گزارشگر:شنبه 4 سنبله 1396 - ۰۳ سنبله ۱۳۹۶
بخش پنجــم/
در میان مردم مندر شخصِ دیگری به نام بابا قلندر میزیسته که درویزه او را نیز رافضی میخواند. کسی دیگر به نام پیر طبیب – از افغانان غلزایی – که مذهب تناسخ اظهار کرده و به انواع ملاهی و مناهی عمل میکرده نیز در پنجاب میزیسته. او پیروانِ خود را به این امور فرا میخوانده است. پیر طبیب به دعوت سید علی غواص ترمذی (پیر درویزه) و خود درویزه توبه میکند، اما در آن زودی میمیرد، درویزه متردد است که آیا او ایمان برده یا نه.
پیر ولی از افغانان بریجی نیز در مندر بوده. او مانند پیر طبیب به مذهب تناسخ معتقد بوده و رستاخیز را نمیپذیرفته. به قول درویزه گاه خود را خدا و گاه پیامبر میخواند. او به این عقیده بوده که ارواح و نفس موجوداتِ حیه خدا هستند. درویزه از اینکه در میان افغانان پادشاه اسلام نیست، افسوس میخورد و خود را از ضرب و زخم و قتلِ او عاجز مییابد. با این حال، با او در میافتد و او را به کفرگویی مطلق متهم میکند.
کریمداد غرغشتی که از پیروان پیرولی بوده نیز در میان مردم مندر میزیسته. او به اجنه ارتباط داشت و مردم را از امور غیب باخبر میساخت. وی که مشعل علم با خود نداشت و شیخ محقق را رهبر خویش نساخته بود و از مجالست علما و اتقیا دوری میگزید، در چاه ضلالت سرنگون افتاده، تابع جن شده بود. این سخن درویزه اعتقادات جامعۀ آن دوره را بهخوبی منعکس میسازد. قابل ذکر است که کریمداد غرغشتی به مذهب جبریه معتقد بود، او زنار میبست.
درویزه از مناظراتِ مهم و گاهی خونین میان پیشوایانِ فرقههای مختلف خبر میدهد. او دو بار با پیر روشان ملاقی گردیده، یک بار در منزل روشان در تیراه و بار دیگر در معیتِ مرشدش یعنی سید علی در هشنغر. جریان مناظرۀ درویزه با پیر پهلوان پُر از تشنج و التهاب است، مخصوصاً درویزه که بد زبان و درشتگوی بوده، طرف را مجبور به واکنشهای جدی میساخته است. اما با شیخ الیاس که مراودۀ حسنه داشته، مجالستشان نه تنها به مجادله نیانجامیده، بلکه او را متقاعد به پذیرش عقایدِ خویش کرده که اهمٌ آن، پیروی از طریقۀ اهل سنت است. «القصه چون شیخ الیاس را با این فقیر گاهگاهی مجالست میبود و نصایح عقاید اهل سنت و جماعت را از تقدیر خیر و شر که از الله متعال باید دانستن، مذهب قدریه و جبریه را نباید تبعیت نموده و سایر امورآخرت را از بعث و حشر و نشر حق باید دانستن و غیر ذالک، نصیحت نمودم تا معتقد گشت و تایب آمد و امید که اگر بشومیت اتباع گرفته نشود، آمرزیده گردد». (ص ۱۶۸)
بازهم از قبیلۀ مندر ملامیرو نام که بحث و فحصِ قطبیت و غوثیت را شنیده بود، عروج نمود و به قول درویزه که با خلفای او صحبت داشته، «و چون به مرتبۀ غیب جن رسیده بود، دعوای علم کرده و عوام انام را به ضلالت انداخته». دو تن از خلفای او به نامهای میانخان خدرزایی و شیخ بارآمدخان بودند. آنان مذهب تجسمی داشتند و برای خدا مکان و صورت قایل بودند. آن مکان را همچون خانهیی دارای در و دیوار میانگاشتند که در آن تخت نهاده شده و خدای بر آن تخت متمکن است. مردم – امثال خلیفۀ مذکور – به آن خانه رفتوآمد میداشتهاند و اخبار غیب را در آنجا مستقیماً از خدا اخذ میکردهاند. شیخ ابراهیم نام که معاصر درویزه بوده و از همین قبیله نیز همین عقیده را داشته است، و به قول درویزه هر دو کافر بودند. پیروان ملامیرو منظومههای خود را در این خصوص انشا کرده بودند که مفهوم کلام ایشان اینها بوده: بر بالای عرش فرش است. همینگونه است که شخصی دیگر به نام شیخ میرانشاه سواتی بوده که به قول درویزه ادعا داشته که خداوند تصرفاتِ خود را بر او مینماید.
شیخ خلیل روغانی نیز همین عقاید را داشته؛ در سالی که مردم یوسفزایی به قصد مردم هند به ناحیۀ هزاره حمله کردند، میانخان خدرزایی، شیخ خلیل و آخوند درویزه جزو لشکر بودند. مردم علت باریدن ژالۀ سخت را از میانخان پرسیدند؛ او گفت که در این نواحی مرد ذاکر حقانی به دستِ شما کشته شده و خداوند را چندان به خشم آورده که تختِ او کسر یافته و اگر او نمیرسیده، هرآیینه از تخت میافتاد نعوذ بالله من کفر.
