فرسایش پایان‌ناپذیرِ روزها/ نقد و نگاهی بر «بیابان تاتارها» اثر دینوبوتوزاتی

گزارشگر:شهرام رستمی/ سه شنبه 17 دلو 1396 - ۱۶ دلو ۱۳۹۶

mandegar-3چه لذت‌بخش بود شب‌ها را همه این‌طور گذراندن و در خواب، پناه نجستن و از دیر رسیدن، هراس نداشتن و در بند دمیدنِ آفتاب نبودن و مهلت خوشبختی را بی‌پایان پنداشتن و بی‌کیفر رنجی، از آن بهره گرفتن. (ص۱۹۷٫ بیابان تاتارها، دینوبوتوزاتی، سروش حبیبی.)
۱٫ بیابان تاتارها، در سال ۱۹۳۸ نوشته شد، یعنی زمانی که بوتزاتی سی‌ودو ساله بود. این داستان سرگذشت افسر جوانی است که برای خدمت در ارتش به یک پادگان مرزی (قلعۀ باستیانی) در کوهستانی دورافتاده و مشرف به بیابان شمالیِ بی‌آب‌وعلف و سنگلاخی، اعزام می‌شود. جووانی دروگو، افسر تازه‌فارغ‌التحصیل می‌داند که نبایستی در قلعه بماند. می‌داند که ماندن در این‌جا بیهوده‌گی و انزوا را به دنبال دارد. این شد که به محض این‌که به قلعه می‌رسد، تقاضای ترک قلعه را می‌کند. او در می‌یابد که در این‌جا هیچ امیدی به انجام امور عادیِ انسانی و یا حتا شکوه سربازی هم نیست. از طرفی هم نمی‌خواهد که اعتبارش خراب شود. این است که در همدستی غریبی با مافوقش قرار بر این می‌شود تا چهار ماه آینده که نوبت معاینات پزشکی قلعه است، صبر کند و در وضعیتی موجه قلعه را ترک گوید. مثلاً قرار شد که در پرونده‌اش درج شود که خدمت در ارتفاعات، مناسب حال او نیست… در هر حال، دیری نمی‌گذرد که دروگو مسحور قلعۀ متروک می‌شود تا آن‌جا که سی سال خدمتش را فقط به امید واهی حملۀ دشمنان احتمالی ـ تاتارها ـ و بازگشت شکوه قلعه و کسب افتخار در دژ باستیانی می‌گذراند. البته این بیماری مرموز در میان همۀ سربازان و افسران قلعه، ساری است.
لازم به ذکر است که دژ باستیانی خیالی در ارتفاعاتی واقع شده که مشرف به کوه‌ها و صحراهای شمالی است و ظاهراً برای یک ایتالیایی، کوه‌های شمال به دلایل تاریخی، مظهر شکوه و قدرت نظامی ایتالیا است. در مورد ایدۀ این طرح هم بوتزاتی در جایی گفته بود:
«ایدۀ این رمان از یک‌نواختی کار در جایی که من زمانی در آن‌جا مشغول بودم، آمده است. اغلب برای من پیش می‌آمد که امور عادی و جاری در آن روزها بی‌پایان‌اند طوری که زنده‌گی مرا می‌بلعند؛ البته این حس، مشترک بود و من فکر می‌کنم که برای بسیاری از مردم این اتفاق می‌افتد. مخصوصاً زمانی که شما خودتان را در یک فرصت زمانی مشخص، حتا در یک شهر بزرگ می‌یابید. انتقال آن تجربه به جهانی نظامی، یک فکر درونی در من بود.»
