گزارشگر:کاووس جهش / شنبه 18 سنبله 1396 - ۱۷ سنبله ۱۳۹۶
نمیتوانستم بخوابم، تمامِ شب را نخوابیده بودم، چندین شب بود که دیگر خواب و آرامش از زندهگی من رخت بسته بود. ناراحت، نگران، مشوش، بیقرار، وحشتزده، درهمشکسته، خُردشده، بدون امید، غرق در افکار آزاردهنده و کابوسهای وحشتناک بودم. حسی بدتر از حسِ مرگ تمامِ وجودم را فرا گرفته بود، خفقانی سخت گلویم را میفشرد، میخواستم فریاد بکشم، چنان فریاد با قدرت که از صلابتِ آن کوهها در هم بریزد و آسمان با تمام بزرگی و وسعتِ خود بگرید. اما دیگر توان فریاد کشیدن نبود؛ یک موجود ضعیف و ناتوان، پاها از برداشتن جسم عذر میخواست و نیروی جسمانی رو به تحلیل میرفت. نمیشد با کسی حرف زد، نمیشد چیزی را نگاه کرد و هر نوع آوازی که به گوش میرسید، سخت آزاردهنده و غیرقابل تحمل مینمود. صبحِ خیلی بدی بود، باد تندی میوزید و هوا خیلی گرفته به نظر میخورد؛ گردوغبار هوا را فرا گرفته بود، تو گویی هوا نیز احساسی چون من داشت!
از بستر خواب بلند شدم، از آفتاب خبری نبود. از پنجره بیرون را نگاه کردم، همهجا سیهپوش بود. پرچمهای سیه بر درختان افراشته شده بودند و مردمی که لباسهای سیاه بر تن داشتند، بیهدف هر سو روان بودند. سربازان زیادی این طرف و آن طرف میدویدند، گویی میخواستند از خود فرار کنند یا خود را برای چند لحظه فراموش نمایند. میخواستند به دیگران نشان دهند که کار خیلی مهمی دارند، اما همه میدانستند که دارند خود را و دیگران را فریب میدهند. کار دیگر ختم شده بود. با خود گفتم: آنان خیلی خوشبخت اند، حداقل میتوانند فراموش کنند.
از بلندگویی که در بالای یک موتر جاسازی شده بود، آواز تلاوت آیات مقدسِ آسمانی به گوش میرسید که پژواکِ آن همهجا را فرا میگرفت. این آواز با زوزههای باد و صدای آرامِ دریایی که اکنون خُرد و آرام به نظر میرسید، میآمیخت و همه یکصدا با هم نغمهیی را زمزمه میکردند که از گلوی وجدان تاریخ برمیخاست. نغمۀ جوانمردی، نغمۀ عشق، نغمۀ عروج، نغمۀ شهادت. این تنها صدایی بود که میشد به آن گوش داد و احساسِ آرامش نمود. با خود زمزمه کردم: امروز، روز بزرگی هست. بلی، روز وداع با آفتاب. بعد از امروز دیگر هرگز آفتاب برنخواهد گشت.
مردمانِ زیادی هنوز در راه بودند، کسانی زیادی از قراء و قصباتِ دور و نزدیک گروهگروه در راه بودند تا برای آخرینبار با آفتاب دیدار کنند. آفتابی که روزی همهجا را گرم و منور مینمود، امروز قرار بود با سرِ بلند و پیروزمندانه با پیروان و همرهانِ خود، با دوستان و دشمنان خود، با کوههای محکم و بلند و با دریای خروشان که همچنان بیباکانه و بیتابانه به پیش میتاخت، با تکتکِ درختان دره، با سنگ و چوب وداع گوید. او به وعدۀ خود وفا کرده بود، او دیو سیاهِ شب را نابود ساخته بود و راه روشنایی و رسیدن به سحرگاه خوشبختی را برای همرهان نشان داده بود، اینک خود میخواست برود و آمده بود تا برای آخرینبار با همه وداع گوید. اینها همه و همه اعم از دوست یا دشمن، کوههای سر به فلک رسیده و مغرور، آب، باد، خاک همه در برابر عظمتِ آفتاب سر تعظیم و احترام فرود میآوردند و از درد جدایی به خود میپیچیدند و ناله میکردند. کوه با همۀ هیبت و شکوه خویش در برابر ابهتِ این آفتاب خیلی شرمنده و سرافکنده به نظر میخورد، دریا کوچکی مینمود، باد ناله میکرد، درختان سجده مینمودند، انسانها اشک میرختند، فریاد میکشیدند، مبهوت و حیران به بزرگی آفتاب میاندیشیدند و یا هم همچو بتان سنگ میشدند و توان اندیشیدن را مانند من از دست میدادند و در دست افکار سخت بیگانه، از خود بیخود میشدند. روزی بود سیاه و تاریک؛ روز وداع.
