گزارشگر:دو شنبه 17 میزان 1396 - ۱۶ میزان ۱۳۹۶
بخش هشـتاد و دوم/
اوج داستانِ این سفر را چای صبحِ گلبهار میساخت. سرک خامه از گلبهار آغاز میشد و تا انتهای درۀ پنجشیر ادامه مییافت.
هوتلها برای جلب بیشترِ مشتریها، سرک را آبپاشی میکردند. با پایین شدن از موتر، شخیهای پای ما میبرآمد. هر طرف بوی کباب و دودِ آن بلند میبود. صدای کبابیها با ادای مخصوصِ آن، به داخل هوتل رخنه میکرد: ده خوراک کباب!… پنج خوراک!
با تقلا و عذر از خانواده میخواستیم که برای ما کباب فرمایش دهند. بهراستی کبابِ هوتلهای گلبهار، لذت و مزۀ خاص و بیمانندی داشت!
سرک مقابل هوتلهای گلبهار، پُر از موترهای قسمت بالای پنجشیر، دره، حصۀ اول، خنج، پریان، بازارک و رخه بود که در این جاده بههم وصل میشدند.
کسانیکه از پنجشیر طرفِ کابل میرفتند نیز در این جادۀ باریک و خاطرهانگیز، دم میگرفتند.
زنان بهندرت از موتر پایین میشدند، اکثرِ آنها داخلِ موتر نان و کبابِ خود را میخوردند؛ زیرا پایین شدن از زینههای بلند موتر، کار سادهیی نبود.
مردان بعد از گرفتن ضروریات خانواده، به موترها بالا میشدند و بارِ دیگر سفر آغاز میشد.
از کابل تا بازارک، شش تا ششونیم ساعت راه بود. سرک تنگ پنجشیر، گولاییهای زیادی داشت؛ امیرک به سادهگی این گولاییها را طی میکرد. جاده بین دریا و کوه مانند تونل ادامه داشت؛ کسانی که قلب ضعیف داشتند، کمتر طرفِ دریا مینشستند.
اولین محلی که برخیها در آنجا پایین میشدند، منطقۀ شتل پنجشیر بود.
موتر بازهم به سفر ادامه میداد. ما در بالای بام موتر، کوههای سربهفلک و قریهها و مزارع را تماشا میکردیم.
داخل پنجشیر در بعضی از مناطق، هشدارِ «شاخه… سمال!» بار ِدیگر تکرار میشد و ما از گزند شاخهها خود را بچ میکردیم.
گاهی که موتر برای پایین کردنِ مسافری پهلوی درختِ توتی میایستاد، بهراحتی شاخههای توت را از بام ِموتر چیده و به دهن میبردیم.
از اول اسد الی دهم اسدِ هر سال، رخصتی مکاتب بود اما توتِ کمی در آن هنگام در درختها پیدا میشد.
راههای خامه پُر از گردوخاک بود، سر و روی و لباسِ ما از خاک دیده نمیشد؛ ولی ما از خوشیِ زیاد نه خاک را میدیدیم، نه گرمی و سردی را.
با گذشتن از منطقۀ پاراخ، بوی قریه به مشامِ ما میرسید. با دیدن تپۀ سریچه، همۀ خستگی و ماندهگیمان رفع میگردید.
وقتی به قریۀ خاطرههایمان پایین میشدیم، از خوشی و سرور، نه سنگ را در راه میدیدیم و نه چقوری و بلندی را.
به مجردِ اینکه به قریه میرسیدیم، یکراست به جویی که از وسط قریه میگذشت، خود را میانداختیم. آنجا بود که خستهگی و خاک و دود را با آب زلال دریای پنجشیر از تن میشستیم.
هنوز چهارگوشۀ قریه را بهخوبی نمیدیدیم که شب فرا میرسید.
رفتن و کم شدنِ یکروز رخصتی را با فرا رسیدن شب، استقبال میکردیم.
با کشیده شدنِ پردۀ شب به روی قریه، از فرط خستهگی، بدون اینکه نانِ شب را بخوریم، خوابمان میبرد.
شبهای تابستان پنجشیر، سیاه و تاریک بود؛ از چهارطرفِ خود میترسیدیم و هیچگاه بدون حضورِ پدر و مادر، پای به بیرون از خانه نمیگذاشتیم.
شبها وقتی به بامِ خانه برای خواب میرفتیم، پهلو در پهلو با برادر، مادر و مومهام (مادربزرگ)، آسمان ِتماشاییِ پنجشیر را تا بسته شدنِ چشمانمان بهدقت میدیدیم.
مومهام برای ما ستارهها را معرفی میکرد. آن ستارۀ شام است، آنهم ستارۀ روز، آن دیگری ستارۀ هفت برادر، ستارۀ سهپایه، ستارۀ چوپان و… .
آسمان دره، پُر از ستاره و هوا بهحدی صاف و شفاف بود که فکر میکردیم میتوانیم ستارهها را حساب کنیم.
مومهام میگفت: همۀ آدمها در آسمان یک ستاره دارند و با سقوط هر ستاره، انسانی در روی زمین با زندهگی وداع میکند.
با این قصههای شیرین، خواب بر ما غلبه میکرد و چشمانِ خود را به روی همۀ خوبیهای زندهگی میبستیم.
به هر صورت، آن سفرها و آن حادثهها، بسیار لذتبخش و خاطرهآفرین بودند.
بعد از گذشت سالها، در یکی از عروسیها، امیرک را دیدم و او را شناختم.
اما این امیر برخلافِ امیران دروغینِ امروزی، جوانیِ خود را در راه خدمت به مردمش گذشتاند و اینک با نامِ نیک، همچنان در میانِ مردم زندهگی میکند.
Comments are closed.