احمد مسعود: طالبان به هیچ تعهد خود به غیرقرارداد خود با آمریکا عمل نکردهاند.
گزارشگر:محمدحسین سعید/ چهار شنبه 17 عقرب 1396 - ۱۶ عقرب ۱۳۹۶
پیش از آنکه از پنجشیر خارج شویم و پیش از آنکه نجیب جای کارمل را بگیرد. آمرصاحب از یک سند محرمانۀ جنرالان شوروی و هندی در مود جبهات جهاد در افغانستان یاد کرد که به دست او رسیده بود؛ اظهار تاسف کرد که حاجی عظمالدین به خواهش فرد نفوذی خود، اصل سند را از بین برده و تنها ترجمۀ ناقص آن را برای او فرستاده است. شهید احمدشاه مسعود گفت: در آن سند از سه ولایت در افغانستان به عنوان قدرتمندترین جبهات جهاد، یاد کرد ه اند و اعتراف کرده اند که در شکست دادن آنان کوتاه آمده اند. در بارۀ پنجشیر بهطور مشخص گفته بودند، جبهۀ پنجشیر مانند دانۀ سرطان است که از علاج بر آمده و باید اطراف آن را پیچکاری کرد تا به جای دیگر سرایت نکند.
درآن وقت شبکهیی در خاد ایجاد شد که «زاغ» نام داشت (اسم مستعار برای مسعود) و فعالیت آن منحصر و مخصوص به پیدا کردن رد پا و فعالیتهای آمر صاحب بود. غیر از سازماندهی پروپاگند در برابر او، هر جا رد پایی از فعالیت شورای نظار دیده میشد، آن محل با حملۀ هوایی یا زمینی مجازات میشد و میخواست بدین وسیله مردم را از دادن پایگاه به شوری بترساند.
هاشمی تخاری به تازهگی آمر جبهۀ ولسوالی فرخار و ورسج تعین شده بود. او مردی ریز اندام، فارغ فأکولتۀ ساینس و از روشنفکران پارسا بود. قطعۀ ما برای حمایت از او و همراهیش به فرخار فرستاده شد. او پیش از این در دوران معلمیاش با این مردم آشنا بود، به این سبب به خوبی استقبال گردید.
طبق برنامه، سه نفری-چهار نفری در سراسرفرخارورسج تقسیم شدیم تا گروپهای تازه تاسیس ضربتی و متحرک را تعلیم بدهیم. ما که به تعبیر اقبال “آتشی از نیاکان” در سینه داشتیم، رفتار و گفتار ما در تغییر فکر و اخلاق شاگردان نیز اثر میگذاشت. در مقایسه با مجاهدان محلی که کمتر محبوب بودند. اخلاق و کاراکتر مجاهدان قطعۀ مرکزی تعجب و تحسین مردم را بر میانگیخت.
چهارنفر برای تربیه قطعۀ ضربتی میانشهر و پیو توظیف شدیم. معلم فاتح، مالک سیاه، نبی فرغانبل و من.
در بالای میانشهر، میان دو کوه، حوضی بسیار بزرگ (حوض وغنان) قرار دارد، با طول و عرضی که با قایق باید پیمود. محل زندهگی ماهی آبهای سرد “ماهی خالدار” یکی از خوشمزهترین ماهیان جهان.
در دهانۀ حوض کوه بچه صخرهیی، شبیه آسمان خراش وجود دارد، مردم یکی از سوارکاران محلی را نام میبردند که با ترکیبی از تهور و مهارت، بر نوک آن بالا شده، در حالیکه مهار اسپش را در دست داشته بر آخرین صخره که یک پرتگاه واقعی و هولناک است، ایستاده بود.
ما در موسم شکار پرندهگان مهاجر که از کوتل زرد میگذرند آنجا بودیم؛ مردم برای شکار آنان در پشت دیوارهایی که دور از آبادی ساخته اند، پنهان میشوند، هنگام عبور شان، با تورهای بزر گ، به دام میاندازند.
