گزارشگر:جلال آل احمد - ۰۱ جدی ۱۳۹۱
وقتی منع هست، حرص هم هست. این قاعدهیی است تقریباً کلی، که حتا بر بچهها صدق میکند که شخصیت تکمیل نشده دارند؛ چه رسد به آدم بزرگ. و لابد اجازه میدهید که نویسندهگان و شعرا را ازاین قاعده مستثنا نکنیم؟ از طرف دیگر، میدانیم که حتا حیوان با نظم خو نمیگیرد. و به کوچکترین فرصتی افسار پاره میکند. و انسان که حیوان برتر است، باید این سرپیچی از نظم را هم به صورت تکاملیافتهتری بتواند عرضه کند. آدمی افسار نظم را در شعر و ادبیات پاره میکند.اینهم یک بدیهی ساده است که در اجتماعات مختلف انسانی، نظمها هرچه مسلطتر و امکان سرپیچی از آنها هرچه کمتر، بیماری روحی و نابهسامانی اجتماعی بیشتر. و در نتیجه، قیام به ضد آن نظم نیز پیچیدهتر و غیرمستقیمتر و شاید هم خطرناکتر. البته یک نظم اجتماعی یا سیاسی یا مذهبی یا اخلاقی، وقتی خیلی مسلط نیست، هر فردی قدرت سرپیچیهای فردی را دارد. در محفل دربسته انسی یا در گپی و درددلی. و به هر صورت، ارضاهای خصوصی دارد. اما نظم که مسلط شد، تنها برگزیدهگان جرأت سرپیچی را در خود میبینند. و اخلاق به هر صورت، یکی از این نظمهاست.
و اما اخلاق چیست؟ فوراً بیافزایم که غرض از اخلاق، دراین گفتار، «اتیک» نیست که از زمان افلاطون تا به امروز در جستوجوی فضیلتها است. دانایی و شجاعت و سخاوت و عفت، یا رذیلتها. غرض من از اخلاق، مجموعه مقرراتی است عرفی یا سنتی ـ شفاهی یا کتبی ـ که حدود رفتار آدمیرا در یک اجتماع طرح میکند به قصد اینکه اجتماع از صورت یک جنگل به درآید. و این مجموعه مقررات میدانیم که تابع بسیاری عوامل است. آب و هوا، حکومت، تاریخ و سنت، زبان و مهمتر از همه، مذهب. هر کدام از این عوامل که تغییر کرد، ناچار اخلاق هم باید تغییر بکند. شاید بتوان گفت که اخلاق مجموعۀ آداب خارج از عبادتگاهی یک مذهب است که با آسمان و عالم غیب (متافیزیک) در ارتباط نیست و با روی زمین و گردش امرش رابطه دارد. و بهاین طریق اگر نویسندهگان و شعرا با اخلاق سروکار زیادی نداشته باشند، برایشان حرجی نیست؛ چرا که به مذهبی دعوت نمیکنند.