۲٫ پرسه‌گردی در گوشه و کنار اندیشه‌های انسانی و طرح برخی مفاهیم و مضامین، از بوتزاتی نویسنده‌یی ساخته که نوشته‌ها و داستان‌هایش بیشتر قابل مقایسه با کافکا و آلن‌پو است. بوتزاتی در بیابان تاتارها اگرچه از عناصر سمبولیک و سورریال بسیار بهره می‌برد، اما داستانش را در قالب ریالیسمی منطبق بر وقایع زنده‌گیِ روزمرۀ انسانی پیش می‌برد. روایت بوتزاتی از برخی جهات با اضمحلال برخی پندا‌رهای جمعی هم‌چون سرنوشت قومی و در نتیجه تقویت حس ابزوردیته همراه است؛ هیچ حمله‌یی برای معنابخشی به قلعه صورت نمی‌گیرد. جایی در این داستان دروگو و دوستش، سیمونی، با استفاده از تلسکوپی سعی در شناسایی برخی لکه‌های ریز در آن سوی دشت‌های شمالی رو به سوی بیابان تاتارها می‌کنند و سراب دشمن خیالی که احتمال وقوع جنگی را برای قلعه به ارمغان! خواهد آورد، متصور می شوند. روایت بوتزاتی و قصه‌پردازی‌اش چنان است که خواننده را نیز همراه دروگو و دوستش به فوکوس کردن در متن در پی یافتن لکه‌هایی از امید! (امید به وقوع جنگ و وجود دشمن) وا می‌دارد. با ممنوعیت جست‌وجوی جمعیِ این وهم به دستور مافوق‌ها، دروگو به خیره شدن در بیابان ادامه می‌دهد تا آن‌جا که خواننده نیز همگام با دروگو سرانجام می‌خواهد بیگانه‌گانی به قصد حمله حتماً وجود داشته باشند.
این‌که این کار تمثیل محض است یا اصلاً قبل از این‌که بخواهیم فریفتۀ جذابیت‌های نمادین و کافکاوار روایت بوتزاتی شویم، از ابتدا شیفتۀ وضوح خیره‌کنندۀ روایت و ساختار ظریف و زبان ساده و روانِ آن می‌شویم. به طور خلاصه، قبل از هر چیز در وهلۀ اول ما با یک قصۀ خوش‌ساخت طرف‌ایم؛ قصه‌یی پرکشش و جذاب هر چند ابزورد. نماد، محتوا و گفتار بوتزاتی در مرحلۀ بعد مورد توجه است. طوری که در این اثر تا چندی پس از خواندن در ذهن خواننده رسوب می‌کند و تاثیرش را می‌گذارد. مدیریت و تدبیر نویسنده در اجرای اثر و پرداخت بی‌حاشیه و تا حدی ایجاز روایت، منجر به دعوت خواننده‌اش در هم‌نشینی با تجربۀ مرکزیِ کاراکتر اصلی می‌شود. بگذریم از چرخش عجیب و طنزگونۀ انتهای رمان که خواننده را نیز دچار یک توهم ـ حمله تاتارها ـ می‌کند. ما در سراسر کتاب برخلاف کا‌رهای سمبولیستی و شخصیت‌های منفعل کافکا و پارانویای همه‌گیری که در نوشته‌هایش موتیف هستند، با آدم‌های به ظاهر سالم و معقولی طرف‌ایم؛ جووانی دروگو هرگز شکنجه نمی‌شود، هیچ‌گاه زبون و بدبخت نمی‌شود، محاکمه‌یی هم در کار نیست، هیچ‌گاه دردهای فیزیکی را تجربه نمی‌کند، در عشقی شکست نمی‌خورد یا ضربۀ روحی ناشی از یک فقدان یا داغی را متحمل نمی‌شود. هر چیزی که رخ می‌دهد و هر بازی‌یی که به وسیلۀ دوستانش، طبیعت و سرنوشت انجام می‌گیرد، تماماً باورکردنی و ملموس‌اند. این‌که دروگو خیلی هم از این سرنوشت خود ناراضی نیست، خواننده را در یک تعلیق نگاه می‌دارد و این تعلیق، هستۀ نامحسوس و پیچیدۀ کتاب است.
کتاب با این جمله شروع می‌شود: «روزی از اوایل پاییز بود که جووانی دروگو، نوافسر جوان، صبح زود، شهر خویش را ترک کرد تا به دژ باستیانی، اولین محل ماموریت خود برود». و در واقع آخرین محل ماموریتش.