یک روز که در چای صبح مهمان گنجشکهای بریان بودیم، صاحب خانه حلقۀ کوچک المونیمی را نشان داد که از پای یک گنجشک بر آورده بودند. در آن به حروف انگلیسی نوشته بود: “maskava”
آیا این پرندهگان از مسکو میآمدند؟
وقتی مصروف پیشبرد تعلیمات چریکی بودیم، شب را در یک مدرسه میگذراندیم، در آنجا با طالبان مدرسه دوست شدیم.علاوه بر آن، یکروز که مولوی مدرسه هم حضور داشت، با آنان سخن گفتم؛ آیات و احکامی از قرآن را که با مبارزه بر ضد شوروی منطبق میپنداشتم، شرح دادم. آنان داوطلبانه حاضرشدند گروپی از طالبان را تشکیل دهند و در جهاد مسلحانه سهم بگیرند.
سر دستۀ گروپ طالبانِ ما، ملا… بود که اکنون مولوی سعادت است دو دانشگاه بهنام خود در بلخ و تخار و یک کتابخانۀ بزرگ در کابل دارد. اما بعد چند روز معلم فاتح که مسوولیت آموزش گروپ شان را به عهده گرفته بود، در نامهیی به من نوشت که آنان پراکنده شدند. ظاهراً مولوی صاحب به کمک خانوادههایشان آنها را به مدرسه باز گردانده بود.
خوشبختانه تلاش ما برای ایجاد اولین گروپ طالبان به شکست انجامید.
پیو که رفتیم صفی الله اشکمش و ودود کوماندو با من بودند، آنوقت خانوادۀ کاکا تاجالدین آنجا بودند. راشدین و شاهدین که کوچک بودند، در مدرسۀ خانقاه درس میخواندند.
آنجا گروپی از شیعیان اسماعیلی را تعلیم دادیم؛ مردمی در نهایتِ شرافت و صداقت. آنان صاحبان گلههایی از گاوان وحشی (غژگاو)هستند. گاوهایی پشمالو و کوهاندار که در ارتفاعات کوه زندهگی میکنند. گرگها از آنان میترسند و در زمستان با کوچاندن برفهای ضخیم، علف میجویند .تقریباً هرروز مهمان گوشت آهو یا غژگاو بودیم.
شاید این به قول مردم ورسج “پیو چی”ها، احفاد مردم متمدن و شهرنشینی باشند که بعد قتل عامهای تاریخی و فشار معاندان، به این کوه پنهان آورده اند. به یاد آوردم سلطان محمود غزنوی را که در نامهیی به خلیفۀ بغداد به منشی خود دیکته میکند :”به این خلیفه خُرف شده بباید نوشت که: من از بهر أمیر المومنین انگشت گردِ جهان کرده قرمطی(اسماعیلیه)می جویم”.
سال ١٣۶۵بود، نجیب تازه به قدرت رسیده بود. غرش پرواز طیارات و بمباردمان همه روزه و تمام ساعات روز ادامه داشت. هدف اصلی روسها و نجیب نابودی فزیکی، (زاغ) یعنی آمر صاحب بود.
ناگهان دشمن یک شانس استثنایی بهدست آورد. قطعات به هر طرف گسیل شده و خود آمر صاحب با پانزده نفر در انجیرستان تنها مانده بود. دشمن با اطلاع دقیقی که از موقعیت و شمار افرادش حاصل کرده بود به هدف دستگیری یا نابودی او حمله را برنامهریزی کرده بود.
یک روز دستور یافتیم به خیلاب برگردیم. در مسیر راه، در نمکآب قصد دم گرفتن داشتیم که خط آمر صاحب که پیک آن یک گجر ناشناس بود رسید صفی چنین به یاد میآورَد: مسلم آن را در جمع قرائت کرد: “هرجا این نامه را دریافت کردید، بدون معطلی حرکت کرده خود را به من برسانید”.
ما دو کوتلی را که بین فرخار و نمکآب و نمکآب – ماندره موقعیت دارد بدون توقف پیمودیم و شبانه راه میان ماندره و انجیرستان را در حالیکه بسیاری را مانند معلم دادخدا در حال راه رفتن خواب میبرد. همه راه رادر ٢۴ ساعت در کردیم. شش صبح خود را به آمر صاحب رسانیدیم. خوشبخت بودیم که دشمن حمله نکرد، وقفه آن روز را با استراحت و حمام سپردن کردیم .