از طرف دیگر، میدانیم که واقعیتی هست و حقیقتی. و از مدتها پیش میدانیم که این هر دو یکی نیستند. مثلاً جنگ یک واقعیت است، اما حقیقت نیست. در حالی که مرگ، هم یک واقعیت است، و هم یک حقیقت. لذا اشاره کنم که حقیقت و واقعیت فقط در قلمرو مسایل «سرحدی» با یکدیگر در میآمیزند. و در دیگر موارد جدای از هم اند. و این مسایل سرحدی را میشناسیم که عشق است و مرگ و ابدیت و الخ. که تا حدودی در ارتباط اند یا همان فضیلتهای افلاطونی که برشمردم. به هر صورت، ا زاین دو حوزه در واقعیت و حقیقت، اخلاق با واقعیت سروکار دارد و ادبیات با حقیقت. و میبینید که اگر تباینی هست، از اصل است. اخلاق با نظم واقعیت سروکار دارد. یعنی با حفظ دنیای موجود (استاتوکویو) و با قانون ـ با خانواده که برپا بماند و نپاشد ـ با مذهب که رعایت بشود ـ با مالیات که پرداخته بشود و اطاعت از امر حاکم و الخ. اما حقیقت ورایاین واقعیت است. وگرنه چرا «کِندی» ـ آنهم در اوایل نیمۀ دوم قرن بیستم ـ باید شهید بشود؟ بحث در این نیست که واقعیتها خوب اند یا بد. و الزام آورند یا نه. و متابعت انگیزند یا نه. بحث در این اسم که آنکه شهید میشود، لابد در جُستوجوی چیزی برتر از واقعیت رییسجمهوری امریکا است که کم چیزی نیست. و آیا اجازه میدهید که نویسندهگان و شعرا را نیز در زمرۀ کسانی بدانیم که در جُستوجوی حقیقتاند؟ آخر یک نویسنده یا شاعر ـ گذشته از ارضایی که از کار خود به دست میآورد ـ با همان مسایل سرحدی سروکار دارد. یعنی میخواهد از سکوی واقعیت میرای تن خویش و عالم واقع، به عوالم برتر بجهد. به خلود برسد، که برای او نوعی عالم غیب است. یا همان به حقیقت. که اگر هم نرسد، غمینیست. همین بس که او در جُستوجوی حقیقت است. و واقعیت تنها راضیاش نمیکند. «ولتر» که با مسیحیت سختگیر زمانه در افتاده بود، با واقعیت زمان خود درافتاده بود که گر چه مسلط بود، اما در خور مقام بشری نبود. یا «ناتانیلهاثورن» که مینوشت، به جُستوجوی مفری بود از تعصب «نیوانگلندیًهای صدر اول تاریخ امریکا».
به هر صورت، گمان میکنم نویسنده یا شاعر، چون به واقعیت موجود راضی نیست، به هر صورت از وضع موجود میگریزد. نگاه کنید به ممالک استعماری. آیا میشود گفت ادبیانی دارند جز به صورت رمزی و کنایی و استعاری؟ و اما هر جا آزادی هست، وضع جور دیگری است. مثلاً نگاه کنید به «ژید» در اوایلاین قرن و «سارتر» در همنایام فرانسه. هر دو با سلطۀ مالکیت خصوصی و بخیل و دربستۀ بورژوازی در جدال اند. اولی که در «مایدههای زمینی» دندان کین به درهای بستۀ خانوادهها نشان میداد و به صحرا میخواند، بعدها به صراحت «کوریدوم» Corydon را نوشت که حماسهیی است در لواط. یا «ضد اخلاق» Immoraliste را نوشت که اسمش از متنش حکایت میکند. و دومیکه سارتر باشد، با «تهوع» تُف به روی آن چیزی کرد که پوسیدهگیاش را در جنگ دوم بینالمللی دیدیم.
از خود امریکا مثال بیاورم. «هنری میلر» با «مدار رأسالجدی»، از امریکایی رو برگرداند که دربند رفاه مصنوعات مانده است و گمان کرده که واقعیت یخچال و ماشین و کوکاکولا تمام معنی زندهگی بشری است. یا مثلاً پیش از اینکه قضیۀ سیاه و سفید به مطبوعات و پارلمان امریکا بکشد و موضوع روز بشود، «فاکنر» آن را سالها پیش در کتابهایش طرح کرد. مرد سیاهی کهاین روزها در تظاهرات تساوی نژادی شرکت میکند، سالها پیش در «روشنایی اوت» فاکنر اخته میشده است یا «لینچ» میشده است.این نویسندهگان که شاید بداخلاقی هم کرده باشند یا بددهنی ـ همه در جُستوجوی مفری از نابهسامانیها ـ دریچههای اطمینان یک اجتماع اند. اخلاق حافط «کنفورمسیم» است. حافظ امروز است. حافظ تعادل است. نگهبان حد وسطها است و مبتذلها. اما یک اجتماع، علاوه بر اینها، فرهنگی هم دارد. تحولی هم میکند. شعوری هم باید داشته باشد. واین نویسنده و شاعر است که در جُستوجوی تعالی است و در جُستوجوی فردا. و اجتماع را به پیشرفت هی میکند، و به افزونجویی. پس بداخلاقیِ چنین نویسنده یا شاعری، خود نوعی اخلاق جدید است. در طرح اخلاقی هر عصر، شاید بتوان گفت که مهمترین عامل، نویسندهگان و شعرای عصر پیشاند.
