گزارشگر:حمید شورکایی/ چهار شنبه 29 قوس 1396 - ۲۸ قوس ۱۳۹۶
دیوژن سینوپی یا دیوجانس کَلْبی (۴۱۳ – ۳۲۳ ق. م.) فیلسوف یونانی عهد باستان که در زمان افلاطون میزیست و با او نشست و برخاست داشت. افلاطون درباره دیوژن میگفت: «او سقراطی است که دیوانه شده است». دیوژن در خیابان زندهگی میکرد، به نهادها و قراردادهای اجتماعی، پیشداوریها و باورهای عرفی هیچ وقعی نمیگذاشت و نام و ننگ و مال و متاع دنیا را خوار میشمرد. نظریه مُثُل افلاطون را به سخره میگرفت و در برابر آن حکمت عملی، سادهزیستی و قناعتورزی را اندرز میداد. این فیلسوف خُمنشین و بیخانمان، از تمدن بشری، دستآوردهای برساخته و ارزشهای کذایی آن دوری میجست و برای نشان دادن استقلال و حق انتخاب خود در چگونه زیستن، از دست زدن به هرگونه هنجارشکنی اجتماعی و به پا کردن رسوایی ابایی نداشت. آنچه از او در درازنای تاریخ در خاطرۀ جمعی به یادگار مانده، تصویری سادهانگارانه و تقلیلگرایانه از آدمی است که اندکی دیوانه بوده، در خُم میزیست و در ملاءعام استمناء میکرد و دربند هیچ یک از آدابهای اجتماعی و ارزشهای اخلاقی زمانه خود نبود. دیوژن، لقب سگ (به زبان یونانی κύων و به زبان عربی کَلْب) را به خود میداد و دلیل اتخاذ این لقب در روایتی افسانهیی چنین آمده است: اسکندر مقدونی در دیداری با دیوژن، پس از معرفی خود به عنوان فرومانروای بزرگ، از او خواست خود را به وی معرفی کند و دیوژن چنین پاسخ داد: «و من دیوژن سگ هستم، زیرا آنانی که چیزی به من میدهند را نوازش میکنم، بر آنانی که چیزی به من نمیدهند پارس میکنم و آدمهای شرور را گاز میگیرم.»
اندیشهها و رفتارهای غیرمتعارف و تأملبرانگیز دیوژن سینوپی در کتابی تحت عنوان حیات و مکتبهای فیلسوفان نامدار نوشته دیوژن لائرتی، فیلسوف یونانی، آمده است. ترجمۀ فارسی فرازهایی از این کتاب که در برگیرندۀ چند حکایت نغز و جملات پُرمغز دیوژن سینوپی است در پی میآید:
روزی موشی را دید که به این سو و آن سو میدوید بیآنکه نگران یافتن لانهیی برای خود باشد، بیآنکه از تاریکی بترسد، و بدون هیچ میلی به بهرهمندی از هر آنچه زندهگی را دلپذیر میکند، او را الگوی خود قرار داد و نوشدارویی برای نداری خود یافت. نخست قبای خود را دولا کرد، هم برای آسایش خود و هم برای آنکه شبانگاه خود را در آن بپیچاند، آنگاه خورجینی ستاند تا آذوقهاش را در آن نهد و بر آن شد هر جا که دلش خواست، غذا خورد، بخوابد و سخن گوید. اینچنین، با اشاره به رواق زئوس و بنای پومپیون، میگفت که آتنیان این دو بنا را برای شخص او ساختند تا او بتواند در آنجا سکنی گزیند. چون بیمار شد، به یک عصا تکیه داد. پس از آن، عصا و خورجینش را با خود همه جا، در شهر و در جادهها، میبرد. برای دوستی مکتوبی نوشت تا نشانی خانه کوچکی را به او دهد، چون آن دوست در پاسخ به او تأخیر میکرد، یک خُم خالی در معبد مترون یافت و در آن مأوی گرفت. او خود این نکته را در مکتوباتش حکایت کرده است. تابستان در شن سوزان غلط میخورد و زمستان، پیکرههای پوشیده از برف را در آغوش میگرفت و هرجایی راه و چاهی برای جانسخت گرداندن خود مییافت.
به گونۀ عجیبی تحقیر میکرد و مکتب او کلید را «مکتب صفرا» مینامید، و آموزههای افلاطون را اتلاف وقت میپنداشت. مسابقههایی که به احترام دیونیزوس برگزار میکردند را «دوز و کلکم میخواند»، و سخنوران را «نوکران مردم» قلمداد میکرد. وقتی به ناخدایان، طبیبان و فیلسوفان مینگریست، فکر میکرد که آدمی اشرف مخلوقات است، اما آنگاه که به خوابگزاران، کاهنان و کسانی که به ایشان مراجعت میکردند، و همه دلباختهگان نام و ننگ و مال و منال مینگریست، فکر میکرد که آدمی دیوانهترین مخلوقات است. همچنین تکرار میکرد که یا باید با ذهنی سالم به پیشواز زندهگی رفت یا خود را به دار آویخت.