ملا رکنالدین نام نیز اعتقاد به تجسم داشته، در معرفت بیکیف باریتعالی لغزش یافته خدا را مثل و مثال پیدا آورده. این شخص دارای پنج پسر بوده که جملگی تحصیل کرده و به قول درویزه پیرو پدر بودند. یکی از پسرانِ او به نام عبداالله به «الفاظ افغانی» برین مضمون ابیات انشا نموده. پسر دیگر به نام نعمتالله رسایلی نوشته و برخی از راسخ عقیدهها – از جمله مخدوم لطفالله – را مردد ساخته بود. لطفالله نیز رسالهیی در ذکر و فکر نوشته که بر همین سیاق بوده است؛ اما پدر او امامالدین نام او را از این کار باز میداشته. ملا رکنالدین و فرزندانش ذکر را فرض دایمی میدانستند.
ملا عبدالرحمن زرگر هندی که به حدود کوهستان و به پشتونخوا رسیده، دعوای سیادت کرده و معتقد بوده که بعث و قیامتی در کار نیست. از این نظر – به قول درویزه – شبیه به پیر تاریک مینموده است. درویزه چندینبار با او مباحثه داشته و علیرغم مغلوب گردیدن به دلیل حمایۀ جماعتی از افغانان از او، نه تنها تایب نگردیده، بلکه دعوای پادشاهی نیز داشته و با استفاده از فن زرگری خود، سکه ضرب زده و آن را «سکۀ میان شاهی» خطاب نموده، سرانجام در هزاره متوطن گردیده.
او را رسالهیی است به نام «حسنیه». او نیز ذکر را فرض دایم میشمارد.
تانی نام از مردم مهمندزایی که با جوگیان میزیسته، مذهب تناسخ اختیار کرده؛ عبید پسرش نیز به همان راه رفت، ولی شیخ فرید نوۀ او که مجالستِ علما اختیار کرده بود، امیدی میرفت بر طریق پدر و جد نرود.
شیخ یوسف مهمندزایی به اباحت گرویده بود، حکو نام غلام هندیِ شیخ حسن تیراهی، در میان قبیلۀ ختک دعوای اصالت کرده؛ فرزندش میرو دعوای شیخی نمود. فرزند میرو سید احمد دعوای پیری نمود و رسالهها تألیف کرد. سرمست نام فرزند سید احمد، با اجنه ارتباط داشت و آلات موسیقی و رقص را حلال میخواند.
فرید فرزند خواجه خضر از افغانان تارن ساکن باجور، کموبیش علم فرا گرفت. اما حینی که جماعت جوگیان به باجور رسیدند، فرید راه آنها در پیش گرفته، عین مشرب پیر روشان پیدا کرد. او با جوگیان به هندوستان رفت و در وقت سلطنت سلیمشاه – پسر شیرشاه – صاحب منصب تفنگچی شد. اما پس از برهم خوردن سلطنت افغانان به جانب یوسفزایی آمده، خود را حاجی محمد نامیده دعوی پیری کرده است. او خود را مأمور از جانب میر فیضالله ولی – پسر مرتضی علی – می دانست و ادعا میکرد که سیصدوشصت سال عمر دارد و هفت حج به جا آورده: درویزه به قصد محاجه به جانب او رفته اما او ابا نموده؛ از میان یوسفزایی برخاسته به مردم غوریخیل پیوسته و آنجا متأهل و متمکن گشته بود. نبیرههای او پسران ملیحالوجه را نگهداشته ادعا میکردند که نظر از بهر خدا میکنیم نعوذ بالله من الاضلال.
همینگونه است ملا مصطفی غوریخیل و ملا شاه اویس بن قاضی سلطان خویشکی، حاجی عمر غوری خیل. اخیرالذکر وقتی از مکه برگشت، ادعا کرد که کاشفالقبور است. او درحدود کالاپانی میزیست و در آنجا به اعتکاف نشست و دادهها و نذور خلق را از قبیل زر و سیم به آتش افکند و کار او ذکر کلمۀ طیبه بود بهصورتِ جهر. درویزه با او نیز به مباحثه برخاسته، ولی سودی نداشته است. از شیوههای حاجی عمر مخالطت مردان و زنان بوده تا نشان دهد که طریقتِ او هوای نفسانی را برمیدارد. حاجی عمر با رامداس هندو که دعوای همنسبی با عبدالقادر گیلانی داشت، طریق مراوده برقرار کرد و برای دفع مخالفان که سند اذن از او میخواستند، خود را مأذون از او دانست. حاجی و همراهانش از بس در ذکر جهر فرو میرفتند، نماز ازایشان قضا میشد نعوذ بالله من ضلالته و الاضلال.
