- ۰۳ جدی ۱۳۹۱
«مرگ» چرا برای همه ما اینقدر مهم است؟ چرا هرجا پای فلسفهورزی، تفکر و اندیشههای ماورایی در میان است، حضور مرگ اینچنین قاطع و محسوس است؟ اندیشه آنهایی که دیدگاهی کاملاً مادی به دنیای پیرامون خود دارند، درباره این راز شگفتِ وجود چیست؟
اینها پرسشهاییاند که برای همه انسانها ـ با نسبتهای متفاوت ـ پیش آمده است، و بیشک آنانی که دغدغههای فکری عمیقتری داشتهاند، بیشتر به این مسأله فکر کردهاند و درباره آن حرف زدهاند.
در عالم ادبیات نیز نویسندهگان و شاعرانی بیش از هر چیز به مرگ و ماورای آن اندیشیدهاند که اندیشه برایشان جایگاهی بالاتر و والاتر داشته است. نمونه روشن آن، خیام، شاعر جهانی است که تمامی آثار شعری بهجای مانده از او پیرامون مساله مرگ، نیستی و نسبت میان حال و آیندهیی است که بیشک فنا خواهد شد.
ژوزه ساراماگو، نویسنده فقید پرتگالی از جمله معدود هنرمندانی بود که در دوره ما میزیست و نوشتههایش بیش از آنکه برآمده از دغدغههای مرسوم و معمول نویسندهگان روز باشد، ترجمانی از دیدگاههای یک روشنفکر چپگرا با ویژهگیهای خاص خودِ او بود.
«در ستایش مرگ»، یکی از آخرین آثار این نویسنده است که به واکاوی دیدگاههای او در آخرین سالهای حیات درباره زندهگی و مرگ از دید انسانی چپگرا و ایدهآلیستی شکاک میپردازد.
ساراماگو که پیشتر با «کوری» شهرتی فراوان در میان جامعه کتابخوانِ فارسیزبان کسب کرده بود، در این کتاب نیز به سرنوشت مبهم انسان در روزگار کنونی و اختلاط مرزهای خیر و شر، مادیت و معنویت، بقا و فنا و بطلان دیالکتیکهای معمول در مکاتب روشنفکری چپ میپردازد.
ساراماگو در این رمان با خلق فضای آخرالزمانی و بیمعنا ساختن اسمگذاریها و هویتهای مرسوم، به حوادثی میپردازد که در یک کشور در اثر توقف و سپس از سرگیریِ مرگ روی میدهد.
رمان که فضای آخرالزمانی آن، بیمکانی و بیزمانی آن و بیمعنا بودن اعتبار اسمگذاریها و هویتبخشیهای مرسوم در آن، نشانگر ادامه فضای کوری در ذهن نویسنده است، به حوادثی میپردازد که در یک کشور پادشاهی مشروطه در اثر توقف و سپس از سرگیریِ مرگ روی میدهد.
نویسنده برای ایجاد فضای مورد علاقه خود در شکل روایت دانای کل، پشت همه صفحات کتاب حضور دارد و نه تنها در ذهن شخصیتهای مختلف داستان وارد میشود و به بیان نیمه ناگفته شخصیتِ آنها میپردازد، بلکه گاه در روایت ماجرا نیز به شکلی وارد میشود که به خواننده یادآوری کند: این منم که روایتگر و آفریننده این جهانِ مختص به خود هستم و توی مخاطب، محکوم به پذیرش روایتِ من از این داستان هستی.
داستان از جایی شروع میشود که مرگ سراغ افراد یک سرزمین نمیرود و تا مدتی هیچ مرگی در محدوده جغرافیایی سرزمین مورد بحث گزارش نمیشود. این مسأله با واکنشها و محاسبات تازهیی همراه است. نگاه طنزآمیز نویسنده به دستوپا زدن انسانی که ناگهان پس از تاریخی سرشار از کلیشه نابودی و مرگ، به بیمرگی دست یافته است، اما در این بیمرگی کاملاً منفعل است؛ فضای جالبی در داستان میآفریند.
پس از مدتی مرگ تصمیم میگیرد به میان انسانها برگردد، از اینجا به بعد مرگ شخصیتی از شخصیتهای داستان میشود که با فرستادن نامههای بنفشرنگ، موعد مرگ انسانها را به اطلاع آنها میرساند. دوباره انسان منفعل به دستوپا میافتد و این بار شکل تازهیی از تحیر انسان در وضعیت تازهیی که در ایجاد آن دخالتی ندارد، به چشم میآید.
نویسنده که با درازگوییهای گاه ملالآور همهچیز را موقعیت نهایی فراهم میکند، ناگهان مرگ را در وضعیت تازهیی قرار میدهد؛ این بار مرگ منفعل میشود، چرا که نامههای بنفشرنگِ یکی از کسانی که موعد مرگش فرارسیده است، برگشت میخورد.
این شخص نه انسانی مهم، نه سیاستمداری برجسته و نه هنرمندی نامدار است؛ انسانی تنهاست که نوازندهیی در ارکستر شهر است و تنها دلخوشیاش در زندهگی آرام و خاموشش، نوازندهگی در اتاق موسیقیخانهاش است.
این نوازنده ـ نماد هنرمندی متواضع، بدون ادعا، بیآزار و رقیقالقلب ـ بدون آنکه بداند اسطوره مرگ را به چالش کشیده است و مرگ برای اینکه رسواییاش را بپوشاند، از سیمای کلیشهیی، ذهنی و دور از دسترسِ خود خارج میشود و با سیمایی انسانی سعی در اغواگری از نوازنده برای گرفتن نامه بنفش دارد؛ اما سرانجام مرگ به زندهگی انسانی دل میبندد و در آن سرزمین کسی نمیمیرد.
داستان به شکلی نهچندان آشکار، موضوع ذهنیت و تأثیر کلیشههای ذهنی را بر زندهگیِ بشر هدف گرفته است. مرگ دقیقاً زمانی از یک بشرِ خلاق اما بیادعا شکست میخورد که از جایگاه خود به عنوان اسطورهیی دستنیافتنی تنزل میکند و وارد فضای عینی میشود.
این تنزل درجه خودخواسته، حرکت از دایره ماورای ذهنی بشر به سمت محسوساتِ اوست و مرگ بدون اینکه خود بداند، به دامی میافتد که نتیجه آن دست شستن از اقتدار و قدرت است.
شاید برای درک بهتر فضای داستان باید مجموعه دیدگاههای نظریهپردازان چپگرای غربی درباره اسطوره و تأثیرگذاریِ آن بر تحکیم قدرت بورژوازی را مطالعه کرد؛ اما اینجا بحث بر سرِ توانایی نویسنده در انتقال دیدگاههای خود در فضای داستانی است که به نظر میرسد جدا از همه زیادهگوییهای نویسنده و نثری که حتا از ورای ترجمه گاه بیدلیل فاضلمآبانه مینماید، در این امر توفیق داشته است.
مترجم نیز سعی کرده است فضای داستان و نثرِ او را با تمام امکانات و حتا گاه بهرهمندی از برخی اصطلاحات و شوخطبعیهای روز منتقل کند؛ اما مشخص نیست عنوان کتاب «death with interruption» (مرگ با وقفه) به چه دلیلی به «ستایش مرگ» برگردان شده است؟
منبع: تبیان
Comments are closed.