گزارشگر:رحمتالله بیگانه/ چهار شنبه 20 جدی 1396 - ۱۹ جدی ۱۳۹۶
دوران مقاومت، سالهای ۱۳۷۹-۱۳۷۶ خورشیدی، برای اینکه در عقب جبهه و در بخش فرهنگی خدمتی کرده باشیم، برای فعالسازی رادیو و تلویزیون چاریکار، با تعدادی از دوستان فرهنگی اقدام کردیم. برای فعالسازی رادیو دولتی چاریکار: عزیزالله ایما، صدیقالله توحیدی، عبدالعلیم شفیق، غلام رسول قرلق، شمسالدین حامد و رحمتالله بیگانه به صورت مشترک تلاش کردیم تا صدایی در جبهۀ مقاومت داشته باشیم.
سالهای مقاومت، طالبان راه شمالی را که کوتاهترین راه به ولایات: پروان، کاپیسا، پنجشیر و راههای عبوری ولایت بغلان، بلخ، بدخشان، فاریاب و سرپل است، بسته بود. مردم به سادهگی و آسانی نمیتوانستند به ولایات یاد شده سفر کرده و رفت آمد کنند.
راه شمالی به خطوط اول جنگ بین طالبان و حامیان پاکستانیشان و جبهۀ مقاومت تبدیل شده بود و این شاهراه به کلی به روی ترافیک بسته بود. مردم نیازمند برای رفتن به شمالی و شمال کشور، مجبور بودند تا راه طولانی خامۀ سروبی-تگاب، نجراب و گلبهار را با مشقت و مشکلات فراوانی طی کنند. طالبان و پاکستانیها، اجازه نمیدادند حتا بستههای کوچک از مواد غذایی که توسط افراد با پای پیاده برده میشد، به مناطق شمالی برسد.
عبور و مرور مردم با دستان خالی ظاهراً مشکل نداشت، اما طالبان و کارمندان استخبارات این گروه، تعداد از مردم را به نام پنجشیری و متعلق به جبهۀ مقاومت، تفتیش کرده، آزار و اذیت کرده و حتا به زندان پلچرخی میفرستادند. به همین سلسله، تعداد زیادی از مردم بیگناه روانۀ زندان پلچرخی شدند.
باوجود آنکه شهر چاریکار نزدیک به خط مقدم جبهۀ جنگ بود، اما مردم در این شهر به صورت عادی زندهگی میکردند و شهر پُر از آدمها بوده دکانها باز و مردم مصروف داد و ستد میبودند. شهر چاریکار هر چند گاهگاهی از بلندیهای درۀ غوربند مورد اصابت راکت قرار میگرفت؛ با آنهم مردم در این ساحه حضور داشتند. این شهر اصلاً به یک شهر جنگی نمیماند.
همه کسانی که برای فعالسازی رادیو تلویزیون چاریکار در ریاست اطلاعات و فرهنگ قرار داشتیم، در واقع در این شهر مسافر بودیم. صبحها وقتی بعد از ادای نماز صبح از ریاست اطلاعات و فرهنگ پروان که در قسمت شمال این شهر واقع است، میبرآمدیم، تا طلوع خورشید اینسو و آنسو قدم میزدیم و من گاهی فاصلههای زیادی از شهر را میگشتم. وقتی دوباره بر میگشتم میدیدم که صدیقالله توحیدی، معاون وقتِ آژانس اطلاعاتی باخترِ و دوستان دیگری در سماوارهای قدیمی شهر، چای میخورند.
روزی شوق رفتن به دوردستها به سرم زد که دفعتاً متوجه مسجد قدیمی بزرگ و آهنپوشی در ساحۀ جنوب شهر چاریکار شدم، هنوز آفتاب نبرامده بود که به مسجد رسیدم. نمازگزاران یکییکی با تسبیح و درود، خاموشانه از مسجد بیرون میرفتند. صداهای مختلف کودکان که داخل مسجد شنیده میشد، مرا واداشت تا سری به داخل مسجد بزنم. زمستان بودف اما از برف و سردی زیاد خبری نبود. آهستهآهسته داخل مسجد شدم. در کفشکن، بوتهای زیادی از اطفال سربهسر دیده میشد. مسجد ساختمان قشنهگی داشت. داخل مسجد از دختران و پسران قد و نیم قد پُر بود و در هجوم صداها، صدای چیز دیگری به گوش نمیرسید. لحظاتی با دیدن این صحنه، همهچیز را فراموش کردم؛ فرزندانم به یادم آمد که آیا زیر شلاق طالبان ظالم چه روزی داشته باشند!
ناخودآگاه پیشتر رفتم و آهنگ صدای کودکان با کلمات الا، بلا، تلا، ثلا، جلا، انی، بنی، تنی، الم و… را شنیدم. این صحنه مرا در عالم خیال برد و سالها عقب رفتم، فکر کردم جنگ و جنجالی نیست؛ کودک استم و در مدرسۀ محلۀمان درس میخوانم. مادرم به یادم آمد که وقتی از مسجد بر میگشتم، دسترخوان صبحانه را روبهرویم هموار کرده و شیر مزهداری را که از گوسپندان خودِ ما دوشیده میبود، به من میداد. با مزۀ تمام شیرچای را با نان خشکِ خانهگی میخوردم. خواهرم طاهره که از من در سن تفاوت کمی داشت، خواب میبود. خواهرم را بد میدیدم؛ او رقیب کوکیهایم بود و وقتی مادرم او را در آغوش میگرفت، کینه و خشم در دلم موج میزد. گاهی که او را در گهواره تنها میدیدم، اگر چیز دیگری برای زدن او نمییافتم، نان خشک را به زور در گلویش داخل میکردم و با خود میگفتم: اگر مادرم دید، میگویم گرسنه است!
با صدای بلند امام که پرسید: برادر خیرت است؟ به خود آمدم و خیالاتم دریده شد. کودکان به صورت ناگهانی خاموش شدند. سلام دادم. ملا گفت: با کسی کاری داری؟ گفتم: نی ملا صاحب، اموتو درس مدرسۀتان خوشم آمد، یک دقیقه تماشا کردم. ملا در حالی که چوبِ درازی به دست داشت، دو باره به جای خود برگشت. بار دیگر سروصدای خواندن اطفال بلند شد.
از مسجد بیرون شدم، صداها آهستهآهسته از گوشم دور شدند و برگشتم به سوی بازار چاریکار، آفتاب تازه کوهها و بلندیها را روشن کرده بود. وقتی به سوی شهر میرفتم، با وجود مشکلات و تهدیدِ جنگ، علاقۀ مردم را دیدم، به مردم خود آفرین گفتم و امیدواریم بیشتر شد؛ حس کردم این جنگِ استخوانسوز روزی پایان مییابد و تنها آگاهی و دانایی است که آیندۀ تاریک این کشور را میتواند روشن سازد.
Comments are closed.