آمر صاحب افراد ما را که به پنجاه تن نمیرسید به سه دسته تقسیم کرد .
۱٫سید یحی آغا با دوازده نفر، پیکا برهان و دهشکه صدیق به گردنه راست دره.
۲٫نواب ماله را با دوازده نفر دیگر به اضافۀ دهشکه یحی به سمت چپ دره فرستاد.
وقتی دیگران را به مواضع بالای کوهها تقسیم کرد، به من گفت: تو به کوه نرو چون پایت تکلیف دارد، به مسلم گفت: تو فشارت بالا ست نرو.
صالح را بدون آن هم در قطعات پیاده نمیفرستاد. شاید میخواست، سید یحی و نواب را که هر دویشان تازه سوق و اداره را تمرین میکردند از مزاحمت ما که سابقهیی در فرماندهی داشتیم فارغ سازد. یا شاید ما را برای مقابله با اتفاقات پیشبینی ناشده نزد خود نگهداشت .به هر حال ما هشت نفر مترصد دهانۀ دره ماندیم .
اوایل صبح بود که پس از بمباردمان دقیق و شدید مواضع ما، هلیکوپترها نمودار شدند. سید یحی از طریق مخابره به آمر صاحب گزارش داد:
— هلیکوپترها به طرف ما میآیند. شمارشان آن قدر زیاد است که آخرش، تا دورترین نقطه افق هم نا پیداست.
آمر صاحب گفت:
— متوجه با شید، ممکن است تعدادی از آنها در مقابل شما نشست کنند.
دقایقی بعد باز صدای آغا بلند میشود:
— دو هلیکوپتر در مقابل ما فرود آمدند.
هلیکوپترها در مقابل سید یحی آغا در فاصله پنجاه-صد متری او به زمین نشستند و جنگ آغاز شد.
تصور حالت چند چریک که در پشت یک درخت کوچک ارچه یا سنگ پنهان شده اند در مقابل ابهت و غریو نیروی هوایی و قطعات کوماندوی ورزیده و بلند قامت ارتش سرخ که آسمان و زمین را به لرزه در آورده است، در فاصلهیی به آن نزدیکی مشکل است .
جز با درک معنی توکل، اما توکل حرفی نیست که بر زبان میآوریم بلکه یک حالت عرفانی ست؛ پیوستن ذرهیی بینهایت کوچک به ذاتی بینهایت بزرگ .
بابا شاه نقل کرد: اولین راکت غوث الاحمد به خطا رفت، او احساساتی شد و در حالیکه راکت دوم را در rpg سوار میکرد، در حالتی وجد گونه گفت خدایا مگر ما بهخاطر تو نمیجنگیم؟! من و ناصر هم با هیجان فریادزدیم: خدایا کمک کن!
راکت دوم غوث هلیکوپتر را به آتش کشید، چنانکه گویی به دو نیم شد. ما همزمان به سوی پیاده دشمصن آتش کردیم.
افرادی از دشمن که از هلیکوپترها فرود آمده بودند به زیر ضربه ماشیندارها از بین رفتند. هلیکوپترهای دیگر که هنوز بالای ما میچرخیدند، مثل هجوم ملخها، آسمان را پوشانیده بودند، پیش از اینکه فرود بیایند از فیرهای دهشکه و پیکا و کلاشینکوف آسیب دیدند.
بعد از حدود نیم ساعت، سید یحیی باز تماس گرفت: قوماندان روسها در نزدیکی ماکشته شده، من بکس خریطۀ برنامۀ شان را از او به دست آوردم.
–آمر صاحب دستور داد:
همین لحظه آن را به من بفرست.
اسماعیل خوستی که در دهشکه با یحی عنابه بود میگوید: هلیکوپترها بیباکانه در درون دره و در ارتفاع پایینتر از دهشکه پرواز میکردند و من مرمیهای رسام دهشکه را که یحی عنابه فیر میکرد، میدیدم که آن تیرهای آتشین از بدن هلیکوپتر گذشته در حالیکه هنوز فروزان بودند به روی رود خانه فرود میآمدند با بر خورد به زمین خاموش میشد.