در همان سطور نخست کتاب، پیغام‌های بی‌رحمانه‌یی در ذهن خواننده نقش می‌بندد که از شگردهای بوتزاتی است. گویی بخش اعظم رمان در همان صفحۀ نخست، رقم خورده است. با پرداختن به جزییات اندکی از زنده‌گی گذشته یا اطلاعاتی کم از موقعیت جغرافیایی و وضعیت فرهنگی، دروگو در ابتدای رمان به شکل اجتناب‌ناپذیری هر کسی می‌تواند باشد. او در انتظار این روزها بوده است. ورود به نظام و انجام خدمت در دژ باستیانی در واقع شروع «زنده‌گی راستینش» برای سالیان سال خواهد بود. اما با نگاه کردن در آینه، اکنون او آن «لذتی که انتظار داشت در دل نیافت». (ص۷) جوانی‌اش را رفته می‌دید که به شکل کسل‌کننده‌یی صرف کتاب‌ها و مطالعه شده بود، با این حال خوشبختانه بزرگسالی‌اش نوید روزهای خوشی و سعادت و امیدهای تازه را می‌داد. اما از صفحات ۲۰۰ به بعد، بوتزاتی به ما نشان خواهد داد که چنین امیدهایی همواره از میان فرسایش پایان‌ناپذیر روزهای تلف‌شدۀ دروگو خواهد بود. بوتزاتی در تصویرسازی این فرسایش و عجز، سنگ تمام می‌گذارد.
۳٫ اشارات آشکار و پنهان بوتزاتی و روایت‌های گاه به‌ظاهر متناقض او در القای مفهومی هم‌چون زمان، خواننده را به فکر وا می‌دارد. زمان و گذشت زمان یکی از اصلی ترین دغدغه‌های بوتزاتی در این رمان است:
«با این‌که گل جوانی‌اش رو به پژمرده‌گی می‌رفت، چشمۀ شباب را خشکی‌ناپذیر می‌پنداشت، اما دروگو از تیزپایی زمان هیچ نمی‌دانست. حتا اگر جوانی‌اش هم‌چون خدایان صدها و صدها سال می‌پایید، سهمش از آن به همین ناچیزی می‌بود. اما او انسان بود و عمری کوتاه و عادی داشت، که جز یک شهاب پرشتاب چیزی نبود». (صص۸۳ـ۸۴)
یا در جای دیگری: «… اما بیست‌ودوماه مدت کمی نیست. حوادث بسیاری ممکن است در این فاصله روی دهد. در بیست‌ودو ماه ممکن است خانواده‌های تازه‌یی پدید آیند و بچه‌هایی زاده شوند و حتا زبان باز کنند. بیست‌ودو ماه کافی است که در زمینی که جز علف در آن نیست، عمارتی بزرگ بنا شود، کافی است زنی زیبا پیر شود و …» (ص۸۷)
«شط زمان بر قلعه می‌گذشت، بر دیوارها شکاف می‌انداخت، غبار و پاره‌سنگ با خود می‌آورد. پله‌ها و زنجیرها را می‌سایید. اما بر دروگو بیهوده می‌گذشت. هنوز نتوانسته بود او را در گریز خود همراه بکشد.» (ص۸۸)
«زمان می‌گذشت و گریزش پیوسته تندتر می‌شد. ضرب منظم و بی‌صدایش عمر را قطعه قطعه می‌کند. حتا یک لحظه نمی‌شود آن را از گریز باز داشت. حتا برای لحظه‌یی واپس نگریدن. آدم می‌خواهد فریاد بزند: بایست… بایست… اما می‌بیند که فریاد بی‌جاست. همه‌چیز در گریز است. آدم‌ها فصل‌ها، ابرها، همه شتابان‌اند… این شط به ظاهر کند حرکت که هرگز باز نمی‌ایستد، پیوسته تو را با خود می‌برد.» (ص۲۱۱)
از این نظر دغدغۀ بوتزاتی در مورد مسالۀ عمر و زمان، آدم را یاد یکی از حکایت‌های غریب کافکا می‌اندازد به نام دهکدۀ مجاور:
«پدر بزرگ من عادت داشت بگوید: «زنده‌گی چه کوتاه است. اکنون عمر رفته در خاطر من چنان کوتاه می‌نماید که برای مثال مشکل می‌توانم بپذیرم چه گونه یک جوان می‌تواند تصمیم بگیرد با اسب عازم دهکدۀ مجاو شود بی‌آن‌که در نظر آورد که ـ صرف‌نظر از اتفاقات ناگوار ـ حتا طول یک زنده‌گی عادی و خوب‌وخوش هم برای چنین سفری، ابداً کافی نیست.» (داستان‌های کافکا، علی اصغر حداد، نشر ماهی)
و دیگر این‌که روح قصۀ بیابان تاتارها در امید و انتظار تکامل می‌یابد. انتظار و امیدی هرچند پوچ و واهی؛ انتظار درگرفتن یک جنگ. باید کسانی و چیزهایی باشند تا با آن‌ها جنگید! تو هم کسب افتخاری که هیچ وقت نبود! انتظاری بیمارگونه و از طرفی حیات‌بخش!
