احمد مسعود: طالبان به هیچ تعهد خود به غیرقرارداد خود با آمریکا عمل نکردهاند.
گزارشگر:محمدحسین سعید/ شنبه 20 عقرب 1396 - ۱۹ عقرب ۱۳۹۶
بخش دوم و پایانی/
شب در دامنۀ کوتل رسیده بودیم که توقف کردیم. آمر صاحب به قطعه دستور برگشت به مواضع قبلی داد، در مورد علت آن بعداً شنیدم قوماندان میرزا آمر صاحب را از گذشتن به نمکآب مانع شده و گفته بود مردم اینجا به قاعدۀ جنگ و گریز کمتر آشنا اند، رفتن ما نتیجۀ این پیروزی را در نزد افکار عامه شکست معرفی خواهد کرد.
ما چند کیلو متر پایینتر آمدیم و چون معلوم نبود دشمن در تاریکی تا کجا رسیده است، در ییلاقِ نزدیک به مواضع قبلی، توقف کردیم تا با دمیدن اولین سپیدۀ صبح به ارتفاع بالا شویم. در زیر آسمان پُر ستاره به خواب رفتیم. طیارۀ کشاف با صدای ملالآور یک نواخت بالای سر ما دور میزد.
نیمههای شب با حسی مانند دیدن کابوس وحشتناک از خواب پریدیم. در حالیکه میان غوغای گوش خراش انفجار صدها راکت و اشعه هزاران الماسک ناشی از آن، به دور خود میچرخیدیم، همدیگر را گُم کردیم. سپس به طرف کوه مقابل فرار کردیم، اما موجی از انفجار پیش روی ما را سد کرد. در این وقت، من به یاد پناهگاهی افتادم که درهمان روز، کاملاً تصادفی و در تماشای بیهدف اطراف، در عقب ییلاق دیده بودم، در حالیکه میدویدم با فریاد همه را به آن طرف دعوت کردم.
انفجار خمپارهها همچنان ما را همراهی میکرد تا به پناهگاه رسیدیم. آنجا سگی نیز به ما پیوست که بیشتر از ما از حادثه ترسیده بود، به زور، خودش را میان ما جا کرد. پناهگاه ما بیشباهت به غار کوهی فلم اصحاب کهف و سگ شان نبود. تا صبح هم ما هم سگ بینوا زیر ضربات بودیم. گویا ما را طیارۀ کشاف رصد میکرد و به توپخانۀ خود کوردینات میداد.
با دمیدن صبح به بلندی کوه بر آمدیم؛ اما افراد پیاده دشمن از ارتفاعات بسیار بلند، ما را دور زده بود. مجبور به عقبنشینی شدیم.
هنگام عقبنشینی مشاهده کردیم که آمر صاحب و عدهیی که در پشت سر ما بودند، مانند ما ناگهانی مورد ضربت قرار گرفته بودند، در اولین موج ضربه BM21پنج تن از مجاهدین سید اکرامالدین آغا که ایستاده پهره میدادند، بدن شان غربال شده بود، بسترههای سفری و وسایل پاره و خون آلودشان هنوز دیده میشد. اما به آنانی که خفته بودند آسیبی نرسیده بود و تا موج دوم همه زیر کمرها پناه گرفته بودند.
هنگام صبح با آمر صاحب وا خوردم؛ در حالیکه همه را دستور حرکت داده بود به من گفت: چرا منتظر هستی؟ گفتم: امین-حصارک- مریض شده در عقب است منتظر او هستم. با لحن رفیقاته گفت: تو برو من منتظر او میمانم. اوج فروتنی و صمیمیت یک فرمانده بزرگ.
من نرفتم و جرأت هم نکردم به رفتن او اصرار کنم. در یک توافق نا گفته با هم تا آمدن امین انتظار کشیدیم. بعداً در حالیکه امین را بر یک اسپ سوار کرده پیش فرستادیم یکجا حرکت کردیم.
در راه در حین صحبت، ناگهان سوال کرد: گرسنهگی به نظر تو چقدر در مورال تأثیر دارد؟ گفتم شاید بیشتر از پنجاه فیصد. علاوه کردم من امروز خود را ضعیف احساس نمیکنم. گفت منظورم امروز نیست. اگر چه انکار کرد، اما احساس کردم که سخت گرسنه است. از زمان دیگر برای او حکایت کردم که سه روز و سه شب تمام در درۀ پرنگالِ آبشار در پنجشیر در محاصرۀ روسها ماندیم. روز اول عادی بود، روز دوم شماری از ما به نماز ایستاده نتوانستند ونشسته خواندند. در روز سوم که روسها از مقابل ما در حال ترک منطقه بودند، زمینگیر شده بودیم؛ حس کردیم توان مقابله با دشمن در ما به نهایت ضعف رسیده است، در مشورت کردن برای تعقیب دشمن دچار اختلاف شدیم و نتوانستیم بجنگیم. او با تعجب گفت: از آنچه بر سر افراد قرارگاه تلخه آمده بود اطلاع نداشته است.
