گزارشگر:سمیع حامد/ شنبه 15 میزان 1396 - ۱۴ میزان ۱۳۹۶
از عاصی که سخن میگویم، ناگزیرم اول یک کژفهمی را در بارۀ فصلی از شاعران افغانستان دور کنم: اینکه بسیاری از منتقدان در شعر عاصی، چکاد و چاله را کنارهم یافته اند و این اوج و افت شاعرانه برایشان شگفتیآور است. یک شعر عاصی «سست» است و دیگری «درست» و این سلسله پیوندی هم به «سیر تکامل و تطور ادبیت» در کار او ندارد. شاعرانی مثل عاصی بامداد یک «شعر» میگفتند که چنان هوای تازه داشت که نفسهای شاعرانهگی را دگرگون میکرد و ظهر متنی مینوشتند که «نظم» بود یا شعری خام و خشک.
کژفهمی در این است که آنان نمیدانستند در شعر افغانستان (به ویژه در موسم مقاومت) شاعران به عمد دوگونه مینوشتند:
شعر شعریت
شعری که برآیند برداشت ویژۀ آنان از «شعریت» بود. شعری که در آن کوشش و جوشش ادبی باهم درگیر میشدند، جنگ و صلح میکردند و متن «تولد» میشد. اینها جوهرۀ جنون جان بودند. شاعران این شمار از متنهای خود را برای یکدیگر میخواندند، گهگاه در نشریههای «ادبی» (مثل قلم و…) چاپ میکردند و اگر پذیرا بود، در کتابهای خود میگنجاندند. عاصی، شبگیر پولادیان و من، دوستان صمیمی بودیم و همیشه چنین شعرهای خود را برای یکدیگر یا باهم برای استاد واصف باختری و حیدری وجودی گرامی میخواندیم. چنین شعرهایی را ما «شعر اصلی» خود میدانستیم و عاصی آنها را به شوخی «تخم مرغ دو زرده» میخواند. برخی از این شعرها سیاسی بودند، اما سیاستزده نه. شعری که «رسانه» بود. پیامهایی داشتیم و مخاطب ما «مردم افغانستان» بود. باید به زبانی که همه بدانند، سخن میگفتیم و به ویژه «حریف» را که حکومت وقت و حامی آن بود، میکوبیدیم. شعرهایی که «شاعرانه» نبودند و با بهرهگیری از شگردهای شاعرانه ساخته میشدند (بیشتر سروده میشدند).
شعر شعار
شعر-شعار بودند و نظم. باید چریک میشدند و شبیخون میزدند. عاصی اینگونه متنها را «مُرچِ سرخ» مینامید و من «مرهم زبان سگ». بسیار کم یادم میآید که ما در خلوت چنین شعرهایی را برای یکدیگر خوانده باشیم. در خلوت در بارۀ «موضوع» آن بسیار گپ میزدیم: تجاوز، شکنجه، اختناق و… در واقعیت ذهن ما با چنان موضوعاتی درگیر بود. بیشترین کارهای عاصی که در آغاز درخشید، همین قبیل از شعروارههایش بود. چه در محافل فرهنگی که با صدای سحرآفرین خودش در تالارها میپیچید و چه در عطر ترانههایی که با نفس موسیقایی دوست نزدیکتر از پوست او فرهاد دریا کوچه به کوچه میرفت. البته دریا شماری از شعرهای عاصی را نیز آهنگ ساخته است. از شمار همان شعرهای شورانگیز و شعورشکن اولی.
این پیله را بازگشودم تا پس از این پژوهشگران گرامی بر این دوگونهگی درنگ کنند و بهتر بتوانند گرههای شعریت سرزمین ما را واگشایند.
