گزارشگر:رحمتالله بیگانه/ چهار شنبه 11 دلو 1396 - ۱۰ دلو ۱۳۹۶
بیش از چهل سال است که در شهر کابل زندهگی میکنم. مکتب، مدرسه و دانشگاه را در این شهر فرا گرفتهام. از آب و هوای این شهرِ پُر آشوب استفاده بردهام، کابل را با وجود همه نابسامانیها و درد و رنجش دوست دارم. کابل، شهر رفاقتها، شهر سیاست، شهر تمول، شهر تجمل، شهر عشق و شهر هوس! شهر بینقشه و کانالیزسیون، شهر بیپارک و تفریح، شهر بینظم و نسق، شهر امید و شهر رنج.
در سال ۱۳۵۸ خورشیدی، صنف نهم مکتب خیرخانه (خلیلالله خلیلی) بودم. همین که نوجوانی به سراغم آمد، حس کردم به دهها بند و تعلق بسته شدم. یکی از این بندها، قید گشت و گذار در شهر کابل بود. همانگونه که سن و سال آدمی تغییر و تفاوت میکند، درد و رنج زندهگانیاش نیز گونههای دیگری به خود میگیرد. روزگاری از این شهرِ پُر آشوب، به خاطر سوق شدن به عسکری و رفتن به جبهات تحمیلی جنگ، ترس و واهمه داشتیم و روزگاری هم از اصابت راکتهای بینای بیمروتی که در هر کوچه و پسکوچههای این شهرِ بیهیچ اندیشهیی فرو میریخت و جان آدمها را میگرفت، میترسیدیم.
آن روزها چه ناامیدانه زندهگی ما برای حسرت فردایِ روشن میگذشت. با وجود مشکلات بیسرنوشتی، بینانی، بیعدالتی، اختناق و استبداد؛ اما روزنههای امیدی در آنسوی ذهن و روان ما روشن بود و امیدوار بودیم که روزی این جرقههای امید، به روشنی کاملی تبدیل خواهند شد. چه بیباکانه زندهگی کردیم و چقدر رنجها، دردها و آلام را برای آزادی که نکشیدیم! برای ما نام مقدس «مبارزه»، امید بود و هر چه در توان داشتیم، بدون هیچ چشمداشتی، برای مبارزه به آزادی و رفاه، جان میکندیم و زندهگی خود را حتا با خطر مرگ روبهرو میکردیم. آن روزها مثل دیروز از زیر نظرم میگذرند.
وقتی به گذشتۀ پُر ماجرای خود پس میبینم، به آن احساس وطندوستی، اخلاص، صداقت خود و همراهان خود نگاه میکنم، حیرتزده از خود میپرسم: آن مدینههای فاضلهیی را که ما در ذهن میپروراندیم، چه شدند؟ کجا رفتند؟ آن داعیههایی که عمری را سرآن گذاشتیم، چه زود روشنایی خود را از سرما دور کردند، چه شد که ما اینگونه شدیم؟ آن شعارهای تند و تیز انقلابی، چگونه فرصتهای زندهگی را از ما گرفت. آن تعهد برای رفاه و پیشرفت چه شد و کجا رفت؟
نوشتن این سطور برای یأس و ناامیدی نیست، بلکه تاریخ و عبرتی است برای دیگران. به هر صورت، وقتی آغاز این داستان که در واقع داستان زندهگی ما است، میبینم و آن را مرور میکنم، دیگر آن قصهها از اوج افتیده است، حتا برای ادامۀ آن اعتقاد خود را از دست دادهایم. شاید زندهگی هر کس با اینگونه فراز و فرودها دچار شود و یا هم فرازی نداشته باشد. حالا که از آن داعیهها و رسالتها، سالیان زیادی میگذرد، داعیهداران یا ذوب خانواده شدند و یا هم با رسیدن به قدرتی، جذب هوا و هوس گردیدند.
تحولات بسیار سریع و غافلگیرانه بود، کسانی که پا به پای تحولات توانستند راه بروند، موفق شدند و دیگران از کاروان عقب رفتند؛ اما کابل حالا شهر ترسناک و ناامیدی، پنجه در پنجۀ تعصب و بدبینی از دست طلایهداران دموکراسی ضجه میکشد. وقتی تصویرهای مصافحۀ دشمنان دیروز را که برای سرنگونی نظامشان چه جوانانِ رشیدی را از دست دادیم، میبینم، شوکه میشوم و هزاران پرسش در ذهنم تداعی میشود، اینهمه مبارزه برای چه بود؟ ما چرا بهترین فرصتهای عمر خود را صرف داعیههای دروغین ریاکاران ساختیم.
چرا اینگونه شد؟
نمیگویم تغییر نباید کرد، انسان بدون تغییر اصلاً آدم زنده نیست، اما وقتی نگاه میکنم که آدمها، برای منافع قومی، سمتی و زبانی پا روی تعهد، صداقت، اخلاص و انسانیت میگذارند، آنگاه باورم به هرچه مبارزه است، خام میشود. از همه فاجعهبارتر اینکه حالا کشتن، بستن، حکومت کردن و تسلط داشتن بر کابلِ امروز، متأسفانه برای برتریجویی قومی و زبانی است؛ برای حذف دیگران، میکُشند و بیباکانه نقشههای حذف گروهها را میسازند؛ از بستر دموکراسی برای قایم ساختن پنجههای خونین قومگرایی استفاده میبرند.
آینده را با نگرانی و دلهره دنبال میکنم و به روشنی میبینم، دستان نابهکار تفرقه، تعصب و قومگرایی، جدالی را برای بهرهگیری از این آشفتهبازارِ مکارۀ سیاست راه انداخته است. آنان میخواهند زمینِ همگرایی را تخم نفاق و قومگرایی پاشیده و آن را با آب تعصب و تبعیض سیراب کنند تا بتوانند از این مرزعه، دوزخی حاصل مطلوب را بردارند!
Comments are closed.