ما همچنان راه پیمودیم تا به نمکآب رسیدیم. در نمکآب توقف کردیم، آمر صاحب مجاهد سید احمد روی، فورمول صاحب (ناصر فورمول)، داکتر سیدحسین و عدهیی از بزرگان نیز آنجا بودند، همه خوشحال بودند. زندهگی در جنگ یک خوبی دارد، توقع از دنیا را به حداقل میرساند، گرسنه بودیم، مانده بودیم، در خطر بودیم، اکنون از ساحۀ خطر برآمدهایم، نان و گوشت خوردهایم و دم گرفتهایم. فرمول شوخی میکرد و همه از ته دل میخندیدند.
اطلاع رسید که روسها منطقه را ترک کردهاند. ملنگ معروف انجیرستان که به سنت صوفیان قدیم، در غار کوهی دور از آبادی، عزلت گزیده بود به اضافۀ چند تن دیگر به اثر ماینهای کاشته شده در راههای مشرف به قریه شهید شدهاند .
جنگِ خیلاب و سال ١٣۶۵آخرین زور آزماییهای ارتش سرخ با احمدشاه مسعود بود. (زاغ) یکبار دیگر به کمک خدای خود برقدرت ماتریالیسم پیروز شده بود.
گروپ نخست که صالح{صالح محمد ریگستانی} در رأس آن بود، پیشاپیش برای کشف و خنثاسازی ماین حرکت کرد، آمر صاحب پافشاری کرده بود با آنان برود چون از بیاحتیاطی بچهها میتواند جلوگیری کند، ولی مانع او شده بودند .
ما در گروه دوم حرکت کردیم. در بازگشت از نمکآب به سلطانشیره، در مرتفعترین نقطۀ کوه به گجرها برخوردیم، گجرها قوم کوچی اند که دور از آبادی، در بلندیها و دامنههای سرسبز زندهگی میکنند. یک گجر موی سفید را پرسیدند چند ساله هستی؟ گفت: نمیدانم تا که به یاد میآورم هستم(بسیار کهن سال استم). پرسیدند: آیا کابل را دیده است؟ او گفت: یکبار سه روز در کابل بودم از دقی به مرگ راضی شده بودم.
این دیدگاه در جوانان قطعۀ مرکزی که بازگشت به شهر برایشان آرزوی شور انگیز بود، شوک ناگهانی خنده ایجاد کرد که سالها بعد هم از آن یاد میکردند و میخندیدیم .
گفتند تورن سیداحمد و انجنیر شهاب که مسوول مخابره بودند آنروز با خرس مواجه شده بودند.
شب در سلطانشیره رسیدیم. ماینهای کار گذاشته شده از سوی دشمن در صوف و دروازههای اتاقها را خنثا کرده بودند. برخلاف روزهای زمستان که آنجا را با رود یخ زده و هوای خشک و سرد ترک کرده بودیم؛ اکنون رودخانه پُر از آب بود و هوا گرم و دره با جنگل انبوه سبز پوشانیده شده بود. دور هم نشسته بودیم که در وسط مجلس گژدم را دیدیم، بعد یکی صدا زد دیگه{دیگر} گژدم !
سپس چند قدم دورتر سومین را دیدیم که به سمت ما میآید. برای اینکه از شر گژدمهاییکه گویی در یک قطار طولانی قصد اشتراک در مجلس روشن ما را داشتند، خلاص شویم، الکین را از خود دور کرده به درختی که کنار آب رودخانه بود، آویزان کردیم، دقایقی گذشته بود که یکی فریاد زد: مار…!
عجیب بود، ماری در بازوهای الکین در حال پیچیدن به درخت جنگلی بود. او را با مرمی زدیم. شنیده بودم خزندهگان شبها به جستجوی غذا و آب از مخفیگاه خود خارج میشوند؛ اکنون به چشم میدیدم .
مجبور شدیم چراغ را بکشیم. اما ترس از خزندهگان زهردار سبب شد عدهیی آنجا را ترک کرده برای خوابیدن به داخل صوف بروند. اما من و امین از لذت خوابیدن در هوای آزاد و آسمان پُر ستاره صرف نظر نکردیم، صبح وقتی برخاستیم در زیر بالش من که عبارت از شاژورهایم بود، یک گژدم خوابیده بود. معلوم نبود که چه تعداد مار و گژدم دیگر در طول شب، از کنار ما یا شاید از روی بسترۀ سفری گذشته بودند.
در آن روز به تپۀ زیارت سلطانشیره به دیدن قبرهای استاد محمد عراقی و قلندر خینج رفتیم. وقتیکه ما در فرخار بودیم در یک عملیات ضد دولت در اندراب که قوماندان عمومی آن عبدالرب حصارک و قوماندان قطعۀ مرکز نواب بود، آن دو شهید شده بودند. گفتند پیش از آنکه به عملیات برود، در لیست افراد شامل وظیفه نام خود را محمد شهید نوشته بود. کاکا جان محمد هم با زرنگی از او قول گرفته بود که در قیامت او را شفاعت کند. قلندر نیز در همان مجلس از دوستانش خواسته بود برایش دعا کنند تا شهید شود.
محمد یک بیت فارسی را ورد زبان داشت:
چه رسم خوش بنا کردند، به خون و خاک غلطیدن
خدا رحمت کند این عاشقان پاک طینت را
ما شماری شهادت طلب داشتیم یکی بعد دیگری شهید شدند تا جاییکه من میشناسم، تنها ریگستانی و حاجی رستم زنده ماندهاند. امیدوارم که خداوند آنان را هم به خاطر نیت شان، پاداش شهدا و صالحین را عنایت فرماید.
Comments are closed.