«بدیهی بود که امیدهای گذشته و اوهام سلحشوری در انتظار حملۀ دشمن از جانب شمال، جز بهانه‌یی نبود. تا زنده‌گی را معنایی بخشند.» (ص۱۸۵)
یا در جایی دیگر که در مقطعی دغدغۀ جنگ فروکش کرده بود:
«ناکامی امید جنگی که جنگ نشد، هنوز از یادها نرفته بود. اگرچه هیچ‌کس یارای اعتراف به آن را نداشت.» (ص۱۹۸)
یا در جایی دیگری خیال شیرین رسیدن دشمن، تمام ذهن و جان دروگو را تسخیر کرده بود:
«با خود گفت: بهار که شد، بیگانه‌گان به ساختنِ راه‌شان ادامه خواهند داد، اما دوربین سیمونی دیگر نبود و نمی‌شد پیشرفت کارشان را پی گرفت… دروگو دیگر در انتظار پایان بهار نبود… او اکنون مجبور بود که به تنهایی خیال‌پردازی کند.» (ص۲۱۲)
و سرانجام که دروگو در زمان پیری بیمار شد: «انتظار دیگری با زنده‌گی دروگو پیوند خورد و آن، انتظارِ بهبود بود» برای آن انتظار بزرگ‌تر! و این‌ها در حالی بود که هیچ افسر یا سربازی برای جنگ وارد قلعه نمی‌شد. آن‌ها هرگز با دشمنی روبه‌رو نشدند و خیلی آرام در عادت‌های قدیمی قلعه، سُر می‌خوردند؛ قلعه‌یی که «بنای حقیر بسیار کهنه‌یی است.» (ص۱۹)
در هر حال، داستان بیابان تاتارها ظاهراً داستان یک نمایش به تعویق افتاده است. در صفحات آخر در حالی که سروصورتِ یک جنگ واقعی سرانجام خودش را نشان می‌دهد، جووانی دروگو در آرزوی درگیری جنگی که همه مشتاقانه انتظارش را می‌کشیدند، با تنی فرتوت و بیمار و روحی آزرده به پشت جبهه انتقال داده می‌شود و در تنهایی و انزوا می‌میرد. نمای جنگی که بوتزاتی تصویر می‌کند، هم‌چون رستاخیزی شادی‌بخش، فرماندهان و سربازان را به تکاپو و جنبش وا می‌دارد و آنان را از قلعۀ کسالت به میدان مبارزه هدایت می‌کند. دره‌های تنگ و خلوت منتهی به قلعه، مملو از مردان جوان و آمادۀ رزم و حماسه و کسب افتخار و شرف می‌شوند. این‌ها چه بسا خواننده را نیز از این‌همه انتظار درمی‌آورد و در ظاهر جامۀ یک‌نواختی را از تنش بیرون می‌کشد، البته اگر حملۀ تاتارها توهمی بیش نبوده باشد!

اشتراک گذاري با دوستان :

Comments are closed.