خواجه افغان نام – از افغانان ژدونی – مشرب جبریه داشت. شاه اسمعیل، میرعلی، ابوبکر و عمر از اولادۀ منگه نام – از دزدان حدود قندهار – دعوای پیری کردند؛ چون منگۀ مذکور گفته بود که از پشت من پیران پیدا خواهد شد. ایشان که با جن مرتبط اند، مرجع مردم ختک میباشند. اینان آلات موسیقی را نه تنها حلال گویند، بلکه مدعی اند که الله اینها را بیرون از شریعت محمدی جایز داشته است.
شیخ قاسم غوریخیل که ساکن پشاور بود، در زیر درختی آرام گرفته و توجه مردم را به خود خوانده بود. شادمان نام امیر میرزا حکیم (فرزند همایون پادشاه) قصد تنبیه او کرد. از آنجا فرار نموده، به جانب قندهار رفت و از آنجا به مکه شد و در برگشت دعوی کرد که از اولادۀ عبدالقادر گیلانی مأذون است. درحالیکه شیخ حسن نام – از اولادۀ شیخ گیلانی – اسپارشنامهیی به او نوشته تا از اذیت راهبانان در امان باشد. در آن سپارشنامه او را «شیح قاسم سلیمانی» لقب داده بود. او نیز مذهب اباحت را ترویج میکرد. ارواح و نفس را خدا میگفت و مریدانش او را سفید خدا میگفتند نعوذبالله من کفرهم. میان اتباع شیخ قاسم و اتباع میان عیسی در دوآبه جنگ واقع شد. مریدان شیخ قاسم که در گرد خانهیی به نام مکه جمع بودند، جمله کشته شدند. عیسی به اکبرپادشاه سعایت نمود. پادشاه قاسم را به زندان افکند تا در بندیخانۀ چنار جان سپرد. برخی در حق او رسالههایی نوشتند و تذکرهالاولیایی مرتب ساختند و در آن از شیوخی که با اجنه رابطه داشتند، یاد کردند.
درویزه سادات اچه و بیلوت را رافضی دانسته و مردم اچه را بتمامهم از مهتر تا کهتر رافضی خوانده؛ درحالیکه به گفتۀ او مهتران بیلوت دعوای سنت و جماعت داشتند، کهتران جمله به رفض گراییدند. بابر اهالی بیلوت را به جرم سبّس خلفای ثلاثه به قتل آورد. بزرگان بیلوت چون عبدالرحمن، عبدالوهاب، و عیسی خود را سنی میخوانند، ولی اتباع آنها به زندقه و الحاد و رفض متمایل اند. عبدالوهاب در وقت سلطنت افغانان لودی منصب عسکری داشته، چون جماعتی از علما را بالجمله کشتند، از سیاست مغولیه در خوف افتاده لباس قلندری بر تن ساخته به جانب ایران حدود طهماسخان رافضی [= شاه طهماسب صفوی] بدر رفت. تا برگشت و در موضع بیلوت گلیم پیری گسترد. عبدالوهاب در میان یوسفزایی نیز نفوذ داشته؛ علتِ آن این بود که اسهتنام هندوستانی که زنی را از اینجا شنگری برده و به هندوستان پناهنده شده بود، بعد از مدتی برگشته با پیغامهایی که از سوی عبدالوهاب به شیح فاضل – پیشوای مندر – داشته، نظر او را جلب کرده است. فاضل به عبدالوهاب پیوست و به تأسی از او افغانان فوجفوج مرید عبدالوهاب شدند. عبدالرحمن که جانشین او گشت، مذهب سنت و جماعه ظاهر ساخت؛ معالوصف هیچیک از خلفای آن مرد از مشرب رفض برنگشتند. خلفای عبدالرحمن اینها بودند: جمالالدین کلال، شیخ حسن ترین، شیخ داوود، شیخ معذور، مصطفی کثیر، همزه باغبان، زکریا سواتی و غیره.
جمالالدین کلال از مریدان عبدالله سیالکوتی بود که بعد از قتلعام او و مریدانش به دست مخدومالملک شیخالاسلام لهانوری، فراری شده به عبدالرحمن پیوست و در میان مردم دلازاک متوطن گردید. جمالالدین را سیاه خدا میخواندند.
چون خلافت به عیسی دلازاک رسید، اندکی تخفیف پیش آمد و سبٌ را در حضور خویش منع میکرد. ولی فرزند خودش سیدجلال نام ریش تراشیده سِبٌ خلفای ثلاثه مینموده. با اینهمه درویزه اعتراف میکند که «الغرض از زبان عبدالوهاب، عبدالرحمن و عیسی هیچ احدی از عدول نقل کلمۀ رفض نمیکند و در سایر اولاد و اتباع ایشان یافته میآید». (ص۱۸۹)
نیز گفتهاند که یکی از خلفای اتقیا، عیسی را موعظه نموده وقتی عیسی بیرون رفت اتباع او آن مرد را کشتند. درویزه نیز مدعی است که به سبب افشای رفض او، عیسی قصد کشتنش را نمود. به نظر درویزه، سندِ رفض عیسی همان نامهیی است که در آن نوشته بود «پنج تن پاک را دوست دارید و دوازده امام و چهارده معصوم پاک و پنج فرق و ده گیسو و غیر ذالک».
Comments are closed.