ماهم از پایین دره هلیکوپترهای جنگی (گنشپ) را تماشا میکردیم که در ار تفاع پایین بر بالای سر رفقای ما بیوقفه میچرخیدند، با شلیک گوشخراش راکتها و ضربۀ پیوسته ماشیندارهای ثقیل وحشت میآفریدند.
در گردنه هیچ موضع و خندقی وجود نداشت. آنان در مقابل آتش بیامان دشمن که نقطۀ عریان کوه را غربال میکرد پناه جز بتههای ارچه نداشتند.
این حمله بیشتر با آتش دهشکۀ صدیق، پیکای برهان اندرابی و آتش کلاشینکوفها دفع شد. در این مقابلۀ شدید و اما نسبتاً کوتاه، حدود هشت هلیکوپتر سقوط کرده با سر نشینانشان نابود شدند. اسکلیت دو تای آنان در همان موضع سید یحی تاکنون باقی است .
با رسیدن خریطه دشمن دیده شد که آنان نقاطی را در ایشول، سرکوتل سلطانشیره، نمکآب و نقاطی در فرخار ورسج، با قلم سرخ به عنوان نقاط دیسانت، نشانی کرده بودند.
به این ترتیب، با از دست دادن نقشه و عقیم شدن برنامه، هلیکوپترها با یک برگشت ناگهانی، در حالی که مردم بغلان آنها را تماشا میکردند. مانند خیل ملخها بهسوی پایگاههای خود فرار کردند و چند لحظه بعد، آسمان از هلیکوپترها پاک شد. اما طیارات جت آسمان را ترک نکردند و همچنان بمب میباریدند و طیارات کشف که در ارتفاع کمی پرواز میکردند در شب نیز حرکت ما را تعقیب کردند. ما به قصد عقبنشینی به بالاتر دره، در اوایل شب در حالی که آمر صاحب با ما یکجا صندوقها را حمل میکرد، راکتهای سام هفت و مهمات را در جاهای محفوظ پنهان کردیم.
سحر بود که در گذشتن به سوی بالای دره، چشمم به مرد نیمه سال و کوسهیی افتاد که در دهنۀ غاری بر بالای رود خانه رو به قبله نشسته بود و به رسم صوفیان نقشبندی “با اشاره پیاپی سر به سوی قلب”، مشغول ذکر بود، “ملنگ انجیرستان”.
ما صوفی نبودیم، اما من شعار هوش در دم، سفر در وطن، و خلوت در انجمن عارفان را و ترک تعلق شان را با خواستههای حقیر مادی میپسندیدم .
از اینطرفِ رود خانه، با اشاره دست از و خواهش کردم به ما دعا کند .
آمرصاحب قبلاً او را ملاقات کرده بود و در مقابل مخالفت سید یحی مبنی بر خطر اشاعه رسم ترک دنیا و ترک جهاد در جامعه، گفته بود، چه کاری به آنان داریم. اینان خود را وقف عبادت خدا کرده اند و به ما هم دعای خیر میکنند .
شب در دامنۀ کوتل رسیده بودیم که توقف کردیم. آمرصاحب به قطعه دستور برگشت به مواضع قبلی داد، در مورد علت آن بعداً شنیدم قوماندان میرزا آمرصاحب را از گذشتن به نمکآب مانع شده و گفته بود مردم اینجا به قاعده جنگ و گریز کمتر آشنا اند، رفتن ما نتیجۀ این پیروزی را در نزد افکار عامه شکست معرفی خواهد کرد.
ما چند کیلومتر پایینتر آمدیم و چون معلوم نبود دشمن در تاریکی تا کجا رسیده است، در ییلاقِ نزدیک به مواضع پیشین، توقف کردیم تا با دمیدن اولین سپیده صبح به ارتفاع بالا شویم. در زیر آسمان پُر ستاره به خواب رفتیم. و طیاره کشاف با صدای ملالآور یک نواخت بالای سر ما دور میزد.
Comments are closed.