از قهار امان تا قهار عاصی
عاصی از نظر ذهنی به مفهوم بومی کلمه «عاصی» بود: برآشفته و شورانگیز، سیمابی و تیزابی. پیش از «عاصی» اسم خانوادهگی او «امان» بود: قهار امان. قصه کرد که روزی در راه لوگر گشتِ نظامی ماشین آنان را ایست میدهد و مسافران را پیاده میکند تا بازرسی بدنی کند. عاصی عصبی میشود و با آنان درگیر میشود. یک سرباز برایش میگوید: چرا اینقدر عاصی هستی؟ و عاصی حس میکند این سرباز دقیقترین تعریف روح و روحیۀ او را بر زبان آورده است. از همان جای جاده، قهار امان میشود «قهار عاصی» و همانگونه که روحیۀ اجتماعی او «عاصی» است، روح شاعرانۀ او نیز عصیانگر است. اما «قهار عاصی» چگونه «عبدالقهار» عاصی شد؟ در این تردیدی نیست که این نام را با همین «عبدل»اش پدرش گذاشته بود، اما عاصی خود را «قهار عاصی» میگفت. زمانی رسید که عاصی خراباتی شد و از اتاق کار استاد حیدری وجودی راه به خانقاه باز کرد. یادم هست که روزی وجودی در بارۀ «اسم ِ قهار» سخن میگفت و عاصی ناگهان مثل یک فواره از جا پرید و فریاد زد: من قهار نیستیم، من بنده و بردۀ آن «قهار» هستم. پس از آن همیشه در نامهها «عبدالقهار» مینوشت و اگر کسی صدا میزد «قهار!» بیدرنگ میگفت: عبدالقهار! این نام مایۀ شوخی دوستانش هم شده بود. وقتی میخواستیم از خانه برآییم، به عاصی میگفتیم: چل عبدالقهار چلو! او میری یار چلو!(برو عبدالقهار برو! ای دوست من، برو!) عاصی به همان اندازه که در برابر رژیم کمونیستی حساس بود، در برابر کسانی که اسطورۀ شعرهایش بودند نیز عاصی شد. پس از یک «خوش آمدید!» گفتن شاعرانه ناگهان سرود:
چنان کُشتۀ دست مفسد شدیم
که ناچار محتاج ملحد شدیم
شعر مقاومت
پرداختن به آنچه به «شعر مقاومت» در داخل افغانستان مشهور است و زمینههای سیاسی و اجتماعی آن نیاز به پژوهشی ژرفکاو و به پژوهشی فراگیر دارد. اگر چنان شعری پذیرفتنی شود، عاصی «شاهفرد» آن است. عاصی از نظر شعری در مرحلۀ گذار به سر میبرد. زنبور عسلی که باغبهباغ سفر میکرد و با شیرههای شعریت برمیگشت. سرنامۀ یک شعر گارسیا لورکا دروازۀ یک دنیای نو را برایش وا میکرد، نقل قولی از استاد واصف باختری میشنید و صاعقهیی در ذهنش بیدار میشد. خیام میخواند و غرق رباعی میشد و شاملو میخواند و برگ در برگ را با شعر سپید سیاه میکرد. مدتی درگیر مشق عروضی میشد تا ظرفیتهای تازهیی را کشف کند و سیمین بهبهانی میخواند. به گواهی خودش، یک چهارپارۀ دوست خوبش نوذر الیاس، نخستین کلیدی بوده که قفل کلاسیک ذهنش را گشوده بود.
غروبی که کتاب «آبی، خاکستری، سیاه» حمید مصدق را از شاعر نونگر، حمیرا نکهت دستگیرزاده امانت گرفته بود، طلوع روزنوی در شاعرانهگی او بود. آشنایی با استاد واصف باختری سبب شد تا به «گوگل» زندۀ شعر آن زمان دسترسی داشته باشد. عشقری همیشه در کوچۀ عشقهپیچانِ شعر عاصی نفس میکشید. بخشی از بومیگرایی زبانی عاصی از عشقری میآمد و بخشی از زادگاهش ملیمه. عاصی از نخستین شاعرانی بود که شیر شعر افغانستان را دوباره وحشی کرد. شیری که یا در قفس عروض لمیده بود و یا در میدان سرکسی که فضای خیز و جست شاعرانه را بازتر کرده بود. میدان بازتر شده بود، اما شعر ما به نوعی اسارت خو گرفته بود.
تندیسه شعری نیمایی بود، اما روح در بهترین شکل نیو کلاسیک. قصیدههایی که در قالب نیمایی نوشته میشدند. عاصی در قلمرو قلم ما خوب عصیان کرد، اما راکت (خونپاره) نامردان مجال نداد انقلاب کند. من و عاصی یک آرزوی مشترک داشتیم: هر دو میخواستیم فرزند اول ما «دختر» باشد. یک روز هنداونه میخوردیم. به شوخی بر بنیاد یک باور عامیانه گفت: تربوز بخوریم! میگویند اگر مردها تربوز بخورند، فرزند اولشان دختر خواهد بود. فرزند اول و آخر عاصی عزیز یک دختر نازنین شد. نامش را مهستی گذاشت. این هم نامی عاصیانه به نام شاعر بانویی عاصی و شهرآشوب مهستی گنجهیی که سدهها پیش فریاد زده بود:
ما را به دم پیر نگه نتوان داشت
در حجره دلگیر نگه نتوان داشت
آن را که سر زلف چو زنجیر بود
در خانه به زنجیر نگه نتوان داشت
Comments are closed.