گزارشگر:ضیاءالدین صبوری/ سه شنبه 9 عقرب 1396 - ۰۸ عقرب ۱۳۹۶
بخش دوم/
«ادوارد شیلز» معتقد است که ایدیولوژیها دارای دستورات صریح و موضوعات گستردهیی هستند که برای پیروان خود، حکم قواعد و دستوراتِ آمرانه را دارند. ایدیولوژیها در مقام مقایسه با دیگر الگوهای اعتقادی نظاممندانه، یکپارچه و منجسم راجع به یک یا چند ارزش والای اجتماعی؛ چون رستگاری، مساوات یا خلوص نژادی تمرکز یافتهاند. آنها به وجود تفاوتهای بارز بین باورهای خود با نظریات، اعتقادات و دیگر ایدیولوژیهای رایج در جامعه قویاً اصرار داشتهاند. افزون بر این، آنها در قبال هرگونه نوآوری در عقاید خود شدیداً ایستادهگی کرده و حتا وجود و اهمیتِ چنین رخدادهایی را تکذیب کردهاند. قبول و پذیرشِ یک ایدیولوژی نیز دارای تأثیرات عمیقی است؛ زیرا کسانی که ایدیولوژی خاصی را قبول داشته و رفتارشان کاملاً تحت تأثیر دستوراتِ آمرانۀ آن بوده است، مساعدتهای لازم به ایدیولوژی را کردهاند، لذا تمامی پیروان ایدیولوژی خواهانِ توافق و ارتباطِ کامل با یکدیگر هستند.
اما نظریات، فاقد منشوری لازمالاتباع و صریحاند. آنها از لحاظ ساختار درونی، دارای ساختاری کثرتگرا و به همین جهت، فاقد انسجام نظاممند هستند و لذا بیش از ایدیولوژیها و اعتقادات مذهبی، آمادهگی پذیرش و آمیزش با عناصری از نظریاتِ دیگر و حتا اصول اعتقادی بیگانه را دارند.
نظریات در درون خود دارای مجموعهیی از اعتقادات ضمن پذیرش نظریۀ فراگیر، غالب و مسلط در جامعۀ مربوط، دربارۀ برخی مسایل خاص در تضاد دایم با یکدیگر به سر میبرند. ابهام و عدم انسجام به همراه پراکندهگی در نظریات و اعتقادات، آنها را در عمل با فشارهای نابرابر (جهت رعایت اصول مربوطه) مواجه کرده است از لحاظ تبیین، نظریات تقریباً غیر مؤثر هستند و بر خلاف ایدیولوژی، اجماع کمتری از پیروانِ خود را میطلبند.
«شیلز» همچنین معتقد است: ایدیولوژیها به لحاظ شدت تأثیراتی که با اختلافات عقیدتی و میزان محدودیتهای فکری همراه است و نیز از آنرو که مدعی شمول تمامی اهداف و حوادثِ قابل دسترسی هستند، با نظامهای فکری غیر احساسی و برنامهها فرق میکنند.
به اعتقاد وی، در حالی که نظریهها و اعتقادات با تقاضای نظام نهاد مرکزی، در قواعد و دستورات از قبل تعیینشده و تغییرات مقطعی در ارتباط هستند، ایدیولوژیها پیروان خود را وا میدارند تا در خلال تغییرات کلی جامعه بر آرمان مقدسِ خود پافشاری کنند. ایدیولوژیها چه از طریق غلبۀ کلی و چه از طریق نادیده انگاشتنِ دیگر ارزشها به دنبال تمامیتاند؛ به طوری که شکل خالصتر و ایدهآل ارزشیِ جدای از تأثیر آلودۀ محیط اطراف، میتواند رشد پیدا کند.
«شیلز» ضرورت ایدیولوژی را در نیاز انسان برای تحمیل نظام عقلانی بر جهان میداند و آن را محصول چنین نیازی تلقی و از آن به عنوان یکی از تمایلات اساسیِ انسانها یاد میکند. او میگوید: ایدیولوژیها در شرایط بحران و در بخشهایی از جامعه که پیش از این تسلط نظریات، پذیرش آن را غیر قابل قبول کرده بود، ظهور یافتند. ایدیولوژیها برای ارضای نیازهای احساسیتری که به وسیلۀ نظریات غالب نتوانسته بودند آنها را ارضا کنند، و نیز برای توصیف تجارب مهم، به تثبیت الگوهای رفتاری و دفاعی اساسی یا مشروعیت ارزش و شأن اشخاصی که چنین نیازهایی را احساس میکردند، به وجود آمدند. برای پیدایی یک ایدیولوژی، وجود دیدگاهی به همراه آلترنایتوی مثبت در جهت الگوی پذیرفتهشدۀ جامعه و فرهنگِ آن جامعه و قابلیت عقلایی برای تفصیلِ آن دیدگاه، به مثابۀ قسمتی از نظمِ جهانی ضرورت دارد.
