گزارشگر:فهیم دشتی/ شنبه 27 عقرب 1396 - ۲۶ عقرب ۱۳۹۶
از هر دری با هم سخن گفتیم، اما وقتی در مورد آمرصاحب شهید حرف میزدیم، لذتبخشتر بود. در سایۀ روشنِ چراغهای کمنور در بَرَندهٔ یک چایخانه در تهران، آواز حفیف سرگوشی و خندههای مردی سالخورده با چند تا دخترو پسر جوان، توجۀ هر تازهواردی را جلب میکرد. یک دوست ایرانی، قرار ملاقات را تنظیم کرده بود و وقتی باهم نزدیکتر رفتیم و خود را معرف کردیم، محمود دولتآبادی، با خوشرویی و احترامِ توصیفناپذیری، پذیراییمان کرد. دختران و پسرانی که دورش جمع بودند، رخصت گرفتند و ما ماندیم و دولتآبادی.
محمود دولتآبادی، از داستاننویسان شناختهشدهٔ معاصر زبان فارسی-دری است. «کلیدر» که شاهکار داستانیش است، در واقع یکی از شاهکارهای ادبیات فارسی-دری در زمینهٔ داستانی نیز به شمار میرود. نزدیک به هفتادوپنج سال عمر دارد، اما با اینکه وجودش به ضعف گراییده، حافظهیی قدرتمند و چشمانی نافذ، از ویژهگیهایش است. فشارهای سیاسی را تحمل کرده و هرچند مانند بسیاری از روشنفکرانِ ایرانی، زمینهٔ زندهگی در کشورهای غربی را داشته، بودن در ایران را ترجیح داده.
از هر دری صحبت کردیم. از داستانهایش، از ریشههای ضعف ادبیات داستانی در زبان فارسی-دری، از سیاست در ایران و منطقه، از دشواریهای روزگار، از رنج انسانها و از همین قبیل، بسیارِ دیگر. خوش صحبت است و با ظرافت به مسایل میپردازد. گاهی رنج عمیقی در چشمانش ظاهر میشود؛ اما زیبایی لبخندهایش، بر آن رنج میچربد.
نمیدانم چگونه شد که به اینجا رسیدیم که میگفت: «این قدرتمندان دنیا ما را نمیگذارند که سر بالا کنیم؛ چون میدانند که پشتوانهٔ تاریخی و فرهنگی بزرگی داریم و اگر فرصت یافتیم، کارهای بزرگی را در زمان کمی انجام میدهیم.» اینها در مورد قدرتهای بزرگی که بر دنیای ما حکم میرانند، میگفت و منظورش از «ما» باشندهگان جغرافیای تاریخی و فرهنگی آریانای کبیر یا خراسان و یا پارچههای امروزی آن جغرافیا که افغانستان و ایران و تاجیکستان و بخشهایی از ازبکستان و ترکمنستان و هند و پاکستان را شامل میشود، بود. اینها را گفت و ادامه داد: «در طول تاریخ، به ویژه تاریخ معاصر، همیشه بر ما تاخته اند و جلو ما سد شده اند و هر کسی از میان ما سربرافراشته، نابودش کرده اند.»
گفتم: «در مورد آمرصاحب ما هم همین اتفاق افتاد.» نگاهش به دور دستها خیره شد، کمی سکوت کرد، آهسته آهی بر آورد و گفت: «وقتی تصاویرش را از سفری که به اروپا داشت، دیدم، با خود گفتم، خیلی قشنگی مرد! کاش این زیبایی را نشانشان نداده بودی. آنان تحمل زیبایی ترا ندارند و برایت دام میچینند.»
ما گرم صحبت میبودیم که هرازگاهی یک یا چند دختر و پسر جوان میآمدند و خواهش میکردند که با آنان عکس بگیرد. معذرتی از ما میخواست، کنار آنان میایستاد، لبخند میزد و عکس میگرفت. چندبار هم جوانانی آمدند که یکی از کتابهایش را در دست داشتند و میخواستند که روی صفحات کتاب، چیزی برایشان بنویسد و دستخطش را نقشِ کتاب کند. این خواستها را هم با گشادهرویی و تواضع کامل، پاسخ میگفت. در این میان مردی که کتاب کلیدر را در دست داشت و دستخط میخواست، میگفت: «زن(اشاره به همسر خودش) گفت که اگر امروز روی این کتاب دستخط نگرفتی، به خانه راهت نمیدهم؛ کمی با هم خندیدند و مرد که به آرزویش رسیده بود، خداحافظی کرد و رفت.
دولتآبادی برای ما چای فرمایش داد و بعد سالاد و دنبالهٔ حرفهایش را گرفت: «چرا اینطوری کردی مرد؟» و با لهجهٔ خودش ادامه داد: «یک کُت و شلوار با یک کراوات میپوشیدی و میرفتی.» یعنی وقتی آمرصاحب به اروپا رفت، کاش مثل همه، یک دریشی رسمی با نکتایی میپوشید و ادامه داد: «زیباییش را که دیدم و حرفهایش را که شنیدم، فهمیدم بلایی بر سرش میآورند.»
ادامهٔ حرفهایش برایم خیلی جالب بود و راستش را بگویم، انتظار شنیدن چنین حرفهایی را نداشتم: «او عصارهیی بود از یعقوب(یعقوب لیث صفار) ابومسلم و مولوی و فردوسی و هرچه از این بزرگان داریم. خدا خیلی زیبا آفریده بودش؛ حیف شد که زود از میان ما رخت سفر بست.»
گفتم، افغانستان نیامدید؟ پاسخ داد: «چند وقت پیش رهنورد زریاب و چند تا از نویسندهگانِ افغانستانی که اینجا بودند، مرا دعوت کردند، اما آن انفجار مهیبِ نزدیک سفارت آلمان در کابل رخ داد و جرأت نکردم سفر کنم.» بعد کمی خندید و با شوخی اضافه کرد: «مرا برای مردن در آن انفجار دعوت کرده بودند؟ چقدر آدمها جانهایشان را از دست داند؟ شاید هزاران نفر از شدت آن انفجار کر شده باشند.» و باز به اصطلاح معروف، چشمانش راه کشید: «میآیم. حتماً میآیم. تا افغانستان نروم نخواهم مُرد.»
از کارهای تازهاش پرسیدم، گفت: « یک داستان تازه دارم. به تازهگی مینویسم. اصلاً تا قصهیی مرا به سوی خود نکشاند، سویش نمیروم، اما حالا شروع کردهام و تا پایان نیابد، آرام و قرار ندارم.»
گرم گفتوگو بودیم که زنگ تیلیفونش به صدا در آمد. میگفت که با یک دوست افغانستانی صحبت میکنم و شاید رسیده نتوانم. تیلیفون را که روی میز گذاشت، گفت: «دخترم با نوههایم از اروپا آمده اند. میگفتند، اگر به منزل بر میگردم، آنان را هم در مسیر راه بردارم.»
هرچند میخواستم که لحظات گفتوگوی ما طولانیتر باشد، اما اصرار کردم که برود. با هم از چایخانه بیرون شدیم. دولتآبادی گرم در آغوشم گرفت، خداحافظی کرد و راه افتاد به سوی موترش که آنسوی جاده پارک شده بود و من و هادی پورصادقیان، به سوی موتر خود ما به راه افتادیم و تا اینکه به هوتل محل اقامتم رسیدیم، یکسره از آن لحظات کوتاه دیدار با دولتآبادی حرف زدیم.
Comments are closed.