من همچنان از منزل خویش که بر بالای تپهیی واقع شده بود، به این منظره نگاه میکردم و مانند دیگران گاهی اشک میریختم، زمانی ناله میکردم، زمانی بتوار سنگ میشدم و گاهی نیز افکار بیگانه مرا به راههای ناآشنا هدایت میکرد. اما زمان، همچنان داشت میگذشت و این لحظاتِ تلخ و سیاه را در متن تاریخ آزادهگی و حریت به ثبت مینشست. در این بین، ناگهان به فکرم خطور کرد که باید آفتاب را دید. باید با آفتاب وداع گفت. آفتاب دیگر برنمیگردد، باید وی را دید. ناخودآگاه به طرف پایین روان شدم تا در «میدان وداع» با «آفتاب» ملاقات کنم. اندکی بعد در میان انبوه بزرگی از انسانهای گریان و ژولیده، حالِ خود را باز یافتم، همه زار زار میگریستند، تو گویی روز محشر برپا شده باشد، همه به حالِ خود میگریستند، همه در افکار خود غرق بودند، کسی را یارای سلام گفتن نبود، کسی با کسی کار نداشت، تو گویی در میان اجسام متحرک مردهگان باشی. تعداد جمعیت همچنان افزوده میگردید. ساعتها همچنان در این حال گذشت تا آن که فرشتههای موظف، پیکهای آسمانی خبر از فرود آمدن آفتاب را دادند، همه را بیم و ترس فراگرفت، ترس از وداع، ترس از جدایی، ترس از آخرین ملاقات با آفتاب.
من که تصمیم گرفته بودم «آفتاب» را ملاقات کنم، با تمامِ ترس و بیمی که از این ملاقات داشتم، به طرفِ محلی که قرار بود آفتاب در آن فرود آید، حرکت کردم؛ میدان سبز، کنار دریاچه و درختان بید. اما آفتاب آرام از همۀ خستهگیهای روزگار، خاموش و بیصدا در خوابِ عمیق فرو رفته و در میان پارچههایی از جنس نور بهوسیلۀ نگهبانانِ بهشت داشت به زمین فرود میآمد، و من هم با انبوهی از مردم بهسرعت به آن طرف میرفتم، شاید آنها نیز میخواستند «آفتاب» را ملاقات کنند. در میان انبوه مردم ناگهان متوجه شدم که یکتن از سرآمدهای روزگار زمین خورد و بعد از تقلا دوباره سرِ پا ایستاد. «عجب! هیچکس نبود که وی را یاری رساند».
نگهبانان بهشت، چادر نورییی را که آفتاب در آن قرار داشت، بر زمین گذاشتند. تعدادی از نگهبانان مقابل انبوه مردم ایستادند و با یک ریسمان خواستند مانع نزدیک شدنِ جمعیت به آفتاب گردند. برای اولینبار دیدم که نگهبانان شلاق در دست دارند و به روی جمعیتِ انبوه که میخواستند به «آفتاب» خود را برسانند، شلاق میزدند، اما این شلاق بدون تبعیض زده میشد، همه را در بر میگرفت، استثنا وجود نداشت، هر کس که میخواست از ریسمان عبور کند، شلاق میخورد. چون «آفتاب» خوابیده بود و بیم آن میرفت که غریو جمعیت، وی را ناراحت سازد. این آفتاب که سالهای سال برای روشنایی، برای آزادی، برای انسانیت و برای همین مردم کار نموده بود، اینک خوابیده بود، خوابی راحت، خوابی به دور از دغدغههای تاریکی و جهالت، خوابی به دور از دغدغۀ سیهاندیشان قرن، خوابی به دور از «اژدهای جهنم»، خوابی به دور از دوستان بیوفا و کوتهفکر و خوابی به دور از یاران نیمهراه که بیشتر از هزاران دیو سیاه تاریکی، «آفتاب» را در طول کار و زندهگی و حتا بعد از آن سخت گلایهمند و ناراحت ساخته بودند.
