احمد مسعود: طالبان به هیچ تعهد خود به غیرقرارداد خود با آمریکا عمل نکردهاند.
گزارشگر:دوشنبه 10 میزان 1396 - ۰۹ میزان ۱۳۹۶
بخش هشـتادم/
هر سه نفرِ ما بدون اینکه صدایی را بشنویم و وحشتی ما را تهدید کند، به خاک و خون غلتیدیم. مردم از خانهها به کوچه ریختند تا زخمیها و کشتهشدهگان را بردارند. حادثه خیلی المناک و تراژید بود؛ کسانی که در نزدیکیهای ما قرار داشتند، همه زخم برداشته و یا کشته شده بودند. هر طرف خون جاری بود، صدای چیغ طفلان به آسمان بالا بود. من گیچ و منگ شده بودم، اما با اینهمه خود را در وسط کوچه یافتم و دیدم که از پای راستم خون جاری است. از هر طرف خاکِ غلیظی بلند بود. بعد از گذشت ثانیهها، دانستم ما نشانِ تیر قاتل شهر، گلبدین حکمتیار قرار گرفتهایم. سراپایم را یأس و ناامیدی پیچاند، با خود گفتم کاش یک نفر ما زخم برمیداشت تا به دیگری کمک میکردـ ولی افسوس هر سۀ ما به خاک و خون غنوده بودیم و توان هیچ کمکی را به یکدیگر نداشتیم.
من که استخوان پایم شکسته بود، از خاک بهسختی بلند شدم و نشستم. دیدم برادرم عزیزالله ایما و قهار عاصی هر دو نزدیک جوی آب افتادهاند. چند جوان، موتر جیپی را جهت انتقال زخمیها نزدیکِ ما آوردند، ایما و عاصی بدون اینکه تکان بخورند، رو به خاک افتاده بودند. خون از پای راستم فوران داشت، ولی وقتی ایما و عاصی را دیدم، فریادهای بلندی، از سرِ دردِ برادر و دوستم کشیدم. فریاد زدم «های مردم برادرهایم را بردارید که کشته شدهاند!»
مرا با چند نوجوان و طفل زخمی، از کوچه برداشتند و عزیز ایما و قهار عاصی همانجا ماندند. پای راستم که شکسته بود، آن را با هر دو دست محکم گرفتم تا بیجا نشود. عاجل به شفاخانۀ شخصیِ «ابوزید» در چهارراه مولانا منتقل شدم. داکتران شفاخانۀ ابوزید، تنها از خونریزی زیاد پایم جلوگیری کردند و مرا به موتر دیگری انداخته به شفاخانۀ جمهوریت انتقال دادند. جمهوریت از زخمیها و شهدا پُر بود. داکتر موظف به نظرم آشنا آمد، او زمانی با ما در دانشگاه درس میخواند. از داکتر خواهش کردم که برادرم و دوستم قهار عاصی را به من نشان دهد. او به من دلداری داده و گفت: تشویش نکن، برادرت زنده است!
داکتر با مهربانی، رویجایی سفید را از تنِ برهنۀ برادرم ایما برداشت، من برادرم را شناختم، دور خوردم رویش را دیدم؛ چشمانش بسته بود و نفسهای خفیفی میکشید، روی و موهایش از خاک کوچه پُر بود. گریه کردم، صدا کردم، اما «ایما» تکان نخورد. گفتم عاصی کجاست، گفتند که عاصی در اتاق دیگریست. داکتر به من گفت: ما انشاءالله غم برادر و دوستت را میخوریم.
از شفاخانۀ جمهوریت، مرا با تعدادی از زخمیها کشیده و به شفاخانۀ وزیر محمد اکبرخان بردند. اینبار امبولانسِ شفاخانه ما را انتقال داد. در راهِ رفتن به سوی شفاخانۀ وزیر محمد اکبرخان، دخترکی ده ـ دوازه ساله، آخرین نفسهای خود را کشید و جان داد. ما همچنان راه میپیمودیم، هوا تاریک شده بود؛ در تاریکی شب، به شفاخانه رسیدیم. برادر محمد داوود نعیمی از ابتدای زخمی شدن تا شفاخانۀ وزیر اکبرخان مرا همراهی کرد؛ داوود نعیمی نیز به دهلیز شفاخانه رسید و داکتر به نعیمی گفت: حالا دیگر وقت خون گرفتن مریض وجود ندارد، پناه به خدا عملیاتش میکنیم، ببینیم چه میشود!
از همه چیز دست شسته بودم، ناامیدی عظیمی سراپایم را فرا گرفته بود، برایم زندهگی و مرگ ارزشی نداشت. به اتاق ریکوی برده شدم، با تزریق پیچکاریِ بیهوشی بهآسانی از هوش رفتم. عملیاتم بهخوبی سپری شد. وقتی به هوش آمدم و سرم را بلند کردم، دیدم پایم پلستر است. خدای بزرگ را سپاسِ فراوان گفتم که پایم قطع نشده است. اما… اما عبدالقهار عاصی در این دنیای بیکرانِ پُر از درد و رنج دیگر وجود نداشت!
برادرم عزیزالله ایما نیز که در این حادثۀ غمانگیز زخمهای عمیقی برداشته بود، بعد از گذشت ۴۰ روز بهبود یافت.
Comments are closed.