اگر از او میپرسیدند که در کجای یونان، انسانهای نیک دیده است، میگفت: «در هیچ جا انسان نیک ندیده است، اما در لاسدمون، کودکانی دیده است». یک روز که با جدیت سخن میگفت و کسی به او گوش نمیداد، همچون پرندهیی شروع به آواز خواندن کرد و بیدرنگ، جمعی گردش حلقه زدهاند. در این آوان، به این مردمان ولگرد دشنام داد و به آنان گفت که برای گوش دادن به اراجیف میشتابند و نسبت به چیزهای مهم بیتفاوتاند. نیز میگفت که انسانها برای گردخاک تکاندن و پای کوبیدن با هم زد و خورد میکنند، اما نه برای وارسته شدن. او از دیدن دستوردانانی که آن همه در باب خلقیات اولیس پژوهش میکردند و از خلقیات خود غافل بودند، از دیدن موسیقیدانانی که چه نیکو سازشان را کوک میکردند و کوک کردن روح شان را به باد فراموشی میسپاردند، از دیدن ریاضیدانانی که به مطالعه خورشید و ماه میپرداختند و آنچه در زیر پاهایشان میگذشت را از یاد میبردند، از دیدن خطیبانی که سرشار از شوق نیکو سخن گفتن بودند و در نیکوکاری هرگز شتاب نمیکردند، از دیدن بخیلانی که پول را بد میدانستند و با این حال برای آن جان میفشاندند، در شگفت میشد. او از دیدن آدمهایی که برای حفظ سلامتی خود قربانیها میکردند، و همزمان در حین این قربانیها شکمبارهگی میکردند، بیزاری میجست. برعکس، او بردگان را میستود که غذایی برای خود بر نمیگرفتند، وقتی اربابانشان آن قدر شکمباره بودند. او کسانی که میبایست ازدواج میکردند، و هرگز ازدواج نکردند، کسانی که میبایست به پهنه دریا روند و هرگز نرفتند، کسانی که میبایست حکومت کنند و هرگز نکردند، کسانی که میبایست فرزندانی تربیت کنند، و هرگز چنین نکردند، کسانی که خود را برای معاشرت با قدرتمندان آماده میکردند و هرگز با آنان معاشرت نکردند را تحسین میکرد. او می گفت که باید دست را به سوی دوستان دراز کرد، بیآنکه انگشتان را بست.
منیپ در کتاب خود تحت عنوان فضیلت دیوژن نقل میکند که دیوژن به اسارت درآمد و به فروش گذاشته شد، از او پرسیدند که چه کاری بلد است انجام دهد؟ پاسخ داد: «فرمان دادن» و بر سر جارچی فریاد زد: «پس، بپرس چه کسی میخواهد خداوندگاری بخرد؟» او را از نشستن منع کردند. گفت: چه اهمیتی دارد، ماهیانِ خوابیده بر شکم را هم میخرند […]
روزی، شخصی او را درون خانهیی مجلل کرد و به او گفت: «بخصوص بر روی زمین تف نپاش.»، دیوژن آب دهانش را بر چهره آن شخص تف کرد و بر سر او فریاد کشید که این تنها جای کثیفی بود که او پیدا کرد و توانست بر روی آن تف اندازد. این سخن را گاهی به آریستیپ هم نسبت میدهند. روزی، فریاد برآورد: «آی! مردم!» عدهای گرد آمدند و او همه را با عصا از نزد خود براند و گفت: «من انسانها را نزد خود فراخواستم، نه آشغالها ر».]
شخصی میخواست در کنار او فلسفه بیآموزد. دیوژن از او خواست که او را در خیابانها مشایعت کند و یک شاهماهی را نیز با خود بکشد. آن شخص خجل گشت، شاهماهی را دور انداخت و راه خود را گرفت و رفت. دیوژن اندک زمانی بعد با او برخورد کرد و با خنده به او گفت: «یک شاهماهی دوستیمان را برهم زد.»
او استدلالهایی از این دست میکرد: «همه چیز از آن خدایان است، باری، فرزانهگان دوستان خدایانند و بین دوستان همه چیز مشترک، پس همه چیز از آن فرزانهگان است.» روزی زنی را دید که در پیشگاه خدایان سجده آورده و این چنین نشیمنگاه خود را نشان میدهد، بر آن شد زن را از خرافه برهاند. به او نزدیک شد و گفت: «آهای، خانم، آیا نمیترسی که قضا را خدا در پشت سر تو باشد (چون همه چیز آکنده از حضور اوست) و تو با این کار منظره بسیار زنندهای را نشان او میدهی؟
او اظهار میکرد که در برابر ثروت، اعتماد به نفس خود، در برابر قانون، طبیعت خود و در برابر درد، خرد خود را قرار میدهد. اسکندر را بر فراز تپه کرانیون، در ساعتی که خورشید میدرخشید، با دیوژن ملاقات افتاد و بدو گفت: « از من بخواه، هرچه خواهی، آن را خواهی داشت.» دیوژون به وی پاسخ داد: “ از برِ آفتابم کنار رو!”
منبع:
Diogène Laërce, Vies, doctrines et sentences des philosophes illustres, traduction du grec de Robert GÉNAILLE
Comments are closed.