برخی از ایدیولوژیها مخلوقِ شخصیتهای کاریزماتیکاند. کسانی که قدرتمند و توسعهطلباند، دیدگاههای سادهیی از جهان دارند و قدرتهای بزرگِ فکری به شمار میروند. ایدیولوژیها اعتقاداتی هستند که افراد آنها را همچون یک حقیقت و واقعیتِ همیشهگی میپذیرند.
برخی شخصیتها اساساً ایدیولوگ هستند. چنین افرادی دایماً نیازی شدید به ارایۀ تصویری منظم و آشکار از جهان و مکانی که در آن زندهگی میکنند، احساس مینمایند. آنها نیازمند معیارهای واضح و مشخصاند. همانند اینکه در هر وضعیتی چه چیز درست و چه چیز غلط است، آنان باید قادر باشند تا هر آنچه را که اتفاق میافتد، با پیشنهادهای صریح، آماده و قابل اجرا که از پیشفرضی اصولی نشأت میگیرد، توضیح دهند. اشخاص دیگر تحت شرایط بحرانهای عمومی و خصوصی که مؤید نیاز برای جهت دادن به نظم ادراکی و اخلاقی است، ایدیولوگ گردیدهاند و زمانی که بحرانها فروکش نماید، چنین افرادی نیز خصیصۀ ایدیولوژیکِ خود را از دست میدهند.
بنابراین، ایدیولوژی بدون وجود الگوهای عمومی اخلاقی و داوریهای ادراکی پیشین، نه میتواند به وجود آید و نه میتواند نوعی سنت فرهنگی را شکل دهد. این واقعیت که ایدیولوژی وجود دارد، متضمنِ دو نکتۀ دیگر است:
۱٫ شکل گرفتنِ سنت ایدیولوژیک؛
۲٫ ایجاد حالت بسیطی از مشربهای ایدیولوژیک که رقابتِ آنها را تسریع میکند.
نگاه به ایدیولوژی از دو منظرِ دیگر نیز واجد اهمیت است: ۱٫ تغییرات درونزا؛ ۲٫ تغییرات برونزا.
از منظر تغییرات درونزا باید به نااستواری، بیثباتی و ابهامهای ایدیولوژی در این دسته از تغییرات توجه داشت، به گونهیی که ایدیولوژیها توانایی پاسخگویی به نیازهای جدید پیروانِ خود را ندارند و در آرزوی جامعیت نظاماند.
از منظر تغییرات برونزا نیز باید به تغییر ایدیولوژی در نتیجۀ فشار وقایع و حوادث خارجی توجه داشت؛ به گونهیی که جان به آسانی نمیتواند خود را با نیازها و احتیاجات ایدیولوژیک وفق دهد و اساساً واقعیات زندهگی شایستۀ گروهبندیهای ایدیولوژیک نیست.
بنابراین، مخالفت نسلِ جدید با جهتگیریهای ایدیولوژیک منتقل شده، برخاسته از نیازها و احتیاجات نوینِ آنان است. کسانی که با این جهتگیریها مخالفت میورزند، زندهگی تحت لوای سنتهای گذشته را که ایدیولوژی، آن سنتها را از اعتقادات و نظریاتِ مختلف اخذ کرده است، رد میکنند.
روی هم رفته، تمام عقایدی که با نظم جاری تناسب و توافق لازم را دارند، غیر واقعی هستند و از موقعیت محیطیِ خود فراتر میروند. ایدیولوژیها دارای عقایدی فراتر از موقعیت محیطی هستند؛ عقایدی که هرگز به صورت حقیقی در تحقق مضامینِ مورد نظرشان کامیاب نمیشوند. هرچند آن عقاید غالباً به شکل انگیزههایی برای کردار ذهنیِ فرد درمیآیند که هدفی نیک از آنها مد نظر است، اما وقتی جامۀ عمل به تن میکند، معانیشان اکثراً تغییر شکل مییابند.
کارل مانهایم، مراحل تغییر در شکل روحیۀ آرمانشهری را در دوران جدید به چهار صورت تقسیمبندی کرده که عبارتاند از:
۱٫ گرایش سرمستانۀ آناباپتیستها به سلطنت شکوهمند هزارسالۀ مسیح؛
۲٫ طرز فکر آزادیخواهانه و انساندوستانه؛
۳٫ طرز فکر محافظهکارانه؛
۴٫ آرمانشهر سوسیالیستی ـ کمونیستی.
او همچنین معتقد است که تفکر ایدیولوژیک به سه دسته و نوع تقسیم میشوند: ناسازگاری عقاید با واقعیت؛ طرز تفکر ریاکارانه؛ و فریبآگاهانه.
دایرهالمعارفِ بینالمللی علوم اجتماعی، ایدیولوژیها را به چهار نوع تقسیم کرده است: ایدیولوژی محافظهکار، ایدیولوژی اصلاح (ریفورم)، ایدیولوژی انقلابی و ضد ایدیولوژی که هر چهار نوع، برنامۀ اجتماعی خاصی را برای کسبِ مشروعیت عرضه میکنند.