البته همۀ اینها بسته به این است که به ادبیات چه جور بنگریم. آیا یک نویسنده یا شاعر تنها یک قناری چَهچَهکننده است در قفسی از دریچهیی آویخته؟ که در ولایت ما به اصرار میخواهند؟ من معتقدم که نه. به گمانم آن زمان گذشت که شاعر و نویسنده، سرگرمکنندۀ مجلس اشراف و بزرگان بود یا زینت دربار امیران. و دور از دسترس مردم. در آن زمانهای دور، پیامبران بودند که از جانب حق الهام میآوردند. بهاین علت، شاعر یا نویسنده پیامینداشت. و از مردم بُریده ـ و در محصور در نوعی رفاه اشرافی ـ تفنن میکرد. اما حالا در قرن بیستم که فضاپیماهای شما عکس از خود عرش برمیدارند، کتاب جیبی از سیگار هم ارزانتر است و نویسندهگان و شعرا میان مردم میپلکند و اولین خبرگزاراناند از حال و روز ایشان. حالا دیگر احتیاجی نیست که واقعیت دشوار و تلخ زندهگی آدمیان، به زبان موسی، به درگاه احدیت برسد تا وحی نازل بشود و آن ده فرمان. حالا هر نویسندهیی لوح فرمانی به دست دارد ـ گرچه بسیار حقیر ـ و مستقیماً از دل مردم عالم خبر میدهد. به این طریق، وقتی ملاک اخلاق و بداخلاقی، خود نویسنده شد، چهگونه میتوان او را به بداخلاقی متهم کرد؟
دوست عزیز ایرلندی ما بحث از این کرد که شعرا و نویسندهگان نوعی با شیطان سر و کار دارند و اگر در زمینۀ یکدست خلقت خداوند امایی میگذارند، ناچار به کار شیطان کمک میکنند. میخواهم اکنون توضیحی بدهم دربارۀ این دوگانهنگری به جهان، که خود نوعی تأثیر شرق است در این سمت عالم. میدانیم که اخلاق یهودی و مسیحی و مسلمان تا حدودی از یک سرچشمه آب میخورند. از چشمۀ گناه و بخشش. اینها همه یکتاپرستاند (گرچه در مسیحیت تثلیث هم هست که بحث دیگری است) و مخلوق را مسوول میدانند در مقابل خالق یکتا. فرمانبری و نتیجهاش بخشش. نافرمانی (گناه) و نتیجهاش عِقاب و عذاب. اما در ایران پیش از اسلام، وضع از قرار دیگری بوده است. میدانیم که دو سه مذهب بزرگ آن سمت عالم ـ زردشتیگری و مانویت و مِهرپرستی ـ از ایران برخاسته. با اندک اختلافی با هم. اما در اصل از یک ریشه. از ریشۀ اعتقاد به دوگانهگی در امر خلقت. زیبایی و زشتی ـ روشنی و تاریکی ـ نیکی و بدی، در این سه مذهب، هر کدام خالق جدا دارند. اورمزد و اهریمن. و برای مخلوق ایرانی هنوز تصورپذیر نیست که زشتی و بدی و شر نیز خلقت خداوند باشد. نیکیها و زیباییها از او است و زشتیها و پلیدیها کار (خلقت) شیطان. میدانیم که ایرانیان هماکنون نیز در دنیای مسلمانی، پیروان مذهب خاصی هستند که شیعه نام دارد. با فرقههای گوناگون عرف و ملامتیه و قلندرها یا شیطلانپرستها. ملامتیان متظاهر به فسق و فجور اند، در جُستوجوی ملامت خلق؛ قلندران در بند اخلاق نیستند؛ و شیطانپرستها که لابد از اسمشان پیداست چه میکنند. در زمان فعلی اینها همه آثار آن اعتقاد به دوگانهگی در خلقت است. همان اورمزد و اهریمن باستانی به صورت خدا و شیطان درآمدهاند. بهاینترتیب، یک ایرانی اگر هم بدی میکند، این شیطان است که در تن او رفته و از او بدی را میزاید. خود او نیست. پس شیطان را باید راند. و چهجور [چهگونه]؟ با لعن به او. در چنین وضعی میبینید که یک ایرانی، همچنان که میان نیکی و بدی مختار نیست، میان اخلاق و بداخلاقی نیز درمانده است. از سه هزار سال حکومت استبدادی، جز این چه نتیجهیی عاید میشود؟ او در هر حال مجبور است. از او هرچه سر میزند، ارادۀ ازلی است. او گاهی مجبور به اطاعت امر خدا است و گاهی مجبور به اطاعت امر شیطان. این است که نه همچو مسیحیان اعتراف میکند و نه هم چو یهود سختگیر است. در هیچ امری. اگر هم بدی کرد، گناهی نکرده است. اصلاً ما عادت داریم که در هر کاری با اسم خدا شروع کنیم. این را در مسیحیت و یهود هم داریم. اما دیگر این را نداریم که اگر کار بد از کسی سر زد، لعن به شیطان کند. و جالبتر اینکه وقتی قرآن میخوانیم، مختاریم که با اسم خدا (بسم الله…) شروع کنیم یا با لعن به شیطان (اعوذ بالله من الشیطان…) یعنی هنوز هم با وجود اسلام و یکتاپرستیاش، ما در تَهِ وجودمان دوگانه پرستیم. به دوگانهگی خلقت معتقدیم. و بهاین دلیل به دوگانهگی خلقت آدمی سخت پایبندیم. قسمتی خاکی و قسمتی آسمانی. قسمتی دوزخی و قسمتی بهشتی. و از چنین آدمی، البته که هم خوبی باید بترواد هم بدی. پس اگر کسی بدی کرد، سخت گناهکار نیست. یعنی بدی و بداخلاقی در منظر ما، دریدن ناموس خلقت نیست؛ بلکه جزیی از خلقت است. به این ترتیب، نویسندۀ ایرانی با بداخلاقی کردن، معجزهیی نکرده است؛ همچو که در فرنگ میانگارند! و از آن اینهمه دَم میزنند! و از «گوته» به این سمت گمان کردهاند که بحث از شیطان، نوعی زندقه است یا بدعت!
خواستم با طرح این مقدمۀ اندکی ملالآور توضیح بدهم که به این علتها بزرگترین تظاهر شخصیت و قیام یک نویسنده یا شاعر در ادبیات کلاسیک فارسی، اعتراض در مقابل همین دوگانهگی خلقت است. نه در بداخلاقی. او به این سرگردانی معترض است. از این بیتکلفی فریاد دارد. شک خیام و مدارای عرفان در ادبیات ما از اینجا ناشی شده است. و این روزنۀ کوچکی است به روح شرقی، که از طرفی به عرفان چین و هند میکشد، و از طرفی به دوگانهگی خلقت در آن مذاهب که برشمردم. و از طرف دیگر، به عرفان تشیع. و اینکه چنین برداشتی از جهان چه اثری در زندهگی و تاریخ ملت ایران برجا گذاشته، امر دیگری است و مجال دیگری میخواهد. اما به گوش ما فریاد خیام هنوز خوش است که فرمود:
نیکی و بدی که در نهاد بشر است
شادی و غمی که در قضا و قدر است
با چرخ مکن حواله کاندر ره عقل
چرخ از تو هزاربار بیچارهتر است
فروردین ۱۳۴۵
برگرفته از: کتاب گزارشها، مجموعۀ گزارش، گفتار، سفرنامههای کوتاه جلال آل احمد
Comments are closed.