فرشتهیی از میان فرشتهگانی که در رکاب آفتاب آمده بودند تا خود را زمینی سازند و آفتاب را برای همیشه به آسمانها رها نمایند، در نزدیکی آفتاب ظاهر شد؛ فرشتهیی که میتوانست مرا به «آفتاب» برساند. روح جهان دست در دستِ هم داده بود تا مرا به «آفتاب» برساند، وی به این طرف و آن طرف نگاه کرد و در بین انبوه اجسام متحرک مرا دید. برایم اشاره کرد که بیایم و با یک اشاره نگهبان را فهماند تا مرا اجازه دهد که از ریسمان عبور کنم. بلی من خیلی خوشبخت بودم که بین آنهمه مردم میتوانستم ریسمان را عبور کنم و «آفتاب» را ببینم. وی کیف دستی خود را و تعدادی زیادی از تصاویر «آفتاب» را برایم سپرد و گفت که کیف دستی را برایش نگه دارم و تصاویر را در بین انبوه مردم توزیع کنم تا کسانی که از حضور آفتاب محروم میمانند، با دیدن تصاویرِ او آرام شوند. اما آیا میشود آفتاب را در تصویر گنجاند؟
من پذیرفتم و از وی خواستم که اجازه دهد تا با «آفتاب» ملاقات کنم. وی تقاضایم را اجابت نمود و به طرف «چادر نور» اشاره کرد و گفت «برو ببین». به یکباره ترس و وحشتِ عجیبی سراپایم را فرا گرفت، چگونه میتوانستم این کار را کنم، صدایی در دلم میگفت که از این کار منصرف شوم، چون توان این کار را ندارم، مانند انبوهی که شاید دیگر نتوانند با «آفتاب» ببینند. اما من که تصمیم گرفته بودم که باید «آفتاب» را ببینم، دستبردار نبودم. رفتم نزدیکتر، به داخل نگاه انداختم، یک قدم جلو رفتم؛ سکوت و آرامش مطلق، برای یک لحظه همهچیز را فراموش نمودم، دو شخص دیگر نیز در چادر نور نشسته بودند تا با «آفتاب» وداع نمایند. خلوتِ آن هر دو با دیدنِ من بر هم خورد، اندکی تعجب کردند و یکی از آنها که میخواست پارچۀ نوری را بر روی آفتاب بکشد و مراسم وداع را به آخر رساند، در حالی که از دیدن من در آنجا زیاد راضی به نظر نمیرسید، چند لحظه تحمل کرد تا من نیز بتوانم برای آخرینبار با آفتاب ببینم… شاید این ارادۀ «آفتاب» بود… لحظۀ حساسی بود، ترس، وحشت، دلهره و نگرانی، انتظار، ناامیدی، همه و همه از بین رفته بود. هیچ آوازی به گوش نمیرسید جز سکوت، تمامِ وجودم را حس بیگانهیی که نه ترس بود، نه وحشت، نه اضطراب و نه انتظار، فرا گرفته بود؛ حس وداع، وداع با آفتاب، وداع با زندهگی…!
برگشتم، آفتاب را دیده بودم، آفتاب زنده بود. از میان اینهمه مردم، آفتاب فقط خواسته بود من را ببیند. دیگر ترس نداشتم. آفتاب زنده بود. آفتاب راه انسانیت و آزادهگی را تا جاودانهگی به آخر رسانیده و به زندهگی جاودان پیوسته بود؛ جایی که «مرگ» را به آن ره نبود، یا «زندگی»یی بود فراتر از «مرگ» و کلمۀ «تاریکی» در آن مفهوم نداشت. آرامش عجیبی سراپایم را فرا گرفت؛ قدرت، اعتماد به نفس و آزادهگی را حس میکردم. آفتاب با من صحبت کرده بود، به آوازی که میتوانستم احساسش کنم و باور داشتم که سراپا مفهومِ آن برایم واضح شده است. غرق در افکار جدید و احساس آرامش، جدا از دغدغههای مردم، دربارۀ بزرگی و عظمت «آفتاب» فکر میکردم و ندایی از عمق وجودم به گوشم میرسید که:
کشتهگان الفت را، نیست کلفت مردن
مردنی اگر باشد، بیتو زندهگانیهاست!
Comments are closed.