گزارشگر:بخش هشـتاد و یکم/ سه شنبه 11 میزان 1396 - ۱۰ میزان ۱۳۹۶
امیرک، نامِ مشهوری از رانندهگانِ جادۀ کابل ـ پنجشیر بود. متعلم صنفِ هفتم بودم که با این نام آشنا شدم.
اکثریت مردم، برای رفتن به منطقۀ بازارک پنجشیر، منتظر موترِ امیرک میبودند.
امیر یا امیرک در میانِ رانندهگان، آدمِ ماهر و قابلی بود که همه به او اعتماد داشتند.
در آن زمان، «امیرک» را زیاد میدیدیم؛ ۳۷ سال پیش، نامِ او، وردِ زبانها بود و همه او را یاد میکردند.
در رخصتیهای تابستان، زمانیکه میخواستیم به درۀ پنجشیر برویم، صبح قبل از ساعت ۴ و پیش از اذان ملا، از خواب برمیخاستیم و برای اینکه وقتتر به قریۀمان برسیم، در موتر جا میگرفتیم.
داخل موتر با پدر و مادرِ خود مینشستیم، اما دلمان مانندِ پرندههای در قفس، تنگ میبود و منتظر بودیم که چهوقت موتر حرکت میکند تا ما به بام ِموتر رفته و در فضای باز قرار بگیریم.
زمانی که اجازه و فرصتِ چنین کاری را مییافتیم، از خوشی بال میکشیدیم.
در راه شمالی، مخصوصاً در مناطق کلکان و قرهباغ، سرک عمومیِ شاهراه شمال، پُر از درختانِ بزرگی بود که سالها قبل غرس شده بودند. شاخهای گشنِ این درختان، سرک را سایه کرده بود. هنگام حرکتِ موترها، اگر کسی در بام موتر میبود، کلینر برای اینکه به کسی آسیب نرسد، با صدای بلند میگفت: «شاخه… سمال!»
ما سر ِخود را پایین میکردیم و خطر بخیر میگذشت.
راه شمالی را با آن سرسبزی و درختانِ انبوهش میپیمودیم؛ دوطرفِ سرک را زمینهای زراعتی، باغهای انگور و درختان میوهدار شکل میداد.
آخرین شهرِ کلان در مسیر راهِ ما، چاریکار بود که از آن میگذشتیم.
آنزمان در کابل موترهای لُکس کمتر دیده میشد. اکثرِ موترهای نفربر، با بادیهای محکم، ساختِ انجنیرهای کابل بود. چوکیهای تنگ و آهنهای کلفت، کلکینهای کوچک و بیرونی با نقشونگارِ حیوانات و جنگلهبلند، از خصوصیاتِ این موترها بود. موتر در عقبِ خود زینۀ محکمی داشت که به بام ِموتر وصل میشد.
کلینر بهندرت از زینۀ موتر دور میشد. بعضی اوقات حتا زینۀ موتر پُر از نفر میبود، مخصوصاً در مناطق مختلفِ پنجشیر که متعلمین، برای رسیدن به مکتب، خود را به زینه میگرفتند.
موترهای اشتن، راکت، کماز و… با راهروهای باریک و چوکیهای کوچک، خیلی تماشایی بودند.
اما جایی که هر لحظه توجه سرنشینانِ داخل موتر را به خود جلب میکرد، قسمتِ پیش روی موتر، یعنی بالای سرِ دریور بود.
تصاویر مختلف در پیش رویِ موتر نصب بود؛ پستکارتهایی از درمندر، راجشکهنه، همامالنی و مادوبالا.
این موترها، جای تیپ و رادیو نداشتند؛ دریوران تیپهای ۵۳۰ آن زمان را ماهرانه در سوچبورد موتر نصب میکردند و چهارطرفِ این تیپ را چنان با پرکها و گلها تزیین میکردند که بهسختی تیپ قابل رویت میبود.
شوخ ارمنی زادم، یک دمی مدارا کن
یا بیا مسلمان شو، یا مرا نصــارا کن
آهنگهای مجید، با دنبورۀ مخصوصِ خودش، گوشهای راکبینِ موتر را به نوازش میگرفت.
وقتی برای حاجتی، موتر میایستاد و ما از بام پایین میشدیم و به داخل موتر سر میزدیم؛ زنان با چادریهای بسته در چوکیهای اول، و مردان با لنگی، کلاه قرهقلی، مثل خشتهای تعمیرات چیدهشده میبودند.
راهرو و بامِ موتر چنان از بوجیهای گندم، آرد، برنج، بوره، صابون، چای و دیگر مواد اولیه پُر میبود که بهسختی راه باز کرده و نزد خانواده میرفتیم.
تیپِ موتر همچنان آهنگهای وطنی پخش میکرد. تعدادی از مردان، بیدار و شماری دیگر خواب و پینکی میبودند.
اوج داستانِ این سفر را چای صبحِ گلبهار میساخت.
Comments are closed.