گزارشگر:ابراهیم صفا/ یک شنبه 21 عقرب 1396 - ۲۰ عقرب ۱۳۹۶
من لالۀ آزادم، خود رویم و خود بویم
در دشـت مکان دارم، هم فطرت آهویم
آبم نم باران اسـت، فارغ ز لـب جویم
تنگ اسـت محیط آنجا، در باغ نمیرویم
از خون رگ خویش است، گر رنگ به رُخ دارم
مشـاطه نمیخواهـد، زیبایی رُخـسارم
بر ساقۀ خود ثابت، فارغ ز مددکارم
نی در طلب یارم، نی در غم اغیارم
هـر صبح نسیـم آید، بر قصد طواف من
آهو برگان را چشم از دیدن من روشـن
سوزنده چراغ هستم، در گـوشۀ این مأمن
پروانه بسی دارم، سر گـشته به پیرامن
از جلوۀ سـبز و سرخ، طرح چمنی ریزم
گشته اسـت ختن صحرا، از بوی دلاویزم
خم میشوم از مستی هر لحظه و میخیزم
سر تا به قدم نازم، پا تا به سر انگیزم
جوش می و مستی بین در چهرۀ گلگونم
داغ است نشان عشق، در سینۀ پُر خونم
آزاده و سر مستم، خو کرده به هـامونم
رانده است جنون عشق، از شهر به افسونم
از سعی کسی منت بر خود نپذیرم من
قید چمن و گلشن بر خویش نگیرم من
بر فطرت خود نازم، وارسته ضمیرم من
آزاده برون آیم، آزاده بمیرم مـن
Comments are closed.