صرفنظر از تقسیمبندی ایدیولوژیها، بر اساس معیارهایی که تا کنون ارایه شده، وظیفۀ اساسی ایدیولوژی، یاری رساندن به نظام اجتماعی برای دستیابی به اتحاد و توافق بیشتر است. به این معنا که ایدیولوژی گرچه تحریف نسبتاً سادهیی از یک موقعیت و وضعیتِ پیچیده است، اما قادر است مشکلات را برای شمار کثیری از مردم توجیه کرده، آنان را بر اساس طرحی مشترک به فعالیت وا دارد. حتا امیدهای غیرعقلانی نیز اگر تا آن حد غیر واقعی نباشند که موجبات فشارهای بیشتر را فراهم آوردند، ممکن است بتوانند مردم را در فایق آمدن بر مشکلات روزمرۀشان کمک نمایند.
«ارنست هامن» سه پیشزمینه برای همگرایی بین ملتها و کشورها برمیشمارد که عبارتاند از:
۱٫ وجود ساختارهای اجتماعی ـ فرهنگی همخوان در جوامع همگرا که در زمان پیوند بتوانند با یکدیگر سازگار بوده و کارکردهای هم را جذب کنند؛
۲٫ وجود سطح بالایی از توسعۀ اقتصادی ـ صنعتی که پاسخگوی نیازهای جدید حاصل از شیوۀ جدید زندهگی در محیط همگرایی باشد؛
۳٫ هماهنگی فکری و ایدیولوژیکِ رهبران و نخبهگان جوامع مورد نظر.
از این رو، ایدیولوژیها همواره با حاکمیت سروکار دارند و نمیتوانند از سیاسی شدن اجتناب ورزند؛ چرا که از قدیمالایام گروههای ایدیولوژیک خود را به عرصههای سیاسی وارد ساخته و از سدۀ نوزدهم به بعد هم اغلب ایدیولوژیها به سیاستهای مسلط تبدیل و ارزیابی شدند.
اندیشۀ حاکمیت، یکی از دیدگاههای مرکزی ایدیولوژیک به شمار میرفت و بررسیهای دیگر حولِ آن انسجام مییافت. نیاز به ماشینی که قوی باشد، چه از طریق توطیه و چه از طریق خرابکاری که قدرت لازم را برای دولت فراهم نماید، ایجاب میکند که توافقها و مصالحههایی با نظم پیشرفتۀ سیاسی و جهتگیریهای بالقوه و مورد نظر پیروان ایدیولوژی به عمل آید. سیاست ایدیولوژیک اغلب به درون سیاست مُدُن رخنه میکند و سیاست مدن نیز در بیشتر موارد به سوی سیاست ایدیولوژیک گرایش مییابد.
در میان متفکران، بسیاری سیاست ایدیولوژیک را صحیح میانگارند، اما برخی نیز رشد و توسعۀ ایدیولوژی را به مثابه خطری برای ادامۀ علمِ سیاستِ موجود میدانند و معتقدند که یک جامعۀ مدنی غیرایدیولوژیک، جامعهیی با گروههای متعدد و متنفذ و افرادی است که هر یک اهداف و منافعِ خود را تعقیب میکنند. تنوع اهداف و غایات، ویژهگی جامعۀ مدنی است و هرچند جامعۀ مدنی میباید دارای شهروندانی وفادار باشد، اما این وفاداری باید غریزی باشد و نه غیر احساسی. ایدیولوژی بهطور قطع دشمن این جامعۀ مذهبی است؛ چراکه ایدیولوژی خواهان طرفدارنی عادی و غریزی نیست، بلکه در پی جذبِ طرفدارانِ باوفا و صادق است.
به هر حال، آنچه که میتواند به مثابه شیرازه یک جامعۀ همگرا با طرفدارانی با وفا و صادق از یک ایده را گرد هم آورد، از یکسو ایدیولوژی و از سوی دیگر میتواند فرهنگ باشد، با تمامی تمایزهای ظریفی که بین این دو از یکسو و بین فرهنگ و تمدن از سوی دیگر میتوان سراغ گرفت. دکتر «محمد علی اسلامی ندوشن» تمایز اخیر را چنین شرح میدهد که تمدن بیشتر جنبۀ علمی و عینی دارد و فرهنگ بیشتر جنبۀ ذهنی و معنایی هنرها، فلسفه و حکمت، ادبیات و اعتقادات (مذهبی و غیرمذهبی) در قلمرو فرهنگ هستند، در حالی که تمدن بیشتر ناظر به سطح حوایج مادی انسان در اجتماع است.
تمدن بیشتر جنبۀ اجتماعی دارد و فرهنگ جنبه فردی… تمدن و فرهنگ با هم مرتبطاند، ولی ملازمهیی بین آنها وجود ندارد. همانگونه که متمدنِ بیفرهنگ وجود دارد، با فرهنگِ بیتمدن نیز وجود دارد.
Comments are closed.