده که مومن در جامهیی کمین و فاخر خود را یکسان داند».
درویزه در جوانی به شکار میرود در حوالی بنهیر در کوه جعفر. وقتی تیر به کمان میگذارد و به نقطهیی متوجه میشود، توجه روحی او را غافل ساخته «دو شخص میانبالا با ریشهای سفید و با عصا در دست پیشم ایستاده و بر زبان رانده که احسنالخالقین ربالعالمین بعده غایب شدند». از ملا مصر احمد از اولادهای سید محمد بخاری، تعبیر این رویا را میپرسد. او درویزه را به طلب علم تحریض میکند. درویزه نزد او زانوی تلمذ میزند و در یک سال قرآن را حفظ میکند و چند کتاب دیگر را نیز میخواند. هرچه را خوانده بود، همهگی را به قوّت حافظه بهیاد میسپارد.
از ملا جمالالدین هندوستانی از آنرو دوری میجوید که او را و شاگردانش را فارغ از اندیشۀ مردن و قیامت میبیند و آنان را دایم خندان مییابد.
آخوند درویزه توسط ملا سنجر به آستانۀ طیبه و درِ خانۀ مبارکۀ حضرت شیخ الاسلام و المسلمین امام المومنین و سراج الامتین شیخ علی غواص ترمذی علیهالرحمه و الغفران رسانیده میشود، زهد و ریاضت و کشف و کرامتِ خویش را به او میگوید. ترمذی پاسخ میگوید «شیخ کاملِ افغانان گشتهای اما خوب نرفتهای، چه اقدام نمودن بر ریاضت بی اذن شیخ فانی فیالله عاقبتِ آدمی را به ضلالت اندر آرد». درویزه به بخارا سفر کرد و نزد شیخ بهاءالحق والدین شاگردی کرده و خواجه علاءالدین عطار را خلیفۀ خویش خوانده.
سید علی ترمذی، آخوند درویزه را به تجدید شروط توبه توصیه کرده و او را به «حضرت استادی مدقق، و خواجۀ محقق، حاجی الحرمین حاجی محمد مشهور به ملا زنگی پابینی سپارش نموده». به قول درویزه، از این به بعد آنچه از وارداتِ ناموجه که معتبر اهلالله نبوده و پیش از این وارد میشد، بهیکبارهگی بیرون رفته. درویزه کتبی مثل المعات، سوانح، و دیوان خواجه قاسم انوار را از نظر مبارک حضرت ایشان میگذراند.
درویزه در سفر به بخارا، جمله ممالکِ ماوراءالنهر را درنوردیده و در طلبِ گمشده به سوی کاشغر میرود. به گفتۀ جناب فضایلمآب خودش، به راههای کفار درآمده به کشمیر میرسد و به مقصود دست نمییابد و به دیار خویش برمیگردد و گذرش به «مآب فضایل تاب ملا باشی افتاده، ولایت واضح نموده و دلیل گشته او را به معدن علوم حقیقی رسانیده» (تذکره، ۱۲۷). مدت مدید و عمر طویل را در خدمتِ او میگذراند. و چهار اجازه از او میگیرد:
از سلسلۀ کبرویه، از سلسلۀ چشتیه، سلسلۀ سهروردیه، سلسلۀ شطاریه.
Comments are closed.